پرومته

وبلاگی است درخصوص نویسندگی خلاق در پردیسه های ادبیات و هنر

Thursday, November 13, 2008

ضد ارغنون

«شوهران‌ نمرده‌اند، نيمه‌جان‌اند»

جك‌ كيمبل‌ مي‌خواهد براي‌ ادامه‌ي‌ تحصيل‌ به‌ انگلستان‌ برود، دوستش‌ كيت‌ كه‌ براي‌ وداع‌ با او به‌ فرودگاه‌ آمده‌ از او مي‌خواهد تا اگر مي‌شود، نرود و با هم‌ يك‌ زندگي‌ جديد و مشترك‌ را آغاز كنند. اما جك‌ با وجود همدردي‌ با او، به‌ كيت‌ مي‌گويد كه‌ بايد برود و مي‌رود

سيزده‌ سال‌ بعد، او مدير موفق‌ يكي‌ از شركت‌هاي‌ بزرگ‌ و معتبر است‌ كه‌ همه‌ي‌ تفريحاتش‌ را دارد و هم‌ امكان‌ رشد و پيشرفت‌ در كار و زندگي‌اش‌ را. زندگي‌ و كار و همه‌ چيز بر وفق‌ مراد است‌. روز كريسمس‌ است‌ و تك‌ تك‌ سلول‌هاي‌ او آواز كريسمس‌ مي‌خوانند.

در فروشگاه‌ سياهپوستي‌ كه‌ انساني‌ بي‌قيد به‌ نظر مي‌رسد، چكي‌ را دارد كه‌ صندوقدار آن‌ را فاقد اعتبار مي‌داند، در حالي‌ كه‌ سياهپوست ‌مصر است‌ كه‌ چك‌ اعتبار دارد و وقتي‌ مي‌بيند خريدار زبان‌ آدم‌ سرش‌ نمي‌شود، زبان‌ اسلحه‌ را تنها به‌ او نشان‌ مي‌دهد، اما ماشه‌اش‌ را نمي‌چكاند. مستر كيمبل‌ دخالت‌ مي‌كند و مي‌گويد حاضر است‌ چك‌ را خودش‌ بپذيرد. ولي‌ موقع‌ رفتن‌، نصيحتي‌ به‌ سياهپوست‌ مي‌كند. سياهپوست‌ مصر است‌ كه‌ كيمبل‌ نمي‌تواند خود را جاي‌ او بگذارد. ولي‌ كيمبل‌ اصرار دارد كه‌ با كاري‌ صادقانه‌ و با پشتكار مي‌تواند پيشرفت‌ كند. هر كسي‌ به‌ چيزي‌ نياز دارد و اين‌ چيزي‌ست‌ كه‌ آن‌ سياهپوست‌ در زندگي‌اش‌ كم‌ دارد. پسر سياهپوست‌ از وي‌ مي‌پرسد كه‌ او به‌ چه‌ چيزي‌ در زندگي‌اش‌ نياز دارد و مستر كيمبل‌ پاسخ‌ مي‌دهد: «من‌ دارم‌، هر چه‌ را كه‌ نياز داشته‌ باشم‌» (او متوجه‌ نيست‌ كه‌ شخصي‌ است‌ كه‌ "دارد" آنچه‌ را نياز دارد و نمي‌تواند جاي‌ كسي‌ باشد كه‌ ندارد آن‌ چه‌ را نيازمند است!). سياهپوست‌ خاطر نشان مي سازد: «پس‌ كيمبل‌ يادت‌ باشه‌، تو اينو خودت‌ خواستي‌. كريسمس‌ مبارك‌». كيمبل‌ آن‌ موقع‌ منظور او را درست‌ درك‌ نمي‌كند.

مستر كيمبل‌ به‌ منزل‌ مي‌رود، روي‌ تخت‌ دراز مي‌كشد، چشم‌هايش‌ را روي‌ هم‌ مي‌گذارد و پس‌ از مدتي‌ باز مي‌كند. زني‌ سرش‌ را روي‌ سينه‌ي‌ او گذاشته‌ و خوابيده‌ است‌! او كجاست‌؟ دختر بچه‌اي‌ كه‌ كودك‌ خردسالي‌ را بغل‌ كرده‌ با آواز كريسمس‌ وارد اتاق‌ شده‌ و همه‌ را بيدار مي‌كند!!

جك‌ بهت‌ زده‌ بر مي‌خيزد؛ اينجا كجاست‌! اين‌ها كيستند!! اينجا احتمالي‌ ديگر از زندگي‌ اوست‌ كه‌ به‌ سراغش‌ آمده‌ است‌. دختر كوچولو به‌ جك‌ فرياد مي‌زند كه‌ بيدار شو، بلند شو؛ او بايد از خفتن‌ در زندگي‌ گذشته‌اش‌ بگذرد و در احتمالي‌ ديگر از زندگي‌ كنوني‌اش‌ برخيزد! جك‌ تنها كيت‌ را كه‌ سال‌ها پيش‌ رها كرده‌ بود مي‌شناسد، ولي‌ بقيه‌ برايش‌ ناآشنا هستند. سراغ‌ ماشين‌اش‌ را مي‌گيرد، ولي‌ به‌ او مي‌گويند كه‌ ماشيني‌ نداشته‌ است‌. به‌ محل‌ كار مي‌رود. او نگهبانان‌ و كاركنان‌ را به‌ اسم‌ مي‌شناسد، اما ديگران‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ او را نمي‌شناسند. اين ‌شوك‌ به‌ گونه‌اي‌ است‌ كه‌ جك‌ تصور مي‌كند، شايد آنان‌ شوخي‌شان‌ گرفته‌ است‌، اما واقعيت‌ داشت‌! آن‌ سياهپوست‌ را مي‌بيند؛ آن‌ كابوس‌ سياه‌ را. او را مي‌بيند كه‌ سوار ماشين‌اش‌ شده‌ است‌، جلوي‌ وي را مي‌گيرد و به‌ او مي‌گويد كه‌ ماشين‌اش‌ را دزديده‌ است‌. اما سياهپوست‌ به‌ جك جواب مي دهد كه‌ آن‌ متعلق‌ به‌ اوست‌ و از وي‌ مي‌خواهد سوار اتومبيل‌ شود. جك‌ از او مي‌پرسد اين‌ اتفاقات‌ عجيب‌ چيست‌ كه‌ برايش‌ پيش‌ آمده‌ و سياهپوست‌ به‌ او خاطر نشان‌ مي‌كند كه‌ اين‌ چيزي‌ بود كه‌ خود جك‌ خواسته‌ است‌، زماني‌ كه‌ مي‌گفت‌ من‌ دارم‌ هر چه‌ را كه‌ مي‌خواهم‌! پس‌ حالا ندارد و بايد با همان‌ كار صميمانه‌ و پشتكاري‌ كه‌ مدعي‌اش‌ بود، كسب‌شان‌ كند!!

تاكنون‌ چنين‌ تجربه‌اي‌ داشته‌ايد؟ من‌ موارد مشابهي‌ را به‌ كرات‌ در زندگي‌ام‌ ديده‌ام‌. بارها و بارها در ظرف‌ مدت‌ كوتاهي‌، زندگي‌ام‌ از اين‌ رو به‌ آن‌ رو شده‌ است‌. آن‌ شوك‌ها آنقدر ناگهاني‌ بوده‌اند كه‌ بهت‌ آن‌ در حافظه‌ام‌ به‌ جاي‌ مانده‌ و به‌ دفعات‌ با خود مي‌انديشيدم‌، نكند جداً در خوابم‌، نمي‌شود اين‌ همه‌ فراز و فرود ناگهاني‌ را در چنين‌ زمان‌ كوتاهي‌ باور كرد. حتماً مرا از خواب‌ بيدار خواهند كرد. پيش‌ آمده‌ كه‌ برخاستم‌ و ديدم‌ خوشبختانه‌ در رؤيا سير مي‌كردم‌ و شده‌ است‌ كه‌ با تمامي‌ وجود باور كردم‌ كه‌ واقعيت‌ است‌ و من‌ بايد به‌هر طريقي‌ شده‌ با زير و رو كردن‌هاي‌ پيشين‌ طوفان‌ زندگي‌ام‌ (كه‌ گاه‌ عاملش‌ خودم‌ و تصميماتم‌ بوده‌) كنار بيايم‌. اين‌ انقطاع‌ بين‌ واقعيت‌ گاه‌ در طول‌ مكان‌ به‌ وقوع‌ پيوسته‌ و گاه‌ در بعد زمان‌ و بعضي‌ اوقات‌ در تناقضات‌ بين‌ بازگشت‌ به‌ تجربه‌اي‌ كه‌ آن‌ را به‌ سان ‌خاطره‌اي‌ نوستالژيك‌ تعبير مي‌كردم‌ و آن‌ گاه‌ واقعيت‌ پيشين‌ام‌ به‌ رؤيايي‌ نوستالژيك‌ تغيير موضع‌ مي‌داد.

كيمبل‌ با چنين‌ شوكي‌ در چند بعد مواجه‌ مي‌شود. او نقش‌ شخصي‌ را بازي‌ مي‌كند كه‌ در ديگر احتمالات‌ زندگي‌اش‌ ممكن‌ بود تجربه‌ كند. اتفاقاتي‌ كه‌ او با همان‌ شخصيت‌ و خصايص‌ از سر مي‌گذراند و آن‌ گاه‌ بايد ديد تأويل‌ خودش‌ و ديگران‌ از او چگونه‌ است‌!؟ او در احتمال‌ پيشين‌، در مديري‌ زبردست‌ بود، و از اين‌ روي‌ در سر كار شخصي‌ توانا و موفق‌ ارزيابي‌ مي‌شد، ولي‌ در منزل‌ از انجام‌ پيش‌ پاافتاده‌ترين‌ كارها قاصر است؛ كارهايي‌ كه‌ اني‌ (كسي‌ كه‌ بايد دختر خردسالش‌ باشد) به‌ او ياد مي‌دهد. در شركت‌هاي‌ بزرگ‌ قاطعانه‌ حق‌ خويش‌ را گرفتن‌، نقطه‌ي‌ قوت‌ است‌ و در منزل‌ نقطه‌ي‌ ضعف‌؛ هنگامي‌ كه‌ زنگي‌ را كه‌ آن سياهپوست‌ به‌ او داده‌ بود، فرزند جك از وي‌ مي‌گيرد، جك از كيت‌ مي‌خواهد تا به‌ اني‌ بگويد كه‌ آن‌ مال‌ اوست‌ و بايد آن‌ را پس‌ بدهد!؟ اين‌ رفتار او بسيار كودكانه‌ و خنده‌آورست‌! يا زماني‌ كه‌ كيك‌ مورد علاقه‌اش‌ را مي‌خواهد و اصرار دارد تا كيت‌ كيك‌ را به‌ او بدهد! جك‌ به‌ نوعي‌ بنا بر درخواست‌ خودش‌ در موقعيتي‌ ديگر در فيلم‌ قرار گرفته‌ است‌. آن‌ را بنا به‌ تأويلي‌ ديگر مي‌توان‌ اين‌ گونه‌ استنباط كرد، كه‌ جك‌ برحسب‌ درخواست‌ خودش‌ در فيلم‌، موقعيت‌ و ميزانسن‌ ديگري‌ در اختيارش‌ قرار گرفته‌ تا در آن‌ شرايط نشان‌ دهد كه‌ همان‌ آدم‌ موفق‌ هست‌ يا خير!؟

جك‌ آدرس‌ منزلش‌ را از كسي‌ مي‌پرسد كه‌ او را نمي‌شناسد، اما با تعجب‌ مي‌بيند كه‌ او جك‌ را مي‌شناسد!؟ او فكر مي‌كند كه‌ جك‌ دارد با او شوخي‌ مي‌كند و به‌ همسرش‌ مي‌گويد كه‌ جك‌ پيدا شده‌ است‌. پس‌ از سردرگمي‌هاي‌ بسيار جك‌ به‌ خانه‌ باز مي‌گردد. كيت‌ تلفني‌ صحبت‌ مي‌كند، به‌ محض‌ ديدنش‌ به‌ كسي‌ كه‌ پشت‌ تلفن‌ است‌ مي‌گويد، گوشي‌ و اول‌ جك‌ را بغل‌ كرده‌ و مي‌بوسد، سپس‌ به‌ تلفن‌ مي‌گويد كه‌ او پيدا شده‌ و مسأله‌ حل‌ است‌. آن‌ گاه‌ از جك‌ مي‌پرسد كه‌ كجا بوده‌ است‌ و وقتي‌ مي‌بيند جك‌ نه‌ تنها دليلي‌ براي‌ اين ‌كارش‌ ندارد، بلكه‌ گيجي‌ او از منظر كيت‌، بهانه‌تراشي‌ و رفتاري‌ حماقت‌ آميزتر از غيبت‌ ناگهاني‌اش‌ جلوه‌ مي‌كند. كيت‌ به‌ جك‌ اشاره مي كند تو همه‌ چيز رو از دست‌ دادي‌. منظور كيت‌ اين‌ است‌ كه‌ صبح‌ كريسمس‌ و كارهاي‌ مهمي‌ را كه‌ داشتند، از دست‌ داده‌ است‌؛ ولي‌ اين‌ براي ‌جك‌ به‌ اين‌ معني‌ست‌ كه‌ او زندگي‌ گذشته‌ و تمامي‌ موفقيت‌هاي‌ گذشته‌اش‌ را از دست‌ داده‌ است‌!!

اني‌ كوچولو مي‌آيد و با تعجب‌ به‌ او زل‌ مي‌زند و فرار مي‌كند. او اولين‌ كسي‌ست‌ كه‌ دريافته‌ جك‌ پدرش‌ نيست‌. چرا كه‌ نگاه‌هاي‌ مهربانانه‌ي‌ يك‌ پدر با نگاه‌هاي‌ بي‌تفاوت‌ يك‌ مرد فرق‌ دارد و او با وجود سن‌ كم‌، آن‌ را درك‌ و احساس‌ مي‌كند.

جك‌ وقتي‌ مي‌خواهد كهنه‌ي‌ بچه‌ را عوض‌ كند، نمي‌داند كه‌ چطور اين‌ كار را انجام‌ دهد. اني‌ ديگر مطمئن‌ مي‌شود كه‌ او پدرشان‌ نيست‌ و از او مي‌پرسد: تو پدرمان‌ نيستي‌، نه‌؟ جك‌ مي‌گويد نه‌. او مي‌پرسد پدر واقعي‌مان‌ كجاست‌؟ و جك‌ مي‌گويد: نمي‌دانم‌، و وقتي‌ مي‌بيند كه‌ چهره‌ي‌ بچه‌ به‌ سوي‌ گريه‌ در حال‌ تغيير‌ است‌، اضافه‌ مي‌كند: ولي‌ تو را دوست‌ دارد و به‌ زودي‌ دوباره‌ بر مي‌گردد. اني‌ آرام‌ آرام‌ و ترسان‌ ترسان‌ به‌ او نزديك‌ مي‌شود، صندلي‌ مي‌گذارد و بالاي‌ آن‌ مي‌رود تا نقاطي‌ از صورت‌ وي‌ را نگاه‌ كند و مي‌خواهد ببيند كه ‌همچون‌ آدم‌ فضايي‌هاي‌ فيلم‌هاي‌ علمي‌ ـ تخيلي‌ علامتي‌ در صورتش‌ ندارد. جك‌ به‌ او مي‌گويد نبايد نگران‌ باشد. او مي‌پرسد: «تو بچه‌ها رو دوست‌ داري‌. قول‌ ميدي‌ كه‌ بدن‌ ما رو باز نكني‌ و چيزاي‌ بد توي‌ اون‌ كار نذاري‌» (برحسب‌ آنچه‌ در فيلم‌هاي‌ تخيلي‌ و فضايي ‌ديده‌). جك‌ قول‌ مي‌دهد. اني‌ لبخندي‌ مي‌زند و مي‌گويد: «به‌ زمين‌ خوش‌ اومدي‌».

اما نكته‌ي‌ تعجب‌ برانگيز آنجاست‌ كه‌ كيت،‌ همسر جك‌، از نگاهش‌ متوجه‌ نمي‌شود كه‌ او آن‌ آدم‌ سابق‌ نيست‌! اين‌ مي‌تواند يكي‌ از نواقص‌ فيلم‌ باشد، زيرا زنان‌ معمولاً متوجه‌ي‌ كوچكترين‌ تغييري‌ در همسرشان‌ مي‌شوند! يا شايد آن‌ بنا به‌ تأويلي‌ بتواند يكي‌ از نكته‌سنجي‌هاي‌ فيلم‌ باشد كه‌ كيت‌ به‌ اين‌ دليل‌ تغيير نگاه‌ جك‌ را درك‌ نكرد كه‌ بسياري‌ از مردان‌ (كه‌ جك‌ نيز يكي‌ از آن‌هاست‌) همواره‌ با همان‌ نگاهي‌ به‌ همسرشان‌ مي‌نگرند كه‌ به‌ هر زن‌ ديگري‌ مي‌نگرند!! البته‌ از نگاه‌ جك‌ وقتي‌ كه‌ كيت‌ را برهنه‌ مي‌بيند، چنين ‌استنباطي‌ كه‌ نمي‌شود هيچ‌، بر عكس‌، نوعي‌ شرم‌ را مي‌توان‌ به‌ وضوح‌ يافت‌ (كه‌ كيت‌ نيز در آن‌ صحنه‌، كمي‌ از اين‌ حالت‌ او جا مي‌خورد).

جك‌ عكسي‌ را مي‌بيند كه‌ در آن‌ به‌ همراه‌ همسرش‌ مي‌خندد. خطاب‌ به‌ خودشان‌ مي‌گويد كه‌ به‌ چه‌ چيز لبخند مي‌زنيد. براستي‌ او هيچ‌ يك‌ از چيزهاي‌ كنوني‌ را مطلوب‌ نمي‌بيند تا كسي‌ برايش‌ لبخند رضايت‌ بزند. سپس‌ توجه‌اش‌ به‌ سال‌ 1988 جلب‌ مي‌شود. او تعجب‌ مي‌كند و اشاره مي كند كه‌ در آن‌ تاريخ‌ در لندن‌ بوده‌ است‌، نه‌ در اينجا!

جك‌ بسياري‌ از وقايع‌ گذشته‌اش‌ را به‌ ياد نمي‌آورد. مواردي‌ چون‌ حمله‌ي‌ قلبي‌ همسرش‌، مكاني‌ كه‌ سابقاً در آنجا زندگي‌ مي‌كردند و... جملگي‌ آن‌ قدر مهم‌اند كه‌ كسي‌ نمي‌تواند باور كند، جك‌ آن‌ها را به‌ ياد نياورد و فكر مي‌كنند او مشغول‌ شوخي‌ است‌. اين‌ بي‌اطلاعي ‌جك‌ از وقايع‌ زندگي‌ گذشته‌اش‌ به‌ نوعي‌ كنايه‌ به‌ اخلاقي‌ از مردان‌ نيز مي‌زند كه‌ بسياري‌ از نقاط عطف‌ زندگي‌شان‌ كه‌ در خاطر همسرشان‌ حك‌ شده‌ است‌، چندان‌ جايي‌ در حافظه‌ي‌ آنان‌ ندارد و معمولاً به‌ همين‌ سبب‌ مورد اعتراض‌ همسران‌شان‌ قرار مي‌گيرند.

كار در منزل‌ خالي‌ از هر گونه‌ افتخاري‌ست‌. كاري‌ اساسي، كه عمولاً بي‌اهميت‌ و‌ بي‌ارزش‌ شمرده‌ مي‌شود. او از اين‌ پس‌ كارش‌ اين‌ است‌ كه‌ بچه‌ها را بردارد و به‌ مهد كودك‌ و مدرسه‌ ببرد و برگرداند و بعد از ظهرها سگ‌ها را به‌ گردش‌ ببرد. اتفاقاتي‌ نيز كه‌ هنگام‌ عوض‌ كردن‌ كهنه‌ي‌ نوزاد براي ‌جك‌ مي‌افتد، مي‌خواهند تأكيدي‌ بر دنياي‌ واقعي‌اي‌ بگذارند كه‌ جك‌ بايد آن‌ها را بپذيرد.

او كت‌ و شلواري‌ مي‌پوشد كه‌ از وي‌ شخصي‌ جديد مي‌سازد. قيمتش‌ خيلي‌ بالاست‌. اما او احساس‌ مي‌كند در آن‌ انساني‌ ديگرست‌. كيت ‌مي‌گويد كه‌ خيلي‌ به‌ او مي‌آيد و بسيار گران‌ است‌. جك‌ اعتراض‌ مي‌كند: «چطور مي‌توني‌ منو وادار كني‌ كه‌ رؤياهامو واگذار كنم‌»! همسرش‌ به‌ او اذعان مي كند: «شايد تو آن‌ آدم‌ سابق‌ نباشي‌. شخصي‌ كه‌ من‌ با او ازدواج‌ كردم‌، با يك‌ كت‌ و شلوار احساس‌ نمي‌كرد كه‌ شخصي متفاوت‌ شده‌ است‌». البته‌ اين‌ نوع‌ گله‌ و گير را معمولاً خانم‌ها مي‌دهند. روح‌ اين‌ گلايه‌ زنانه‌ است‌، زيرا مردان‌ براي‌ برآورده‌ شدن‌ آرزوهاي‌شان‌ منتظر همسرشان‌ نمي‌ايستند و زنان‌اند كه‌ به‌ تناوب‌ چنين‌ اعتراضاتي‌ را نسبت‌ به‌ شوهران‌شان‌ دارند.

نامعادله‌ي‌ آن‌ ضدمنطق‌ اين‌ است‌: من‌ خوشبخت‌ نيستم‌، پس‌ همه‌اش‌ تقصير توست‌. نامنطق‌ آن‌ اين‌ است‌ كه‌ همواره‌ در روابط زناشويي‌، يك‌ علامت‌ محق‌تر به‌ سوي‌ خود مي‌كشد. البته‌ اول‌ منطق‌اش‌ را پي‌ نمي‌ريزد، اول‌ علامت‌ بزرگتر < را به‌ سوي‌ خود مي‌كشد، بعد بدنبال‌ منطق‌ نامعادله‌اي‌ براي‌ توجيه‌اش‌ مي‌گردد!!

مردان‌ در طول تاريخ دچار اين‌ سوءتفاهم‌ شده‌اند كه‌ خداوند "زنان‌" را براي‌ آن‌ها آفريده‌ است‌! و زنان‌ دچار اين‌ سوءبرداشت‌ گشته‌اند كه‌ خداوند، "تمام جهان‌" را براي‌ آنان‌ خلق‌ كرده‌ است‌!!

باور نخست‌ در كتب‌ مقدس‌ انعكاس‌ يافته‌، چون‌ مردان‌ آن‌ را نوشته‌اند، اما باور دوم‌ در كتب‌ مقدس‌ نيامده‌، بلكه‌ در زندگي‌ هر روزه‌ي‌ زناشويي‌ (به‌ خصوص‌ بانوان‌ جوان‌) انعكاس‌ پيدا مي‌كند، كه‌ زنان‌ سهم‌ بزرگي‌ در به‌ وجود آوردن‌ آن‌ داشته‌ و دارند.

جك‌ خلاصه‌ تصميم‌ مي‌گيرد از اين‌ سردرگمي‌ خارج‌ شود. او مي‌فهمد كه‌ بايد از اول‌ و آن‌ پايين‌ شروع‌ كند. در ابتدا كارها را خراب‌ مي‌كند، اما كم‌ كم‌ ياد مي‌گيرد.

همسر جك‌، روز تولدش‌ براي‌ او آن‌ كت‌ و شلوار گران‌ قيمت‌ را مي‌خرد، تا نشان‌ دهد كه‌ حتي‌ نسبت‌ به‌ كوچكترين‌ رؤياهاي‌ جك‌ نيز بي‌تفاوت‌ نيست‌.

جك‌ با رجوع‌ به‌ شركتي‌ كه‌ در احتمالي‌ ديگر از زندگي‌اش‌ در آن‌ كار مي‌كرده‌، مي‌كوشد راه‌ ترقي‌اش‌ را باز پيدا كند و با ارايه‌ي‌ قابليت‌ها و انگيزه‌هايش‌ به‌ مديران‌ شركت‌، نظر آنان‌ را جلب‌ كرده‌ و امكان‌ زندگي‌ در يك‌ منزل‌ اشرافي‌ را مي‌يابد. سپس‌ كيت‌ را به‌ آنجا مي‌آورد تا نظر وي را دريابد. اما همسرش‌ وقتي‌ مي‌فهمد كه‌ تصميم‌ جك‌ اين‌ است‌ كه‌ در آنجا زندگي‌ كنند، اول‌ از همه‌ از كارش‌ سخن‌ مي‌گويد. او نگران ‌كار "خود" در صورت‌ جابجايي‌ به‌ آنجاست‌! بزرگترين‌ نقطه‌ي‌ ضعف‌ اين‌ سكانس‌ در آن‌ است‌ كه‌ اين‌ آقايان‌ هستند كه‌ به‌ كارشان‌ بيش‌ از مردان‌ اهميت‌ مي‌دهند و خانم‌ها بيش‌ از مردان‌ به‌ وضعيت‌ منزل‌شان‌. بي‌توجهي‌ كيت‌ و علاقه‌ي‌ وافر جك‌ به‌ منزل‌ باشكوهي‌ كه‌ او در صورت‌ كار در شركتي‌ معتبر بدست‌ مي‌آورد، يكي‌ ديگر از اشتباهات‌ فاحش‌ در برداشتي‌ واقع‌بينانه‌ از زندگي‌ زناشويي‌ست‌. اما بزرگترين‌ نقص‌ مرد خانواده‌ آن‌ است‌ كه‌ كوتاه‌ آمدن‌ زن‌ و شوهر را در موارد اختلاف‌ نشان‌ مي‌دهد. كنار كشيدن‌ كيت‌ در لحظه‌ي‌ پاياني‌ نيز دقيقاً نقطه‌ي‌ مقابل‌ واقعيت‌ است‌. در روابط خانوادگي‌ اين‌ مردان‌اند كه‌ در نهايت‌ كوتاه‌ مي‌آيند. مرد خانواده‌ آن‌ها را معكوس‌ مي‌سازد (البته‌ اين‌ بخش‌، ناخواسته‌ معكوس ‌سازي‌ زنان‌ در محق‌ پنداشتن‌ همواره‌ي‌ خويش‌ نسبت‌ به‌ شوهران‌شان‌ را بازآفريني مي‌كند. ‌ شايد چنين‌ معكوس‌ سازي‌هايي‌ كه‌ در پاره‌اي‌ از موارد تعمدي‌ نيز به‌ نظر مي‌رسد، از نظر تبليغاتي‌ تأثير مثبتي‌ براي‌ پيامي ‌كه‌ توليد كنندگان‌ فيلم‌ مدنظر قرار داده‌اند، داشته‌ باشند!)

جك‌ يواش‌ يواش‌ به‌ مرد خانواده‌ بدل‌ مي‌شود و هويتش‌ را كسب‌ كرده‌ و از آن‌ لذت‌ مي‌برد. يك‌ روز صبح‌ همسرش‌ بيدار شده‌ و مي‌بيند كه‌ او در رختخواب‌ نيست‌ و در حياط با دخترشان‌ برف‌ بازي‌ مي‌كند. دخترش‌ به‌ جك‌ (اكنون‌ ديگر پدرش‌) مي‌گويد كه‌ تو برگشتي‌. چرا كه‌ اينك‌ رفتار او پدرانه‌ است‌ و او به‌ خوبي‌ آن‌ را حس‌ مي‌كند. جك‌ شير نوزاد را آماده‌ مي‌كند، همچون‌ مردان‌ تازه‌ متأهل‌ شده‌، همسرش‌ را به‌ ضيافت‌ شام‌ آن‌ چناني‌ دعوت‌ كرده‌ و با او مي‌رقصد. جك‌ حتي‌ موسيقي‌ ناموزوني‌ را كه‌ دخترش‌ با ويالون‌ مي‌زند، با اشتياق‌ گوش‌ داده‌ و حظ مي‌كند. او ديگر اينك‌ از نفس‌ هويتش‌ در خانواده‌ نه‌ تنها احساس‌ خجالت‌ نمي‌كند، بلكه‌ از آن‌ لذت‌ مي‌برد.

آن‌ رؤياي‌ سياه‌ باز پيدايش‌ مي‌شود. جايي‌ كه‌ سياهپوست‌ را در فروشگاه‌ نشان‌ مي‌دهد، او اين‌ بار نقش‌ صندوقدار را بازي‌ مي‌كند تا به ‌ثبوت‌ برساند، خود سياهپوست‌ نيز در جايگاه‌ انسان‌هاي‌ مختلف‌، حتي‌ آناني‌ كه‌ با وي‌ درگير بوده‌اند، قرار گرفته‌ تا برحسب‌ آنان‌ با وقايع‌ و مشكلات‌ زندگي‌ رو به‌ رو شود. از اين‌ روي‌ در نقش‌ صندوقدار ياد مي‌گيرد كه‌ جلوي‌ مشتري‌ نبايد شلوغ‌ كند. ولي‌ او هنوز بسياري‌ از رفتارهاي‌ ناشايست‌اش‌ را كنار نگذاشته‌ است‌ (دروغ‌ مي‌گويد، كلك‌ مي‌زند و...)

اما جك‌ پيامي‌ ديگر نيز براي‌ سياهپوست‌ دارد. ولي‌ مهمتر از آن‌، پيامي‌ براي‌ اشخاص‌ صد در صد ناراضي‌ و معترض‌ به‌ همه‌ چيز. او ثابت‌ مي‌كند در شرايطي‌ كه‌ او از آن‌ برخوردار بود (نه‌ جامعه‌ يا شرايطي‌ بدتر از او، چون‌ آن‌ را بايد شخصي‌ ديگر در شرايط ديگر ثابت‌ كند) مي‌توان‌ از پايين‌ شروع‌ كرد و با كاري‌ صادقانه‌، با پشتكار و مهمتر از همه‌ با خواهش‌ دل‌ و موفق‌ بود.

جك‌ مي‌خوابد و وقتي‌ بيدار مي‌شود، در احتمالي‌ ديگر از زندگي‌اش‌ چشم‌ باز مي‌كند. در زندگي‌ نيمه‌ كاره‌ي‌ گذشته‌اش‌. او دوباره‌ يك ‌مدير موفق‌ و مجرد است‌ و آن‌ روز همان‌ روز كريسمس‌ رها شده‌ي‌ اوست‌. به‌ تأويلي‌ ديگر، او در فيلم‌، در نقش‌ ـ جك‌ پدر خانواده‌ ايفاي‌ نقش‌ كرده‌ و اكنون‌ بايد بقيه‌ي‌ ماجراي‌ فيلم‌ را در نقش‌ مديري‌ مجرد ـ مستر كيمبل‌ تمام‌ كند. اما جك‌ ديگر اين‌ نقش‌ را نمي‌پسندد، چه‌ در نقشي‌ كه‌ فيلمنامه‌نويس‌ و كارگردان‌ به‌ او مي‌دهند، چه‌ در نقشي‌ كه‌ به‌ عنوان‌ يك‌ انسان‌ براي‌ آينده‌ي‌ زندگي‌اش‌ برمي‌گزيند. پس‌ او بدنبال‌ همسر و زندگي‌ گذشته‌اش‌ مي‌گردد. پيغامي‌ را كه‌ كيت‌ برايش‌ گذاشته‌ بود، پيدا كرده‌ و به‌ آن‌ آدرس‌ رجوع‌ مي‌كند. كيت‌ در حال‌ اسباب‌ كشي‌ و سفر به‌ پاريس‌ براي‌ اهداف‌ زندگي‌اش‌ است‌. اينبار جك‌ در آخرين‌ دقايق‌ از وي مي‌خواهد بماند و او برخلاف‌ جك‌ مي‌پذيرد و طرح‌ زندگي‌ آينده‌شان‌ را با هم‌ مي‌ريزند. كاري‌ كه‌ مرد خانواده‌ مدعي‌ است‌، زنان‌ همواره‌ انجام‌ مي‌دهند. جك‌ از رؤياهايش‌ مي‌گويد. اما اين‌ نيز دليلي‌ ديگر بر آن‌ است‌ كه‌ مرد خانواده‌ به‌ خوبي‌ به‌ روان‌ مردان‌ دست‌ نيافته‌ است‌. مردان‌ كاري‌ را كه ‌زندگي‌ برايشان‌ پيش‌ كشد، انجام‌ داده‌ و در بسياري‌ از موارد تصور مي‌كنند تنها اداي‌ وظيفه‌ مي‌كنند، و اين‌ زنان‌اند كه‌ رؤياهايشان‌ را در زندگي‌ تفسير و تعبير مي‌كنند.

اما خودمانيم‌؛ دنياي‌ علم‌ از منظر واقع‌بينانه‌، چه‌ شانسي‌ آورد كه‌ تاريخ‌ را زنان‌ نوشتند!! وقتي‌ وقايع‌ هر روزه‌ي‌ زندگي‌ زنان‌ و مردان‌ را كه‌ جلوي‌ ديدگان‌ ماست‌، تا اين‌ حد معكوس‌ تأويل‌ مي‌كنند، آن‌ گاه‌ تاريخ‌ را نيز بايد به‌ سان‌ قصه‌اي‌ مي‌نگاشتند.

Tuesday, July 24, 2007

کوه سوم

پيكره‌ الهی

اشاره: نويسنده اين فيلم را هرگز نديده است و آن تنها برای‌اش روايت شده است
در اين‌جا ما با نطفه‌ی يک تحليل و نقد خلاق مواجه هستيم. اثری که به يک فيلم يا هر اثر ديگری متکی نيست

در جهان نخست
در لنگرگاهی، ماشينی ساخته‌ دنيای مدرن، وارد جامعه‌ای دورافتاده در آفريقا می‌شود. سيمون، شخصی كه در اروپا كارگری كرده است و درآمدهای ناچيز آن ديار، در سرزمينی فقير، برای‌اش سرمايه‌ی هنگفتی‌ست، امكان آن را می‌يابد تا در گوشه‌ای از آفريقا زنده‌گی ای به سبك اعيانی برای خود مهيا سازد. آن ماشين در اين‌جا كالايی لوكس است كه در كنار ساير اشياء مدرن، تمايز طبقاتی و اجتماعی او را تضمين می‌كند و در سرزمينی فقير رفاهی نسبی را برای‌اش تأويل می‌كند، اما پس از مدتی هويت ماشين دگرگون می‌شود

در جهان دوم
هنگامی كه ماشين قديمی می‌شود، جوزف، آش‌پز سيمون، مالكيت آن را به‌دست می‌آورد. از اين پس، آن ماشين وسيله‌ای می‌شود برای رساندن مردم به مقصدشان. تاكسی‌ای غيرقانونی كه ديگر از كالايی لوكس به شی‌ئی مندرس ولی مفيد برای ديگران تغيير هويت می‌دهد. آن نه تنها بار زنده‌گی جوزف را حمل می‌كند، بلكه به ديگران نيز برای رسيدن به مقاصدشان ياری می‌رساند، اما مالكيت ماشين تنها از نام سيمون به نام جوزف تغيير نكرده است. تمامی كودكان، هم‌سايه‌گان و روستاييانی كه خود را در شادی برخورداری از ماشين جوزف شريك می‌سازند، مالك ماشين هستند. آن‌ها به گونه‌ای با ماشين برخورد می‌كنند كه انگار مال آن‌ها نيز هست و در اين راه از هيچ كوششی فروگذار نمی‌كنند و اين هديه‌يی‌ست كه حاکی از آن است، آنان از تأويل ديگرخواهانه خود نصيب می‌برند
پس از مدتی ماشين آن قدر مندرس می‌شود كه از رده خارج می‌گردد. اما آن برای يك جامعه‌ی مدرن از كار افتاده است؟ جامعه‌ی سنتی با جادوی تأويل از آن معجزه‌يی می‌آفريند كه از هويت شی‌ئی جديد و مقدس حكايت دارد: پيكره‌ی الاهی

در جهان سوم
در فيلم «پيكره‌ الهی» يك پيكرتراش از ماشين جوزف، مجسمه‌ی اگبو، خدای نگه‌بان شب می‌سازد، و آن را به جزيره‌يی دورافتاده می‌برد تا در مناسك آيينی بوميان شركت كند. در تحليل پيكره‌ الهی، ماشينی از كار افتاده را با ساير زباله‌ها با يك كشتی به جزيره‌ای می‌برند كه زباله‌ها را در آن‌جا دفن می‌كنند. سپس جادوگر قبيله ای كه با قايقی از كنار جزيره عبور می‌كند، متوجه ماشين می‌شود كه به هم‌راه زباله‌هايی كه روی ماشين ريخته شده، حالتی مقتدرانه بدان بخشيده است كه با چشم‌هايش نظاره‌گر اوست. پس او شك نمی‌كند كه آن اگبوی بزرگ، خدای نگه‌بان شب است كه بر بنده‌گان ظاهر شده و وی را مأمور ساخته است تا او را به نزد قوم‌اش ببرد تا او را پرستش كنند و شب‌هنگام مناسك واجبی را در محضرش به عمل آورند و او بر آن‌ها نظارت كند
پس جادوگر قبيله، به جزيره برگشته به بوميان اطلاع می‌دهد كه اگبوی بزرگ به نزد او فرود آمده و می‌خواهد بر قوم خود شاهد و ناظر باشد و مناسك در حضور او به‌درستی انجام شود
آن‌گاه اگبوی بزرگ را به كمك قايق‌هايی و با اجرای مناسك و رعايت تابوهای مختلف به جزيره‌شان حمل می‌كنند تا اقتدار غايب اگبو، به عينيت ظاهر گردد و خدايی در دنيای در اذهان به خدايی در دنيای واقعی رخ بنمايد. پس ماشين با تقدس در انديشه تأويل‌گران و با جادوی باورها به پيكره‌ی الاهی بدل شده و واقعيت می‌يابد! تأويل‌هايی كه از فاصله‌ی سرزمين «دانش‌» تا جزيره‌ «جادو» حكايت می‌كنند و هر يك دست‌آوردها، جذابيت‌ها و تاوان‌های خود را دارند

Sunday, May 13, 2007

مراثي زنداني

هنوز پشت‌ ميله‌ها زنده‌ام‌!؟

«من‌ حالم‌ خوبه؛ اما مي‌خوام‌ يكي‌ ديگه‌ اينو بهم‌ بگه‌ تا خيالم‌ راحت‌ بشه‌. به‌ نظر تو من‌ حالم‌ خوبه‌»؟! پاپيون‌ با نگاهي‌ رئاليستي‌، دنياي‌ يك‌ زنداني‌ انفرادي‌ را توصيف‌ مي‌كند. هرگز نفهميدم‌ چرا بسياري‌ از منتقدان‌، پاپيون‌ را فيلمي‌ در وصف‌ آزادي‌ انسان‌ مي‌دانند!؟ از ابتدا تا انتهاي‌ پاپيون‌، تلاش‌ و شكست‌ مداوم‌ انسان‌ در نيل‌ به‌ آزادي‌ است‌ كه‌ از پشت‌ ميله‌ها به‌ تصوير كشيده‌ مي‌شود. پاپيون‌ و ساير زندانيان‌ باهر بار فرار از زندگي‌ در تبعيد و زندان‌، باز خود را دربند مي‌يابند. تازه‌ پس‌ از تمامي‌ آن‌ مشقت‌ها، تنها قليلي‌ موفق‌ مي‌شوند به‌ پشت ‌ميله‌هاي‌ زندان‌ باز گردند و بقيه‌ كشته‌ مي‌شوند!! حتي‌ تصوير پاياني‌ فيلم‌ نيز كه‌ پاپيون‌ را در حال‌ فرار از جزيره‌ نشان‌ مي‌دهد و او فرياد شوق‌ سر مي‌دهد، نمي‌تواند نويد آزادي‌ او را دهد. جداي‌ از لوئيس‌ كه‌ ديگر فرار را راه‌ چاره‌ زندگي‌ خود نمي‌داند و در همان‌ جزيره‌ به‌ زندگي‌ عادي‌ خود مي‌پردازد، پاپيون‌ مي‌رود تا چون‌ بقيه‌ي‌ بخش‌هاي‌ فيلم‌، زندگي‌ واقعي‌ ديگري‌ را تجربه‌ كند كه‌ چون‌ واقعي‌ است‌ و تازماني‌ كه‌ او زنده‌ است‌، هرگز از محدوديت‌ و دربند بودن‌ خالي‌ نيست‌!؟ پاپيون‌ نمي‌تواند حتي‌ سرودي‌ در وصف‌ نبرد انسان‌ براي‌ آزادي‌ باشد. چرا كه‌ تجربه‌ و زيستني‌ واقعگرايانه‌ است‌، نه‌ ميل‌ و ندايي‌ آرمانگرايانه. اتفاقاً تلاش‌ مداوم‌ انسان‌ براي‌ كسب‌ آزادي‌ كه‌ با دربندشدن‌ او به‌ پايان‌ مي‌رسد نشان‌ از تحقق‌ واقعي‌ شكست‌ انسان‌ در نيل‌ به‌ آزادي‌ دارد! آيا آن‌ اظهارنظري‌ بسيار صريح‌ و تند مي‌نمايد!؟ اگر تبييني‌ از فيلم‌ واقعگراي‌ پاپيون‌ موردنظرست‌، پس‌ مي‌بايست‌ به‌ بي‌رحمي‌ و صراحت‌ واقعيت‌ باشد. شايد به‌ همين‌ سبب‌ است‌ كه ‌آرمانگرايي‌ است‌ كه‌ مي‌تواند محرك‌ اوليه‌ هر تغييري‌ باشد، نه‌ واقعگرايي‌. جايي‌ كه‌ پاپيون‌ در خواب‌ مي‌بيند او را سرزنش‌ مي‌كنند كه ‌زندگي‌ خويش‌ را تباه‌ ساخته‌ است‌، در حقيقت‌ آن‌ نداي‌ درون‌ اوست‌ كه‌ بر اثر تعامل‌ با واقعيت‌ و با عينك‌ آن‌ به‌ وي‌ نيشتر مي‌زند، ولي‌ او عملاً برخلاف‌ آن‌، لوئيس‌ را لو نمي‌دهد. زيرا لوئيس‌ تنها به‌ خاطر او خطر كرده‌ و نارگيلي‌ را به‌ او رسانده‌ بود و پاپيون‌ خوب‌ مي‌دانست‌ كه‌ لوئيس‌ تاب‌ مقاومت‌ در مقابل‌ آن‌ شكنجه‌ها را ندارد. هنگامي‌ كه‌ به‌ ياد مي‌آورم‌ پاپيون‌ برحسب‌ زندگي‌ واقعي‌ انسانهايي‌ ساخته‌ شده‌ است‌، ذهنم‌ از قفس‌ تصور آن‌ فرار مي‌كند و از شنيدن‌ نداي‌ آن‌ تبعيد، طفره‌ مي‌رود. اكنون‌ با گذشت‌ سالها و مشاهده‌ مجدد آن‌، هنوز درك ‌نمي‌كنم‌ كه‌ چگونه‌ پاپيون‌ هرگز نااميد نشد و به‌ دور از هر آرمانگرايي‌، شكنجه‌ در انفرادي‌ را برگزيد!؟ نديدن‌ هر گونه‌ موجود زنده‌اي‌، نشنيدن‌ صداي‌ هيچ‌ پرنده‌اي‌، به‌ دور از خبر هر واقعه‌اي‌، محروم‌ از ديدن‌ حتي‌ نور خورشيد...، بايد اعتراف‌ كنم‌ آن‌ تجربه‌، آنقدر بزرگ ‌است‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ با مشاهده‌ صرفش‌ قادر به‌ دركش‌ نخواهد بود!؟ آن‌ از يك‌ سوي‌، تأويلي‌ است‌ كه‌ خود به‌ نارسي‌ تأويل‌ پهلو مي‌زند و از سويي‌ ديگر، اعلام‌ مي‌كند، اگر تأويلي‌ وجود داشته‌ باشد كه‌ مدعي‌ شود، اعمال‌ و تجاربي‌ هستند كه‌ چون‌ بي‌انگيزه‌ي‌ هر گونه‌ پاداشي يا دستاوردي‌ به‌ فداكاري‌ اقدام‌ مي‌ورزند، از اين‌ روي‌ در دنيايي‌ ديگر پاداش‌ و دستاورد اعمال‌ خود را دريافت‌ خواهند كرد، پس ‌پاپيون‌ بي‌شك‌ شأن‌ نزول‌ آن‌ خواهد بود، به‌ شرط اين‌ كه‌ چنين‌ تأويلي‌ در انديشه‌ي‌ خالقان‌ آن‌ اعمال‌ تأويل‌ نشود، چرا كه‌ در غير اين ‌صورت‌ معامله‌ خواهد بود، نه‌ فداكاري‌!؟

Monday, April 02, 2007

معراج نامه اي مجازي

"زندگي‌ الهي‌"; تراژدي‌، درام‌ و كمدي‌

آنچه‌ مي‌خوانيد، اثر در اثر و متن‌ در متني‌ است‌ كه‌ به‌ بازآفريني‌ و دگرآفريني‌ متوني ‌مي‌پردازد كه‌ زمينه‌ ارجاع‌ آثاري‌ همچون‌، كمدي‌ الهي‌ دانته‌، فاوست‌ گوته‌، فيلم‌كانال‌ آندره‌ وايدا و... است‌. آفرينشي‌ كه‌ از فيلم‌ شروع‌ شده‌، با غوطه‌ در كتبي‌ ادامه‌يافته‌ و با نقد و ديالوگي‌ كه‌ به‌ معراج‌ رفتگان‌ را فرا مي‌خواند، به‌ عنوان‌ اثري‌ با نام‌"زندگي‌ الهي‌" برگزيده‌ شده‌ است‌. آثاري‌ كه‌ مستقيماً در شكل‌ گيري‌ اين‌ اثر دخيل‌بوده‌اند، به‌ قرار ذيل‌اند: فيلم‌ كانال‌ از آندره‌ وايدا، كمدي‌ الهي‌ ( دوزخ‌، برزخ‌ وبهشت‌) از دانته‌، ارداويراف‌ نامه‌ از ارداويراف‌، سير العابد الي‌ المعاد از سنايي‌غزنوي‌، فاوست‌ از گوته‌ و صحراي‌ محشر از جمالزاده‌ از جمله‌ مهمترين‌ آنهاهستند
براي‌ آنكه‌ به‌ دوربيني‌ نزديك‌ و تجهيز شويد كه‌ در اين‌ اثر مدنظر است‌، به‌ يكي‌ ازآثار موردنظر نگاهي‌ تحليلي‌ مي‌اندازيم‌، و آن‌ كمدي‌ الهي‌ است‌. كمدي‌ الهي‌ اثري‌است‌ كه‌ زمينه‌ عطفي‌ كه‌ منتهي‌ به‌ آفرينش‌ آن‌ شده‌ است‌، يك‌ متن‌ نيست‌، بلكه‌ متون‌متكثري‌ است‌. اما همان‌ متون‌ متعدد نيز به‌ شكلي‌ در آن‌ اثر در هم‌ تنيده‌ شده‌اند كه‌كاملاً متمايز از هم‌ نيستند، از اين‌ روي‌ ما در كمدي‌ الهي‌ با متن‌ در متني‌ مواجه‌ايم‌كه‌ ما را از جهاني‌ به‌ جهاني‌ ديگر پاس‌ مي‌دهد. متن‌ مرجع‌ نخست‌ در كمدي‌ الهي‌،يك‌ معراج‌ نامه‌ است‌ كه‌ ما را در دوزخ‌ غوطه‌ مي‌دهد، به‌ برزخ‌ بيرون‌ مي‌كشد و تافراسوي‌ بهشت‌ عروج‌ مي‌دهد. متن‌ مرجع‌ دوم‌، يك‌ كتاب‌ مقدس‌ است‌. كتاب‌مقدسي‌ كه‌ زبان‌ معنويت‌ آن‌، نه‌ به‌ عهد عتيق‌ يا عهد جديد، بلكه‌ به‌ عهد ميانه‌ تعلق‌دارد. چرا كه‌ آن‌ استعاراتي‌ از كتب‌ مقدس‌ است‌ كه‌ روح‌ آنها را در فرمهايي‌ جديدمتجلي‌ مي‌سازد. متن‌ مرجع‌ سوم‌ به‌ پرديسه‌ ادبيات‌ تعلق‌ دارد و ما مشخصاً با اثري‌مواجه‌ هستيم‌ كه‌ هويت‌ خويش‌ را در دنياي‌ شعر و ادب‌ شكل‌ مي‌بخشد. از كيفيات‌كمدي‌ الهي‌ و ساير آثار مذكور، بيشتر سخن‌ خواهد رفت‌. جايي‌ كه‌ در
ديالوگهاي‌بينامتني‌، آنها را نازل‌ شده‌ خواهيم‌ يافت‌
اثر زندگي‌ الهي‌ كه‌ اكنون‌ در اختيار شماست‌ نيز تقليدي‌ از آثاري‌ ديگر نيست‌،بلكه‌ با بازآفريني‌ آنچه‌ در آثاري‌ همچون‌ كمدي‌ الهي‌، كانال‌، فاوست‌ و... خلق‌ شده‌است‌، به‌ دگرآفريني‌ آنها نيز مي‌پردازد. چرا كه‌ زندگي‌ الهي‌، از يك‌ طرف‌ داراي‌روح‌ آنهاست‌ كه‌ تعمداً در فرمهاي‌ جديد آفريده‌ مي‌شود تا معاني‌ آنها را مجددا" بازآفريني‌ كرده‌ باشد و از ديگر سوي‌ از آنها فراتر مي‌رود و معاني‌ ديروز را باآفرينش‌ معاني‌ متفاوت‌ امروز امتزاج‌ داده‌ و تكميل‌ مي‌كند. به‌ طوري‌ كه‌، مرزهاي‌آفرينش‌هاي‌ معاني‌ امروز را با ابطال‌ برخي‌ از معاني‌ با شأن‌ نزول‌ ديروز تعيين‌ كرده‌و دگرآفريني‌ مي‌كند. معراج‌ نامه‌اي‌ كه‌ پيام‌ وحي‌ هستي‌ را انعكاس‌ مي‌دهد، و ازديگر سوي‌ به‌ گستره‌ ادبيات‌ و هنر تعلق‌ دارد، علاوه‌ بر اين‌ كه‌ با در نظر گرفتن‌ آثارمشابه‌ پيش‌ مي‌رود، ابعاد بازآفريني‌ زندگي‌ الهي را شكل‌ مي‌بخشد. در حالي‌ كه‌عروج‌ آن‌، نه‌ در اين‌ جهان‌ و نه‌ در آن‌ جهان‌، بلكه‌ در جهان‌ بينامتني‌ تحقق‌ مي‌يابد،فرم‌ آن‌ دوگانه‌ يا سگانه‌ نيست‌، بلكه‌ يگانه‌ است‌، محتواي‌ آن‌ در بسياري‌ مواردمتفاوت‌ و حتي‌ متناقض‌ با بسياري‌ از باورهايي‌ است‌ كه‌ در معراج‌ نامه‌ها آمده‌ يانزد عامه‌ متداول‌ است‌ و نه‌ فيلم‌ است‌ و نه‌ شعر، بلكه‌ نقد و تحليل‌ است‌، و اين‌ همه‌تنها بخشي‌ از دگرآفريني‌ آن‌ را تحقق‌ مي‌بخشد
رگبار گلوله‌اي‌ مرا به‌ خود مي‌آورد! تيتراژ فيلمي‌ است‌ به‌ نام‌ كانال‌ از آندره‌ وايدا. پس‌ با او همراه‌ مي‌شوم‌.تصاويري‌ از شهري‌ جنگزده‌ است‌ كه‌ آوارها و آدمها بر روي‌ هم‌ مي‌غلتند. اشخاصي‌ كه‌ اسلحه‌ به دست‌گرفته‌اند، مبارزاني‌ به‌ نظر مي‌رسند كه‌ در حال‌ دفاع‌ هستند، ولي‌ اوضاع‌ جنگ‌ مدام‌ برايشان‌ وخيم‌تر مي‌شود
از وايدا پرسيدم‌ آنها كيستند؟
او به‌ معرفي‌شان‌ پرداخت‌: شخص‌ نخست‌ سرهنگ‌ زاگر، فرمانده‌ مبارزان‌ است‌. شخص‌ دوم‌ سرگرد ياييچ‌ كه‌مبارزي‌ است‌ فاقد باورهاي‌ ديني‌ و علايق‌ هنري‌. شخص‌ سوم‌ خانم‌ هانينكا، افسر ارتباطات‌ و چهارمين‌ نفر،سرگروهبان‌ كولا هستند و آخرين‌ نفري‌ كه‌ به‌ مبارزان‌ پيوسته‌، موسيقيدان‌ و آهنگ‌سازي‌ با ذوق‌ هنري‌ است‌، به‌نام‌ ميكائيل‌. آنها مجموعاً دو افسر وظيفه‌، دو افسر عادي‌ و بيست‌ داوطلب‌ براي‌ جنگيدن‌اند
جلوي‌ ديدگان‌ دوربين‌، ويرانه‌ها فرو مي‌ريزند و آتش‌ مي‌گيرند، مردم‌ سراسيمه‌اند و هر كسي‌ به‌ سويي‌ مي‌دود وبرخي‌ از ديگران‌ كمك‌ مي‌خواهند و بعضي‌ به‌ سايرين‌ ياري‌ مي‌رسانند
از وايدا مي‌پرسم‌، چه‌ خبر است‌، رستاخيز است‌!؟
او با فيلم‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ نه‌ ميدان‌ جنگ‌ است!!‌
اما ندايي‌ از پشت‌ سر ما، نجوا مي‌كند كه‌ دوزخ‌ است‌
هر دو پرسيديم‌: كيستي‌؟
پاسخ‌ مي‌دهد، ارداويراف‌ هستم‌، مراقب‌ باشيد
با يكديگر و با فيلم‌، در فيلم‌ همراه‌ مي‌شويم‌
مادري‌ سراغ‌ دخترش‌ را مي‌گيرد، او مضطربانه‌ مشخصات‌ دخترش‌ را براي‌ سايرين‌ بازگو مي‌كند. رفتار و گفتارش‌حكايت‌ از آن‌ دارد كه‌ او مي‌خواهد بر ترس‌ از دست‌ دادن‌ دخترش‌ فائق‌ آيد و بيش‌ از آن‌ كه‌ دل‌ به‌ كمك‌ ديگران‌بسته‌ باشد، نااميدانه‌ مي‌خواهد با تكرار گفتارش‌ بر عدم‌ باور نسبت‌ به‌ فاجعه‌اي‌ كه‌ بر وي‌ عارض‌ شده‌ است‌،تأكيد ورزيده‌ و از آن‌ طريق‌ خود را تسكين‌ دهد
مبارزاني‌ كه‌ ايماني‌ راسخ‌ دارند، به‌ درون‌ فاضلابها فرار كرده‌ يا پناه‌ مي‌برند. با ورود به‌ فاضلابها، بوي‌ تعفن‌ همه‌جا به‌ مشام‌ مي‌رسد و با خيسي‌ حاصل‌ از تماس‌ بدنمان‌ با پسابهاي‌ آن‌، حالم‌ آنقدر خراب‌ مي‌شود كه‌ نزديك‌است‌ بالا بياورم‌
ولي‌ وايدا به‌ من‌ مي‌گويد كه‌ نگران‌ نباش‌، چون‌ فيلم‌ است‌ و تو در آن‌ سوي‌ دوربين‌، آسيبي‌ نمي‌بيني‌
اندكي‌ به‌ خودم‌ مي‌آيم‌ و پس‌ از كمي‌ تأمل‌ مي‌توانم‌ با آنها بقيه‌ راه‌ را طي‌ كنم‌
كساني‌ كه‌ براي‌ دستگير كردن‌ يا تسليم‌ ساختن‌ مبارزان‌ تلاش‌ مي‌كنند، به‌ درون‌ فاضلابها گاز مي‌بندند.سراسيمگي‌ مبارزان‌ افزون‌تر مي‌گردد. هر كسي‌ به‌ سوي‌ راه‌ فرار يا سوراخي‌ مي‌گردد تا بتواند از طريق‌ آن‌ نفس‌بكشد. آن‌ فضا آنقدر دلگير است‌ كه‌ ما چند بار احساس‌ كرديم‌، همين‌ حالاست‌ كه‌ نفسمان‌ بند آمده‌ و خفه‌شويم‌
يكي‌ از مبارزان‌ با اضطراب‌ به‌ اين‌ سو آن‌ سو مي‌دود و سوراخي‌ كه‌ يكي‌ از خروجيهاي‌ فاضلاب‌ است‌، يافته‌ وبه‌ محض‌ اينكه‌ بيرون‌ مي‌رود، با رگبار گلوله‌ كشته‌ مي‌شود. رعب‌ به‌ گونه‌اي‌ مستولي‌ است‌ كه‌ وايدا نيز با تجديدخاطرات‌ گذشته‌اش‌، نوعي‌ دلمردگي‌ در چهره‌اش‌ هويدا مي‌شود، ولي‌ صدايي‌ در آن‌ نزديكي‌ مي‌گويد كه‌ راهي‌هست‌ و تنها بايد با رفتار منطقي‌ و معقول‌ بدنبال‌ راه‌ چاره‌ گشت‌
من‌، وايدا و ارداويراف‌ به‌ سوي‌ صدا بر مي‌گرديم‌ و چهره‌اي‌ را مي‌بينيم‌ كه‌ بسيار صبور به‌ ما مي‌نگرد. شخصي‌است‌ كه‌ دانته‌ در دوزخ‌، او را ويرژيل‌ ناميده‌ است‌. اما من‌ هر چقدر فكر مي‌كنم‌ نمي‌ توانم‌ بفهمم‌ كه‌ چطورشاعري‌ چون‌ ويرژيل‌ را نماد عقل‌ تأويل‌ كنم‌. براي‌ من‌ عمده‌ فلاسفه‌، به‌ خصوص‌ فلاسفه‌ يونان‌ باستان‌ به‌ عنوان‌نماد عقلانيت‌ تأويل‌ مي‌شوند. كمي‌ كه‌ بيشتر دقت‌ مي‌كنم‌، لحن‌ سقراط برايم‌ نزديكتر است‌
پس‌ با هم‌ بدنبال‌ خروجي‌ مناسب‌ و مطمئني‌ مي‌گرديم‌. سرهنگ‌ و ميكائيل‌ جلو مي‌روند. مدتي‌ توقف‌ مي‌كنيم‌تا كمي‌ از خستگي‌ راه‌ كاسته‌ باشيم‌
در ذهن‌ هر كسي‌ چيزي‌ مي‌گذرد و آنقدر افكار مشوش‌ و لجام‌ گسيخته‌ است‌ كه‌ پنداري‌ در درون‌ هر يك‌ از ما نيزجنگي‌ در جريان‌ است. با خود مي‌انديشم‌، هنگامي‌ كه‌ در شرايطي‌ ناگوار به سر مي‌بريم‌، آن‌ را دوزخ‌ تصور مي‌كنيم‌. اما وقتي‌ با شرايطي‌به‌ مراتب‌ بدتر روبرو مي‌شويم‌، تازه‌ مي‌فهميم‌ همان‌ اوضاع‌ كه‌ آن‌ را تنها ناخوشايند تصور مي‌كرديم‌، از چه‌ميزان‌ شرايط خوشايند و مطلوب‌ برخوردار بود كه‌ آن‌ را ناديده‌ گرفته‌ بوديم‌. در كانال‌ هنگامي‌ كه‌ مبارزان‌ باجنگ‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ مي‌كردند، اوضاع‌ كنوني‌شان‌ را دوزخ‌ ديده‌ و شرايط گذشته‌ را زندگي‌اي‌ مطلوب‌ وچيزي‌ شبيه‌ برزخ‌ ارزيابي‌ مي‌كردند. اما وقتي‌ كه‌ به‌ فضلابها پناه‌ مي‌برند، در مي‌يابند كه‌ اكنون‌ دوزخ‌ واقعي‌اينجاست‌ و نبردهاي‌ شهري‌ را بايد برزخ‌ تأويل‌ كرد، ولي‌ واي‌، آنها در دوران‌ صلح‌، در چه‌ بهشتي‌ زندگي‌مي‌كردند و خود از آن‌ بي‌خبر بودند و آن‌ را زندگي‌اي‌ كسالت آور و تكراري‌ مي‌پنداشتند!!
شخصي‌ مي‌گويد كه‌ اگر تاكنون‌ به‌ مقصد نرسيده‌ايد، به‌ خاطر آن‌ است‌ كه‌ بر عقل‌ تكيه‌ كرده‌ايد، نه‌ ايمان‌. نگاههابه‌ سوي‌ او بر مي‌گردند، ايمان‌ است‌ كه‌ به‌ ما لبخند مي‌زند. دانته‌ او را بئاتريس‌ ناميده‌ است‌، اما من‌ هيچ‌ نكته‌برجسته‌اي‌ در او نمي‌بينم‌ تا وي‌ را نماد ايمان‌ تعريف‌ كنم‌، اگر چه‌ براي‌ علاقه‌ دانته‌ نسبت‌ به‌ بئاتريس‌ احترام‌قائلم‌. او از منظر من‌ بسيار به‌ ابراهيم‌ نزديك‌ مي‌نمايد، ولي‌ ترجيح‌ مي‌دهم‌ او را مورفيوس‌ بشمارم‌. همان‌شخصيتي‌ كه‌ من‌ در از آفرينش‌ تا غسل‌ تعميد او را سمبل‌ ايمان‌ تأويل‌ كردم‌
سقراط با لحني‌ تأمل‌ برانگيز به‌ مورفيوس‌ مي‌گويد كه‌، اگر از درايت‌ خالق‌ هر دو آنها آگاه‌ بودي‌، در مي‌يافتي‌ كه‌چرا تنها يكي‌ از آن‌ دو را نيافريد
چهره‌ مطمئن‌ مورفيوس‌ بر مي‌گردد
من‌ پا در مياني‌ مي‌كنم‌ و مي‌گويم‌ كه‌ هر يك‌ قابليتهاي‌ خود را داريد، چه‌ در دوزخ‌، چه‌ در برزخ‌ و چه‌ در بهشت‌و در هيچ‌ يك‌ از آنها به‌ روي‌ شما بسته‌ نخواهد بود، كه‌ ناگهان‌ متوجه‌ مي‌شوم‌ سقراط دهان‌ مي‌گزد و به‌ سويي‌اشاره‌ مي‌كند. اسپينوزا بود كه‌ با تأمل‌ به‌ من‌ مي‌نگريست‌ و اين‌ استدلالم‌ برايش‌ آنقدر اثبات‌ شده‌ بود كه‌ هيچ‌تغيير حالتي‌ را در او بر نمي‌انگيخت‌ و كاملا" عادي‌ در ميان‌ ما ايستاده‌ بود تا اگر خطايي‌ گفتيم‌، تصحيحش‌ كند،اما چيزي‌ نگفت‌ و تنها سكوت‌ كرد
همگي‌ تصميم‌ مي‌گيريم‌ به‌ جستجوي‌ خويش‌ ادامه‌ دهيم‌. اكنون‌ تا كمر در گنداب‌ فرو رفته‌ايم‌. هنوز مسافت‌زيادي‌ طي‌ نكرده‌ايم‌ كه‌ ناگهان‌ گه‌ و كثافت‌ از درون‌ يكي‌ از سوراخها با فشار زياد به‌ گونه‌اي‌ به‌ روي‌ سر وصورتمان‌ مي‌ريزد كه‌ بخشي‌ از آن‌ وارد دهان‌ و بيني‌مان‌ شده‌ و باقيمانده‌اش‌ روي‌ صورتمان‌ مي‌ماسد. همگي‌بيزار و كلافه‌ به‌ نظر مي‌رسند. همه‌ به‌ غير از وايدا عصباني‌ مي‌شوند. او از آنچه‌ كه‌ آنقدر طبيعي‌ آفريده‌، راضي‌ به‌نظر مي‌رسد. من‌ در دلم‌، وايدا را تحسين‌ مي‌كنم‌. چقدر طبيعي‌ با زبان‌ سينما، دوزخ‌ را در اين‌ جهان‌ ترسيم‌ كرده‌و برايمان‌ محسوس‌ ساخته‌ است‌. اما به‌ بقيه‌ چيزي‌ نمي‌گويم‌، چون‌ آنها از سينما چيزي‌ نمي‌دانند، چه‌ رسد به‌ميزانسن‌، طراحي‌ صحنه‌، فيلمبرداري‌، فرم‌، نقد و
...
در همين‌ هنگام‌ يكي‌ از ما سرودي‌ مي‌خواند: وحشت‌ دوزخ‌ در چهره‌ ماست‌، وحشت‌ از مرگ‌، وحشت‌ از دوزخ‌، در حالي‌ كه‌ براي‌ خارج‌ شدن‌ از آن‌ يكديگر
...
ابتدا به‌ نظر مي‌رسد كه‌ اين‌ ميكائيل‌ است‌ كه‌ متأثر شده‌ و آواز مي‌خواند، ولي‌ وقتي‌ بيشتر دقت‌ مي‌كنيم‌،مي‌بينيم‌ كه‌ او دانته‌ است‌ كه‌ مي‌خواند و ميكائيل‌ تنها با او هم‌آوايي‌ مي‌كند
ميكائيل‌ مي‌گويد، صداي‌ باران‌ است‌، مي‌شنويد؟ همه‌ چيز در اطراف‌ ما آواز مي‌خواند، مي‌شنويد؟ صداي‌موسيقي‌ است‌
سرگرد كه‌ اصلاً ذوق‌ هنري‌ ندارد، صداي‌ او را قطع‌ مي‌كند و با سرزنش‌ مي‌گويد، چه‌ مي‌گويي‌، صداي‌ غرش‌آب‌ است‌. آنقدر به‌ گفته‌هاي‌ خود اطمينان‌ دارد كه‌ به‌ چهره‌ هيچ‌ يك‌ از ما نگاه‌ نمي‌كند تا تأويلي‌ ديگر نيز درذهنش‌ سايه‌ روشن‌ شود
ميكائيل‌ كه‌ مسحور آن‌ صداها شده‌، مي‌گويد: «مي‌شنوم‌ چه‌ زيباست‌، بالاخره‌ شنيدم»، و در حالي‌ كه‌ مات‌ زده‌شده‌، سرگرد چند سيلي‌ محكم‌ به‌ او مي‌زند تا به‌ خود آيد، ولي‌ فايده‌اي‌ ندارد. ميكائيل‌ در حالي‌ كه‌ ادامه‌مي‌دهد: "همه‌ ما اينجا زنده‌ به‌ گور شده‌ايم‌، راهي‌ براي‌ نجات‌ نيست‌"، و سپس‌ شروع‌ به‌ دميدن‌ سازي‌ مي‌كند
مورفيوس‌ مي‌گويد، اين‌ صور اسرافيل‌ است‌، از اين‌ پس‌ ما مردگان‌ ديروز و زندگان‌ امروز خواهيم‌ بود. اما ميكائيل‌به‌ گونه‌اي‌ غريب‌ بدنبال‌ صداها مي‌رود تا زندگي‌ در دوزخ‌ را براي‌ خود تحمل‌پذير سازد
هومر كه‌ تا آن‌ لحظه‌ متوجه‌ حضور او نشده‌ بوديم‌، آهي‌ مي‌كشد. با وجود غمي‌ كه‌ از حالات‌ ميكائيل‌ و اوضاع‌موجود بر او نشسته‌ است‌، رو به‌ دانته‌ كرده‌ و مي‌گويد، از اين‌ كه‌ اشعارش‌ توانسته‌ لااقل‌ هنرمندان‌ را تسكين‌دهد، بايد خرسند باشد. ولي‌ دانته‌ پاسخ‌ مي‌دهد، هدف‌ اصلي‌ او تسكين‌ نبوده‌، بلكه‌ مي‌خواسته‌ راه‌ را به‌ديگران‌ نشان‌ دهد، اگر چه‌ تسكين‌ دردها و غمها نيز بهتر از تحمل‌ زجرآور آنهاست‌
سنائي‌ غزنوي‌ مي‌گويد، درست‌ است‌ و اشعاري‌ را در تأييد آن‌ مي‌خواند:
«روز آخر به‌ راه‌ باريكي‌ ديدم‌ اندر ميان‌ تاريكي‌
پيرمردي‌ لطيف‌ و نوراني‌ همچو در كافري‌ مسلماني‌
شرم‌ روي‌ و لطيف‌ و آهسته‌ چست‌ و نغز و شگرف‌ بايسته‌
گفتم‌ اي‌ شمع‌ اين‌ چنين‌ شبها وي‌ مسيحاي‌ اين‌ چنين‌ بتها»
در حالي‌ كه‌ سنائي‌ اشعارش‌ را مي‌ خواند، لبخندي‌ بر لبان‌ دانته‌ نشست‌، اما هنوز اشعارش‌ تمام‌ نشده‌ بود كه‌پژواك‌ مبهم‌ و ترسناكي‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. همگي‌ متوجه‌ صدا شده‌ و به‌ سوي‌ آن‌ كشيده‌ مي‌شويم‌. زوزه‌هاي‌وحشتناكي‌ است‌ كه‌ غايت‌ ترس‌ را مستولي‌ مي‌سازند
دانته‌ مي‌گويد، صداي‌ عفريتها و ديوهاي‌ انتهاي‌ دوزخ‌ است‌ و ارداويراف‌ گفته‌هاي‌ او را تصديق‌ مي‌كند
ارسطو مي‌گويد بايد نزديكتر برويم‌ تا متوجه‌ شويم‌. جملگي‌ به‌ جستجوي‌ خود ادامه‌ مي‌دهيم‌. آن‌ طرف‌ترانساني‌ را مي‌يابيم‌ كه‌ ناله‌ مي‌كند
ارسطو مي‌گويد، ديديد تنها صداي‌ ناله‌اي‌ بود كه‌ با انعكاس‌ چنان‌ به‌ نظر مي‌رسيد. اما مورفيوس‌ مي‌گويد، توجه‌نداري‌ كه‌ همين‌ فرياد درون‌ او، چند برابر پژواكي‌ كه‌ به‌ گوشمان‌ رسيد، طنين‌ داشت‌ و دوزخ‌ واقعي‌ در درون‌انسانهاست‌، نه‌ بيرون‌
ارسطو كه‌ به‌ نظر مي‌رسيد تاكنون‌ به‌ اين‌ نكته‌ توجه‌اي‌ نكرده‌ بود، كمي‌ جا مي‌خورد
وايدا مي‌گويد، به‌ نظر مي‌رسد كه‌ ما جملگي‌ براي‌ همين‌ به‌ اينجا آمده‌ايم‌ و تنها از طرق‌ مختلف‌ به‌ آن‌ مي‌رسيم‌
سرهنگ‌ از گروهبان‌ مي‌خواهد تا به‌ مردم‌ بگويد كه‌ راه‌ مي‌افتيم‌ و بدنبالمان‌ بيايند. گروهبان‌ از مردم‌ مي‌خواهد تاحركت‌ كنند، ولي‌ آنها مي‌گويند كه‌ خسته‌اند و فعلا ناي‌ راه‌ رفتن‌ ندارند. اما گروهبان‌ حقيقت‌ را به‌ سرهنگ‌مطرح‌ نمي‌كند و مي‌گويد كه‌ آنان‌ به‌ دنبالمان‌ مي‌آيند
از آن‌ سوي‌، تعدادي‌ از مبارزان‌ به‌ خروجي‌ مي‌رسند كه‌ مسدود شده‌ است‌. سرگرد نيز از خروجي‌اي‌ بيرون‌مي‌آيد كه‌ نيروهاي‌ دشمن‌ منتظر اويند. عده‌اي‌ ديگر از مردم‌ نيز از فاضلاب‌ بيرون‌ آمده‌ و اسير شده‌اند. جنازه‌برخي‌ نيز گوشه‌ ديوار افتاده‌ و به‌ نظر مي‌رسد كه‌ تيرباران‌ شده‌ باشند. سرگرد را خلع‌ سلاح‌ مي‌كنند و او گريه‌مي‌كند و سوي‌ جوخه‌اي‌ مي‌ايستد تا تيربارانش‌ كنند
دانته‌ مي‌گويد به‌ خاطر ضعف‌ ايمانشان‌ است‌ و مورفيوس‌ تأييد مي‌كند. ولي‌ من‌ مي‌گويم‌ كه‌ دشمنان‌ مبارزان‌ نيزايمان‌ دارند و آن‌ هرگز براي‌ حقانيت‌ كافي‌ نيست‌. دانته‌ نگاه‌ چپ‌ چپي‌ به‌ من‌ مي‌كند و انگار مي‌گويد كه‌ به‌ تويه‌تازه‌ از راه‌ رسيده‌ چه‌، كه‌ بخواهي‌ آراء مرا محك‌ زده‌ يا تصحيح‌ كني‌!! اما همان‌ موقع‌ ويرژيل‌ نگاه‌ پرمعنايي‌ به‌دانته‌ مي‌كند و به‌ او مي‌فهماند كه‌ او خود نيز هنگامي‌ كه‌ شاعري‌ نورسيده‌ بوده‌ با ويرژيل‌ در كمدي‌ الهي‌ چنين‌كرده‌ است‌. آنگاه‌ نگاههاي‌ همگي‌ حضار به‌ گونه‌اي‌ در هم‌ مي‌آميزد كه‌ انگار تصحيح‌ و تكميل‌ كارههاي‌ گذشته‌را وظيفه‌ مشروع‌ خود ديده‌ و تأكيد مي‌كنند
ماني‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد، كمي‌ صبر كرده‌ بود تا پاسخ‌ مرا در فرصتي‌ مناسب‌ بدهد با طمأنينه‌ به‌ من‌ مي‌گويد كه‌ايمان‌ مبارزان‌ راه‌ تاريكي‌ به‌ دوزخ‌ منتهي‌ مي‌شود، ولي‌ ايمان‌ مبارزان‌ نور به‌ بهشت‌. ارداويراف‌ با همان‌ زبان‌ عهدعتيق‌ خود مي‌افزايد: بدكيشان‌ گونه‌ گونه‌ روانشان‌ پادافره‌ برد
اما من‌ مي‌گويم‌ كه‌ تاريخ‌ گذشته‌ ما پر است‌ از جناياتي‌ كه‌ مبارزان‌ نور با ايماني‌ كور و فاقد انديشه‌ مرتكب‌ شدندو ايمان‌ به‌ تنهايي‌ گاه‌ مي‌تواند انسان‌ را تا ژرفاي‌ دوزخ‌ به‌ زنجير كشد
سقراط و ارسطو لبخند رضايتي‌ مي‌زنند
پولس‌ رسول‌ با تأييد گفته‌هايم‌، مي‌افزايد: مسيح‌ در عروج‌ خود به‌ آسمان‌ بسياري‌ از متدينان‌ بني‌اسرائيل‌ را دراعماق‌ دوزخ‌ يافته‌ بود
به‌ محض‌ اينكه‌ سخنان‌ پولس‌ بدينجا رسيد، يك‌ دسته‌ شاعر پارسي‌ با معراج‌نامه‌هايشان‌ بر سرمان‌ نازل‌ شدند
وحشي‌ بافقي‌: محمد بشر و اسرا بعبده‌ زمان‌ را نظم‌ عقد روز و شب‌ ده‌
خاقاني‌ شرواني‌: بر قمه‌ قبه‌ فلك‌ رفت‌ تا قله‌ قبله‌ ملك‌ رفت‌
جامي‌: عشق‌ رگ‌ جانش‌ كشيدن‌ گرفت‌ دل‌ پي‌ جانانش‌ طپيدن‌ گرفت‌
سلمان‌ ساوجي‌: خيال‌ فكر و عقل‌ و روح‌ را ماند به‌ صحراي‌ فلك‌ تنها برون‌ راند
امير خسرو دهلوي‌: ديد آنچه‌ عبارتش‌ نسنجد در حوصله‌ خرد نگنجد
ديدار خداي‌ ديد بي‌غيب‌ گفتار ز حق‌ شنيد بي‌ريب‌
نظامي‌ گنجوي‌: ديده‌ پيمبر، نه‌ به‌ چشمي‌ دگر بلكه‌ بدين‌ چشم‌ سر، اين‌ چشم‌ سر
ديدن‌ آن‌ پرده‌ مكاني‌ نبود رفتن‌ آن‌ را زماني‌ نبود

شهريار: كتاب‌ آفرينش‌ پيش‌ پاي‌ او ورق‌ مي‌ خورد مباحث‌ در مباحث‌ در شكفتن‌ ها حكايت‌ بود
نمايش‌نامه‌ها از سرنوشت‌ نوري‌ و ناري‌ كه‌ از سجين‌ به‌ عليين‌ سماواتش‌ سرايت‌ بود

ابوالعلاء المعري‌ مي‌گويد، نيازي‌ نيست‌ تا براي‌ ديدن‌ دوزخ‌ به‌ آسمانها رفت‌، مي‌توان‌ آن‌ را در دنياي‌ خودمان‌ نيزتجربه‌ كنيم‌، همان‌ گونه‌ كه‌ من‌ با چشمان‌ خود به‌ روي‌ زمين‌، شكنجه‌ بسياري‌ از نيكوكاران‌ و حتي‌ باايمانان‌ را به‌دستان‌ متدينان‌ و باايماناني‌ ديگر ديدم‌، چرا كه‌ متهم‌ به‌ كفر و زندقه شده بود
جمالزاده‌ افزود، همان‌ گونه‌ كه‌ من‌ در اين‌ جهان‌، اهل‌ دوزخ‌ و بهشت‌ را مشاهده‌ كردم‌ و آفتابه‌ دزدي‌ را كه‌ به‌خاطر روزيه‌ خانواده‌اش‌ دزدي‌ مي‌كرد، بهشتي‌ و بازاري‌اي‌ كه‌ مي‌خواست‌ با هوچي‌گري‌ و شارلاتان‌ بازي‌، سرخدا را هم‌ كلاه‌ بگذارد، دوزخي‌ يافتم‌ و فاحشه‌ بي‌پناهي‌ را كه‌ ناچار به‌ خودفروشي‌ شده‌ بود و كساني‌ را كه‌چنان‌ قباحتي‌ را در حق‌اش‌ مرتكب‌ شده‌ و او را بي‌آبرو نيز ساختند، بخشيده‌ بود، شأن‌ نزول‌ هلهلويا (كلمه‌اي‌كه‌ در عهد عتيق‌ براي‌ توصيف‌ عظمت‌ و كبريايي‌ خداوند گفته‌ مي‌شود) و درود بانگ‌ حق‌ تأويل‌ كرده‌ وحاجي‌اي‌ را كه‌ همان‌ زن‌ معصوم‌ را فاحشه‌ و بدنام‌ ساخته‌ و جانماز نيز آب‌ مي‌كشيد، در دوزخ‌ رهسپار ديدم‌
وايدا وسط حرف‌ مي‌پرد و مي‌گويد، چنين‌ چيزهايي‌ در فيلم‌ نيست‌ و ما بايد موضوعهاي‌ موجود در فيلم‌ رادنبال‌ كنيم‌
اما من‌ مي‌گويم‌ چنان‌ ضرورتي‌ وجود ندارد، به‌ خصوص‌ اينكه‌ حيطه‌اي‌ كه‌ از آن‌ سخن‌ مي‌گوييم‌، آنقدر وسيع‌است‌ كه‌ در دايره‌ فيلم‌ كانال‌ يا هر اثر واحد ديگري‌ نمي‌گنجد و مي‌توان‌ با همين‌ مباحثمان‌، اثر ديگري‌ خلق‌ كردكه‌ هم‌ گستره‌ مطالب‌ مطرح‌ شده‌ در آثار گذشته‌ را كه‌ پيرامون‌ دوزخ‌، برزخ‌ و بهشت‌ است‌، شامل‌ شده‌ و هم‌مسائل‌ جديدي‌ را طرح‌ كرده‌ و در صورت‌ ممكن‌ برخي‌ را پاسخ‌ گويد. همان‌ طور كه‌ هر يك‌ از شما با آثار پيش‌از خود كرديد
پس‌ از كمي‌ مكث‌، من‌ مي‌افزايم‌: اصلا" چرا راه‌ دور برويم‌، مگر خودت‌ در كانال‌ چنين‌ نكردي‌ و بسياري‌ ازچيزهايي‌ را كه‌ دانته‌، " الهي‌" آفريده‌ بود، تو در كانال "انساني" تغيير داده‌ و تأويل‌ كردي‌. دوزخ‌ او را به‌ فاضلاب‌،شاعر و راهنماي‌ وي‌ را فرمانده‌ و رهروان‌ را به‌ مبارزان‌ بدل‌ ساختي‌
گوته مي گويد: دقيقاً موافقم‌ و اين‌ همان‌ كاري‌ است‌ كه‌ من‌ مشابه‌اش‌ را در فاوست‌ كردم‌. سه‌ گانه‌ كمدي‌ الهي‌ رابه‌ دوگانه‌ در فاوست‌ بدل‌ ساختم‌. راهنماي‌ دانته‌ را كه‌ در دوزخ‌ و برزخ‌، عقل‌ بود، به‌ شيطان‌ بدل‌ ساختم‌ تا نشان‌دهم‌ كه‌ اين‌ وسوسه‌هاي‌ انساني‌ است‌ كه‌ در بسياري‌ از موارد راهنماي‌ اوست‌. ويرژيل‌، دانته‌ را به‌ دنياهاي‌ دگردر دوزخ‌ و برزخ‌ مي‌برد، ولي‌ من‌ فاوست‌ را با راهنمايي‌ شيطان‌، به‌ درون‌ جامعه‌ انساني‌ و معناهاي‌ آفريده‌ شده‌در غمها و شاديهاي‌ و مهمتر از همه‌، تأويلهاي‌ برخواسته‌ از گزينشها و تصميمات‌ انسانها هدايت‌ مي‌كنم. در فاوست، شيطان با فاوست پيمانی می بندد مبنی بر اين که او راه بهره مندی از لذات زمينی را به فاوست بياموزد و فاوست دانشش را در خدمت شيطان قرار دهد، در ازای آن، هنگامی که فاوست به دنيای ديگر رفت، روح او از آن شيطان خواهد بود. اما هنگامی که فاوست می ميرد، شيطان نمي تواند روحش را تسخير کند، چرا که علم فاوست موجب نجات انسانها شده است، نه گمراهی شان. گوته به من رو می کند و می گويد چرا حرف در دهنم می گذاری؟ من می گويم خوب تو هر چی دلت می خواد بگو. گوته می گويد، آها، داشتم می گفتم که شيطان با فاوست پيمانی می بندد که به او بياموزد از لذات زمينی بهره ببرد و در ازای آن فاوست مردم را گمراه سازد. فاوست در ابتدا چنين می کند، ولی در انتهای فاوست از فرامين شيطان سر باز می زند، از اين روی وقتی می ميرد، فرشتگان روحش را به آسمانها می برند‌
در همين‌ هنگام‌ ميلتون‌ خطاب‌ به‌ گوته‌ مي‌گويد، چيزي‌ را از قلم‌ نيانداخته‌اي‌؟
گوته‌ متوجه‌ منظورش‌ مي‌شود و مي‌افزايد: البته‌ در بهره‌گيري‌ از شيطان‌ در اثرم‌ تحت‌ تأثير بهشت‌ گمشده‌ ميلتون‌نيز بوده‌ام‌ و به‌ خصوص‌ در فضاي‌ سرشار از استعارات‌ فاوست‌، به‌ نوعي‌ به‌ بازآفريني‌ بهشت‌ گمشده‌ متوسل‌شدم‌، اگر چه‌ محتواهاي‌ بسيار متفاوتي‌ با استنتاجهاي‌ بهشت‌ گمشده‌ داشتم‌ و از اين‌ نقطه‌نظر به‌ دگرآفريني‌روي‌ آوردم. ميلتون‌ مي‌گويد و مهمتر از همه‌، دانته‌ در كمدي‌ الهي جهان‌ را برحسب‌ عدالت‌ پاداش‌ و جزا مي‌دهد، ولي‌ من‌ باكمك‌ گرفتن‌ از انديشه‌ آگوستينوس‌، در بهشت‌ گمشده‌ مجسم‌ مي‌كنم‌ كه‌ اگر ملاك‌ تنها عدالت‌ باشد، همگي‌موجودات‌ به‌ ورطه‌ هلاك‌ خواهند غلتيد، و تنها به‌ سبب‌ بخشش‌ خالق‌ هستي‌ است‌ كه‌ مخلوقات‌ به‌ وادي‌نجات‌ گام‌ خواهند گذاشت‌
مورفيوس‌ كه‌ از حضور گوته‌ ناراحت‌ به‌ نظر مي‌رسد، از جمع‌ مي‌پرسد كه‌، چه‌ كسي‌ او را دعوت‌ كرده‌ است‌؟
من‌ مي‌گويم‌ نيازي‌ به‌ دعوت‌ ديگري‌ نبوده‌ و هر كس‌ كه‌ در اين‌ عرصه‌ حرفي‌ براي‌ گفتن‌ دارد مي‌تواند در ميان‌ ماحاضر شود، همان‌ طور كه‌ خودتان‌، يك‌ به‌ يك‌ به‌ جمع‌مان‌ ملحق‌ شديد
سن‌ برنارد وسط حرف‌ مي‌پرد و مي‌گويد، هر كسي‌ نمي‌تواند در اين‌ پرديسه‌ قدم‌ گذارد و بايد عاشق‌ باشد
من‌ مي‌گويم‌ تا عشق‌ را چه‌ تأويل‌ كني‌. اگر منظورت‌ صرفاً تأييد و تمجيد مكرر قديسان‌ است‌، چنان‌ كه‌ تو كردي‌،من‌ آن‌ را عشق‌ نمي‌دانم‌ و بر اين‌ باورم‌ كه‌ با آن‌ تا به‌ درگاه‌ كمال‌ دوستي‌ نخواهي‌ رسيد، چه‌ به‌ جاي‌ عرش‌ اعلاءو وصال‌ معشوق‌. گذشت‌ در تمام‌ زندگي‌ به‌ گونه‌اي‌ كه‌ چيز پربهايي‌ را نه‌ براي‌ خود و حتي‌ پاداش‌ خداوندي و بهشت،‌ بلكه‌ براي‌ ديگري‌ فدا كني‌، عشق‌ است‌ و تو و هر شخص‌ ديگري‌ كه‌ به‌ هر مقدار آن‌ را در زندگي‌ ديگران‌خلق‌ كرديد، محق‌ خواهيد بود
موقعي‌ كه‌ سر خود را بالا گرفتم‌، سن‌ برنارد نبود، تنها چهره‌ مادرم‌ را ديدم‌ كه‌ با مهر به‌ من‌ مي‌نگريست‌ و من‌ ازبيان‌ آنچه‌ كه‌ او در زندگي‌اش‌ آفريده‌ بود، و من‌ تنها حرفش‌ را مي‌زدم‌، شرمنده‌ شدم‌ و سر خود را به‌ زير افكندم‌.فكر مي‌كنم‌ كه‌ اگر هر يك‌ از شما خوانندگان‌ به‌ جاي‌ من‌ بوديد، چهره‌ مادر خود را در آن‌ جايگاه‌ اعلاءمي‌ديديد
سرهنگ‌، گروهبان‌ و يكي‌ از مبارزان‌ به‌ يكي‌ از خروجي‌ها مي‌رسند. هيجان‌ زده‌ مي‌شوند. گروهبان‌ باز به‌ دروغ‌مي‌گويد كه‌ بقيه‌ بدنبالمان‌ مي‌آيند. اما دشمنان‌، خروجي‌ را بسته‌اند و سيم‌ خاردار و نارنجكهايي‌ كه‌ تعبيه‌شده‌اند، مانع‌ از خروج‌ مبارزان‌اند. مبارزي‌ كه‌ با آنهاست‌، سعي‌ مي‌كند نارنجكها را يك‌ به‌ يك‌ خنثي‌ كند. اماوقتي‌ مي‌خواهد آخرين‌ نارنجك‌ را خنثي‌ سازد، پايش‌ مي‌لغزد و نارنجك‌ منفجر مي‌شود. سرهنگ‌ و گروهبان‌متأثر مي‌شوند، ولي‌ مي‌بينند كه‌ بر اثر انفجار، سيمهاي‌ خاردار و موانع‌ از بين‌ رفته‌اند و راه‌ نجات‌ باز شده‌ است‌.هنگام‌ عبور از خروجي‌ با جنازه‌ مبارزي‌ كه‌ جانش‌ را فداي‌ آزادي‌شان‌ كرده‌ است‌، مواجه‌ مي‌شوند تايادآوري‌اي‌ باشد كه‌ بدانند چه‌ كساني‌ با نثار خون‌ خود موجب‌ نجات‌ آنان‌ از دوزخ‌ شده‌اند. جنازه‌ او همچون‌پرچمي‌ برفراز آن‌ راه‌ نجات‌ برافراشته‌ مي‌ماند
سرهنگ‌ و گروهبان‌ از خروجي‌ بيرون‌ مي‌آيند، ولي‌ از مردم‌ خبري‌ نمي‌شود. گروهبان‌ به‌ سرهنگ‌ مي‌گويد كه‌ به‌دروغ‌ به‌ وي‌ گفته‌ است‌ مردم‌ بدنبال‌ آنها مي‌آيند. سرهنگ‌ عصباني‌ شده‌ و با شليك‌ گلوله‌اي‌، گروهبان‌ رامي‌كشد!؟ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ وايدا با چنين‌ روايتي‌ درصدد است‌، اين‌ هماني‌اي‌ را با شخصيت‌ يهودا وجايگاهش‌ در دوزخ‌ دانته‌ ايجاد كند
من‌ مي‌گويم‌ اين‌ شخصيت‌ بسيار نامأنوس‌ است‌. اما دانته‌ مي‌گويد، نه‌ اشتباه‌ مي‌كني‌، او همچون‌ شخصيت‌يهوداي‌ خائن‌ در انتهاي‌ كمدي‌ الهي‌، درخور است‌ كه‌ اينبار به‌ جاي‌ خيانت‌ به‌ خداوند، به‌ انسانها خيانت‌ كرده‌است‌
من‌ پاسخ‌ مي‌دهم‌، برايم‌ قابل‌ درك‌ نيست‌ كه‌ چگونه‌ شخصي‌ كه‌ خائن‌ است‌ و از رياكاران‌ نيز پست‌تر است‌، به‌سادگي‌ به‌ خيانت‌ خود لب‌ به‌ سخن‌ مي‌گشايد!؟ مگر اين‌ كه‌ نقش‌ خائنانه‌ تنها لعابي‌ باشد براي‌ رازي‌ كه‌ درپشت‌ آن‌ مستتر است‌. از اين‌ روي‌ وايدا در تجلي‌ اين‌ كاراكترش‌ به‌ هيچ‌وجه‌ موفق‌ نيست‌، اگر چه‌ تو هم‌ جايگاه‌خائنين‌ را كم‌ و بيش‌ مناسب‌ درك‌ كردي‌، ولي‌ مصاديق‌ آن‌ را به‌ درستي‌ نمي‌شناختي‌ و هر كسي‌ كه‌ بر او مهرخيانت‌ چسبيده‌ است‌، خائن‌ به‌ شمار نمي‌رود و جايي‌ در غايت‌ عشق‌ ناگزير خواهي‌ بود كه‌ حتي‌ بدنام‌ شوي‌ ويوغ‌ آن‌ را بر دوش‌ كشي‌ و چنان‌ جايگاهي‌ اگر در جهان‌ پست‌ترين‌ ارزيابي‌ شود، در عالم‌ معنويت‌، والاترين‌جايگاهي‌ است‌ كه‌ يك‌ انسان‌ مي‌تواند بدان‌ دست‌ يابد
اسپينوزا اشك‌ در چشمانش‌ حلقه‌ مي‌زند، و آنگاه‌ زندگي‌ و لعنت‌نامه‌ او براي‌مان‌ تداعي‌ مي‌شود و همگي‌ديدگان‌ به‌ زير مي‌افكنيم‌
سرهنگ‌ به‌ اطراف‌ نگاه‌ مي‌كند، تشخيص‌ مي‌دهد كه‌ راه‌ نجات‌ است‌ و از كمين‌ و دشمن‌ خبري‌ نيست‌. اما مردم‌راه‌ را نمي‌شناسند و بايد كسي‌ رفته‌ و آنها را راهنمايي‌ كرده‌ و از دوزخ‌ نجات‌ دهد. سرهنگ‌ لحظه‌اي‌ مردداست‌، با نگاهي‌ كه‌ مطمئن‌ نيست‌ آيا دوباره‌ سالم‌ برگردد يا نه‌، تصميم‌ مي‌گيرد پايين‌ رود. تا نيمه‌ به‌ درون‌فاضلاب‌ فرو رفته‌ و مكثي‌ مي‌كند تا يكبار ديگر و اينبار شايد براي‌ آخرين‌ بار، آزادي‌ را تجربه‌ كرده‌ باشد
اين‌ صحنه‌ بي‌نظير است‌ و مو به‌ تنمان‌ راست‌ مي‌شود. اما همگي‌ ما با وجود تحسين‌ وايدا در خلق‌ چنين‌سكانسي‌، نگاهي‌ معنادار به‌ او مي‌كنيم‌ تا متذكر شده‌ باشيم‌ كه‌ براي‌ چنان‌ نقشي‌، سرهنگ‌ شخصيت‌ مناسبي‌نيست‌ و حتي‌ يك‌ رهبر نيز كفايت‌ نمي‌كند و آن‌ كار پيامبران‌ و منجيان‌ است‌
نگاههاي‌ ما به‌ هم‌ گره‌ مي‌خورد و آنگاه‌ اتفاق‌ عجيبي‌ مي‌افتد. تقريباً همگي‌ به‌ من‌ زل‌ مي‌زنند. نگاههاي‌ سنگين‌آنان‌ را روي‌ خود احساس‌ مي‌كنم‌
متوجه‌ منظورشان‌ مي‌شوم‌، فرياد مي‌زنم‌: به‌ اراده‌ام‌ سوگند، يك‌ قدم‌ به‌ سوي‌ دوزخ‌ برنخواهم‌ داشت‌، آن‌ كارمن‌ نيست‌، من‌ تنها مي‌توانم‌ در همين‌ برزخ‌ بمانم‌ و داستان‌ "زندگي‌ الهي‌" را براي‌ شما و مردم‌ روايت‌ كنم
اما آنان‌ هم‌ چنان‌ به‌ من‌ نگاه‌ مي‌كردند
...

Sunday, March 18, 2007

طومارهاي بازي تأويل

شما هم‌ داريد مثل‌ من‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيد؟

بي‌پرده‌ اول‌

شخص‌ اول‌: من‌ بايد از عهده‌ نقش‌هايي‌ كه‌ از من‌ انتظار دارند برايم‌. هنگامي‌ كه‌ شوهرم‌ از من‌ آرامش‌ مي‌خواهد به‌او ارزاني‌ كنم
شخص‌ اول‌: نقش‌ اول‌ ـ عزيزم‌، بيا چايي‌ تو بخور تا سرد نشده‌.
فرزندانم‌ نقشهاي‌ مادرانه‌ از من‌ مي‌خواهند.
بچه‌ها: مامان‌، مامان‌ يه‌ قصه‌ واسه‌ ما تعريف‌ كن‌.
شخص‌ اول‌: نقش‌ دوم‌ ـ باشه‌ فقط بايد قول‌ بدين‌ وقتي‌ قصه‌ تموم‌ شد، برين‌ بخوابين‌، باشه‌.
در برخورد با مادرم‌ مي‌بايست‌ بچه‌ شوم‌.
مادر: عزيزم‌ چه‌ خبر، حالت‌ چطوره‌.
شخص‌ اول‌: نقش‌ سوم‌ ـ مامان‌، تموم‌ دستم‌ ريش‌ ريش‌ شده‌ از بس‌ ظرف‌ شستم‌.
مادر: واسه‌ چي‌ دستكش‌ دست‌ نمي‌كني‌، عزيزم‌. تو از كوچيكي‌ بچه‌ حساسي‌ بودي
و در مواجه‌ با دوستام‌ هم‌ نقشي‌ مناسب‌ رو
دوست‌: ببين‌ من‌ نمي‌دونم‌ تو اين‌ موقعيت‌ بايد چيكار كنم‌؟
شخص‌ اول‌: نگران‌ نباش‌، مي‌دونم‌ از عهدش‌ خوب‌ بر مياي‌، مثل‌ موارد قبل‌
شخص‌ اول‌ پس‌ از ايفاي‌ مطلوب‌ نقشها، احساس‌ رضايت‌ مي‌كند و اگر موفق‌ نبود، آنقدر امتحان‌ مي‌كند تا بازي‌هادرخور ارزيابي‌ شوند. شخص‌ اول‌ با وجود احساس‌ رضايت‌ از بابت‌ اينكه‌ خودش‌ نبوده‌ است‌، احساس‌ بيگاني‌ با خود مي‌كند. اما اگر در جايي‌ از نقش‌ها پشيمان‌ شد به‌ شخص‌ دوم‌ بدل‌ مي‌شود
شخص‌ دوم‌: من‌ مي‌خوام‌ خودم‌ باشم‌، حالا ديگران‌ هر انتظاري‌ ازم‌ داشته‌ باشن‌، من‌ حق‌ دارم‌ انتخاب‌ و نقش‌ خودمو تو زندگي‌ بازي‌ كنم
بچه‌ها: مامان‌ ما رو ببر سينما.
شخص‌ دوم‌: نقش‌ اول‌ ـ هيس‌ ساكت‌، دارم‌ فيلم‌ نگاه‌ مي‌كنم‌.
بچه‌ها: مامان‌ ببين‌ مشقامو درست‌ نوشتم‌.
شخص‌ دوم‌: نقش‌ اول‌ ـ اين‌ دفترو ببر اون
ور، هر وقت‌ بابات‌ اومد. به‌ اون‌ نشون‌ بده‌، من‌ حوصله‌ ندارم‌
مادر: دختر گلم‌، به‌ شوهرت‌ بگو تو رو ببره‌ دكتر.
شخص‌ دوم‌: نقش‌ اول‌ ـ مامان‌ من‌ كه‌ بچه‌ نيستم‌، اگه‌ نياز باشه‌ خودم‌ ميرم‌.
شوهر: عزيزم‌ اون‌ كراوات‌ آبي‌ مو كجا گذاشتي‌؟
شخص‌ دوم‌: نقش‌ اول‌ ـ كراوات‌ تو مگه‌ به‌ من‌ دادي‌ كه‌ ازم‌ مي‌خواي‌! ياد بگير كه‌ كاراتو خودت‌ انجام‌ بدي‌
دوست‌: تو اگه‌ جاي‌ من‌ بودي‌ چيكار مي‌كردي‌؟
شخص‌ دوم‌: خوب‌ من‌ هرگز تو نيستم‌، مي‌دوني‌، تو بي‌خيالي‌، چيزي‌ كه‌ دركش‌ برام‌ مشكله‌
شخص‌ دوم‌ در درون‌ از اينكه‌ خودش‌ بوده‌ احساس‌ غرور و اتكاي‌ به‌ خود مي‌كند، ولي‌ از اينكه‌ انتظارات‌ را نتوانسته‌ يانخواسته‌ بجا آورد، احساس‌ رضايت‌ نمي‌كند، حتي‌ اگر احساس‌ لذت‌ نمايد. اگر آنها را نپسندد به‌ شخص‌ سوم‌ بدل ‌مي‌شود
شخص‌ سوم‌ با نگاه‌ به‌ اين‌ نقش‌ها هيچكدام‌ را نپسنديد و به‌ آرامي‌ از كنار همه‌شان‌ گذشت‌. او سكوت‌ را برگزيد، ولي‌ نه‌ آن‌ گونه‌ كه‌ اينگمار برگمن‌ در پرسونا از شخصيت‌ اليزابت‌ معرفي‌ مي‌كند. اليزابت‌ در پرسونا، با دهان‌ و زبان‌ سخن ‌نمي‌گويد، ولي‌ با حالات‌ فيزيكي‌ و نحوه‌ رفتار، گويا گفتگو مي‌كند; لبخند مي‌زند، حالت‌ پرخاشگرايانه‌ به‌ خود مي‌گيرد، خنده‌ انفجارآميز مي‌كند، نگاه‌ آشتي‌جويانه‌ مي‌اندازد، نگاه‌ مسحور كننده‌ مي‌كند، سر تكان‌ مي‌دهد، شرم‌ زده ‌مي‌شود، با سر پاسخ‌ مثبت‌ مي‌دهد و خواهر آلما تمامي‌ احساسات‌ و نقطه‌ نظرات‌ او را از حركات‌ صورت‌ و رفتارش‌ مي‌تواند بخواند. در حالي‌ كه‌ اينها همگي‌ به‌ مفهوم‌ استفاده‌ از زبان‌ اند، با كلام‌ يا بدون‌ آن‌. از اين‌ روي‌ شخص‌ سوم‌ در ًشما هم‌ داريد مثل‌ من‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيد؟ً ساكت‌ است‌ با گفتار، رفتار، احساسات‌ و گزينشهايش‌

بي‌پرده‌ دوم‌

شخصيت‌ اول‌: مايل‌ است‌ ببيند، بپسندد، درگير شود، به‌ هيجان‌ آيد، باور كند، انجام‌ دهد، حتي‌ چيزهاي‌ متضاد وناهمخوان‌ را تجربه‌ كرده‌ و غرق‌ زندگي‌ شود، تا خويشتن‌ خود را بيش‌ از اين‌ نبيند

شخصيت‌ دوم‌: ناگزير است‌، بسنجد، شك‌ كند، قضاوت‌ نمايد، يكي‌ را برگزيند، بقيه‌ را واگذارد تا خود همواره‌ ازبيرون‌، نيم‌ نگاهي‌ به‌ آنچه‌ از اوست‌ داشته‌ باشد
شخصيت‌ سوم‌: ترجيح‌ مي‌دهد، استهزاء كند، ابلهانه‌ بپندارد، حماقت‌ ارزيابي‌ كند، ملول‌ شود، سبك‌ ببيند، تاريك‌ بپندارد، خفه‌ احساس‌ كند، مزخرف‌ سازد تا خود را به‌ اندازه‌ ديگران‌ جلوه‌ ندهد.
افراد معمولاً نمي‌پسندند كه‌ با شخصيت‌ يا شخصيتهاي‌ خود مواجه‌ شوند. همان‌ طور كه‌ در پرسونا، شخصيت‌ آلماوقتي‌ به‌ وسيله‌ شخصيت‌ اليزابت‌ شناخته‌ مي‌شود، عصبي‌ شده‌ و به‌ او احساس‌ حماقت‌ دست‌ مي‌دهد. از اين‌ روي‌ به‌بازي‌اي‌ تن‌ مي‌دهد تا واقعيات‌ پنهان‌ ضمير خود را همچنان‌ مستتر نگه‌ دارد

بي‌پرده‌ سوم‌

از نگاه‌ پرسونا: همه‌ ما داريم‌ به‌ نوعي‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيم‌. حتي‌ هنگامي‌ كه‌ تصور مي‌كنيم‌ خودمان‌ هستيم‌ و حتي‌وقتي‌ كه‌ سكوت‌ اختيار مي‌كنيم‌. ازمنظر او «هر لغزش‌ صدا دروغي‌ و خيانتي‌ است‌. هر هيبتي‌ اشتباهي‌ و هر لبخندي‌شكلكي‌ است‌. نقش‌ همسر، نقش‌ دوست‌، نقشهاي‌ مادر و معشوقه‌، كداميك‌ بدتر است‌؟ كداميك‌ بيشتر ما را شكنجه‌داده‌؟» هنگامي‌ كه‌ يك‌ نقش‌ تمام‌ مي‌شود و ديگر چيزي‌ نداشتي‌ كه‌ پشت‌ سرت‌ پنهان‌ كني‌ يا چيزي‌ كه‌ ما را همچنان‌دنبال‌ خود بكشاند، ديگر بهانه‌اي‌ باقي‌ نمانده‌ و ما مي‌مانيم‌ و حال‌ دل‌ به‌ هم‌ خوردگي‌ و احساس‌ خودكشي!؟
سكوت‌ نيز نقشي‌ است‌ كه‌ در ابتدا به‌ نظر مي‌رسد براي‌ آن‌ است‌ كه‌ از ساختن‌ شكلكهاي‌ دروغين‌ جديد و چهره‌پردازي‌هاي‌ آن‌ اجتناب‌ كنيم‌، تا دست‌ كم‌ ديگر دروغ‌ نگوييم‌. تصميمي‌ است‌ تا فقدان‌ اراده‌ را در وجود خود نظام‌ بخشيم‌. اما گذشت‌ زمان‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ حقيقت‌ به‌ ما نيرنگ‌ مي‌زند. سكوت‌ نيز نقشي‌ مثل‌ نقشهاي‌ ديگر بود،بايد آنقدر بازي‌ در اين‌ نقش‌ را ادامه‌ بدهي‌ تا علاقه‌ مان‌ نسبت‌ به‌ آن‌ از دست‌ برود، وقتي‌ اين‌ نقش‌ را تا به‌ آخر بازي‌ كرديم‌، آن‌ را هم‌ مثل‌ نقشهاي‌ ديگر رها كنيم‌.
اما چرا همه‌ ناگزير از اين‌ بازي‌ يا شكنجه‌ايم‌؟ پرسونا مي‌گويد: «چون‌ نكته‌ اساس‌ در اين‌ است‌ كه‌ بتوان‌ عصب‌ مربوط به‌درد را با دقت‌ لمس‌ كرد. بايد لمسش‌ كنيم‌ و گرنه‌ فقط (وضع‌) بدتر مي‌شود»

از نگاه‌ اينگمار برگمن‌: «ما همگي‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيم‌، حتي‌ هنگامي‌ كه‌ فيلم‌ مي‌بينيم‌، حتي‌ وقتي‌ كه‌ فيلم ‌مي‌سازيم‌.» اما براي‌ اجتناب‌ از آن‌ راهي‌ هست‌؟ اينگمار توصيه‌ مي‌كند: «فيلم‌ را وارونه‌ يا سر و ته‌ در پروژكتور بگذاريد»،ولي‌ خود اذعان‌ مي‌كند، نتيجه‌ چندان‌ مهم‌ نيست‌. اما اضافه‌ مي‌كند تنها يك‌ راه‌ حل‌ اساسي‌ هست‌: «دستگاه‌ راخاموش‌ كنيد، آرك‌ پروژكتور را كه‌ صداي‌ ”هيس‌” مي‌دهد، خاموش‌ كنيد، فيلم‌ را سر كنيد، آن‌ را در جعبه‌ بگذاريد و فراموشش‌ كنيد.» اما آن‌ خود پرسش‌ ديگري‌ را مطرح‌ مي‌سازد، آيا آن‌ اجتناب‌ از مشاهده‌ فيلم‌، خود يك‌ بازي‌ نيست‌؟اما مهمتر از آن‌، باز پرسش‌ هميشگي‌ مطرح‌ است‌: ريشه‌ اين‌ درد كجاست‌؟ «ما يك‌ روياي‌ نااميدانه‌ هستيم‌. هر لحظه‌آگاه‌ و هوشيار و در عين‌ حال‌، آن‌ برهوتي‌ كه‌ ميان‌ تصوري‌ كه‌ خودمان‌ از خويشتن‌ داريم‌ با تصوري‌ كه‌ ديگران‌ از ما دارند.» «تمامي‌ اين‌ بار اضطرابي‌ كه‌ بر دوش‌ مي‌كشيم‌، اين‌ روياهاي‌ سرشار از نااميدي‌، اين‌ بي‌ رحمي‌ وصف‌ناپذير،وحشت‌ ما از فكر مردن‌، بصيرت‌ دردناك‌ ما نسبت‌ به‌ شرايط زندگي‌ روي‌ زمين‌، رفته‌ رفته‌ اميد نسبت‌ به‌ رستگاري‌ملكوتي‌ را در ما متبلور كرده‌ است‌. فرياد بلند ايمان‌ ما و شك‌ به‌ تاريكي‌ و سكوت‌، هشدار دهنده‌ترين‌ نشانه‌ يأس‌ و تك‌افتادگي‌ ماست‌ يا نشانه‌ دانسته‌هاي‌ ترس‌ خورده‌ بيان‌ نشده‌مان‌.» پس‌ آيا «در اين‌ هنگام‌ پروژكتور بايد از كار بايستد. ياخوشبختانه‌ فيلم‌ پاره‌ خواهد شد يا كسي‌ به‌ اشتباه‌ پرده‌ را پايين‌ خواهد اورد يا شايد برقي‌ اتصالي‌ كرده‌ و تمام‌چراغهاي‌ سالن‌ سينما خاموش‌ شده‌اند. اما اين‌ طور نيست‌. او فكر مي‌كند كه‌ «حتي‌ اگر يك‌ وقفه‌ خشنود كننده‌ به ‌ناراحتي‌ ما موقتاَ خاتمه‌ بدهد، سايه‌ها بايد همچنان‌ به‌ بازي‌ خود ادامه‌ دهند. شايد آنها ديگر به‌ كمك‌ پروژكتور، فيلم ‌يا صدا نيازي‌ ندارند. آنها به‌ احساسات‌ ما، عمق‌ شبكيه‌ چشمهايمان‌ و يا به‌ ظريفترين‌ پرده‌هاي‌ گوشهايمان‌ چنگ‌ مي‌اندازند. آيا همين‌ طور است‌؟ يا من‌ فقط تصور مي‌كنم‌ كه‌ اين‌ سايه‌ها قدرتي‌ دارند كه‌ خشمشان‌ حتي‌ بدون‌ كمك‌قاب‌ تصوير، اين‌ رژه‌ تهوع‌ آورانه‌ دقيق‌ بيست‌ و چهار كادر در ثانيه‌ و بيست‌ و هفت‌ متر در دقيقه‌ همچنان‌ پا برجا مي‌ماند»!؟
از نگاه‌ من‌ (منظور آن‌ شخصي‌ است‌ كه‌ از بيرون‌ به‌ پس‌ تمامي‌ شخصيتها، نقشها و گفتارهاي‌فوق‌ مي‌نگرد): ما مي‌توانيم‌ نقش‌ بازي‌ كنيم‌، مي‌توانيم‌ نكنيم‌. اگر بخواهيم‌ همه‌ گفتارها و رفتارها را بازي‌ تأويل‌ كنيم‌، آنگاه‌ آن‌ را از معنا تهي‌ ساخته‌ايم‌، زيرا بازي‌ با فرض‌ تعريف‌ مقابلش‌ كه‌ كار يا عمل‌ جدي‌ است‌، معنادار خواهد بود. به‌ بيان‌ ديگر، وقتي‌ هر چيز را آنقدر تعميم‌ مي‌دهيم‌ كه‌ شامل‌ تعريف‌ متضادش‌ نيز گردد، آنگاه‌ ديگر آن‌ مفهوم‌گذشته‌ خود را از دست‌ مي‌دهد و اين‌ شامل‌ مفهوم‌ بازي‌ نيز مي‌شود. اما برهاني‌ با استناد به‌ باورهاي‌ خود اينگمار نيز مي‌توان‌ براي‌ صحت‌ گفتارها و اعمال‌ به‌ دور از بازي‌ داشت‌: همان‌ بصيرت‌ دردناك‌ اينگمار نسبت‌ به‌ نقش‌ و بازي‌ وفرياد بلند ايمانش‌ نسبت‌ به‌ آن‌ و شك‌ وي‌ به‌ عمل‌ جدي‌ و تجربه‌اي‌ فارغ‌ از نقش‌ و بازي‌، روشن‌ترين‌ گواه‌ واقعي‌ بودن ‌تجاربي‌ است‌ كه‌ جدي‌ و به‌ دور از بازيهاست‌.
همان‌ طور كه‌ اعمال‌ و گفتار مي‌توانند به‌ بازي‌ تبديل‌ شوند، بازيها نيز گاه‌ آنقدر جدي‌ مي‌شوند كه‌ به‌ گفتار و رفتاري‌واقعي‌ بدل‌ شوند. آيا مولير، اسطوره‌ عالم‌ نمايش‌ و بازيگري‌، نمونه‌ بارز چنين‌ شخصيتي‌ نبود؟ آيا او در نمايش‌هايش ‌بازي‌ را علاوه‌ بر اين‌ كه‌ به‌ نمونه‌اي‌ عالي‌ از يك‌ نقش‌ بدل‌ ساخت‌، آن‌ را به‌ واقعيتي‌ در نمايش‌هايش‌ ارتقاء نبخشيد؟ مولير در صحنه‌ آخر زندگي‌ خود نقش‌ يك‌ بيمار مبتلا به‌ سل‌ را به‌ گونه‌اي‌ بازي‌ كرد كه‌ در سر صحنه‌ خون‌ بالا آورد وواقعاَ مرد!؟
اگر اينگمار يا هر شخص‌ ديگري‌ هنوز بر اين‌ باورست‌ كه‌ هر نوع‌ زندگي‌، گونه‌اي‌ بازي‌ است‌ يا مدعي‌ است‌ كه‌ تجربه‌اي ‌نداشته‌ تا دريابد كه‌ به‌ غير از بازي‌ مي‌توان‌ طور ديگري‌ نيز زيست‌، بدانها خواهم‌ گفت‌، پس‌ فيلم‌ ”زماني‌ براي‌ مستي‌اسب‌ها” را نديده‌ايد و اگر با وجود ديدن‌ آن‌ هنوز مي‌گويند كه‌ ديدگاهشان‌ تغيير نكرده‌ است‌، به‌ آنها خواهم‌ گفت‌، پس ”شما هم‌ داريد مثل‌ من‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كنيد؟” را نخوانده‌ايد و اگر با خواندنش‌ باز مدعي‌اند كه‌ ايده‌شان‌ تغييري‌ نيافته‌است‌، به‌ آنان‌ به‌ عنوان‌ آخرين‌ توصيه‌ گوشزد خواهم‌ كرد، پس‌ ”از پيدايش‌ تا تأويل” را نفهميده‌ايد!؟

Saturday, March 17, 2007

سرود آفرينش

دم‌ "معنوي" رقص‌ آفرينش

معنويت در بركت

"باراكا" به‌ معني‌ "بركت"، نوعي‌ جهان‌شناسي‌ و معني‌شناسي‌ در هستي‌ است‌. برخي از اهالي‌هندوستان‌ در جهان‌بيني‌ ديني‌ و هستي‌شناسي‌ خود، به‌ چيزي‌ كه‌ "بركت‌" مي‌نامند، اعتقاد دارند. در ملانزي‌ به‌ آن‌ "مانا" مي‌گويند. سرخپوستان‌ ايروكوا و همچنين‌ساكنان‌ شمالي‌ قاره‌ آمريكا، آن‌ را تحت‌ عنوان‌ "اورندا" مي‌شناسند. هورون‌ها، "اكي" و پيگمه‌ها، "مگبه‌" مي‌نامند. استراليايي‌ها، آن‌ را "آرونگ‌-كيل‌تا"، الگون‌كوئين‌ها، "مانيتو" و سيوها، آن‌ را "واكاندا" خطاب‌ مي‌كنند و دراويش با لفظ "هو" و عرفا آن‌ را به معناي "او" مي‌شناسند. بركت‌، مانا، واكاندا، او و ... به‌ جوهري‌ در هستي‌ اشاره‌ دارند كه‌ در همه‌ جاست‌ وهيچ‌ چيز و هيچ‌ كجاي‌ خالي‌ از آن‌ نيست‌. تنها در پاره‌اي‌ از موجودات‌، بيش‌ از بقيه ‌وجود دارد. بركت‌ همان‌ اقيانوسي‌ از انرژي‌ نهفته‌ در هستي‌ است‌ كه‌ به‌ آن‌ روح‌مي‌بخشد. آن‌ هستي‌ ابتدايي‌ كه‌ همه‌ چيز از او پديد آمده‌ و از او نشأت‌ مي‌گيرد و به‌پاره‌اي‌ ماده‌، حيات‌ مي‌بخشد، بركت‌ است‌. وجه‌ روحاني‌ و معنوي‌ هستي‌ كه‌ دركالبد ماده‌ طنين‌انداز است‌. باراكا، جستجويي‌ است‌ براي‌ رجعت‌ به‌ آن‌ هستي ‌ابتدايي‌ و اصالت‌ بخشيدن‌ به‌ آن‌ خود گمشده‌ درون‌ هر انسان‌. آن‌ كه‌ در هر ديني‌ وآئيني‌ با نمودي‌ و صورتي‌ خود را مي‌نماياند. اما از ذاتي‌ مشترك‌ برخوردارست‌. باراكا سرود آفرينش‌ را زمزمه‌ مي‌كند و داستان‌ پيدايش‌ را معنا مي‌بخشد


نخستين‌ ادراك‌ از زمين‌، آسمان‌ و دنياي‌ پيرامون‌، از جهاني‌ حكايت‌ دارد كه‌ نگاه‌ ناظر بر آن‌، همه‌ جاي‌ را يخ‌ زده‌ مي‌يابد! نگاه‌ يكي‌ از اجداد بشر به‌ زمين‌ و آسمان‌، نياز به‌ يافتن‌ معنايي‌ در هستي‌ را متجلي‌ مي‌سازد. انگار برماده‌ هستي‌، روحي‌ حاكم‌ است‌!؟ معنايي‌ كه‌ در جاي‌ جاي‌ هستي‌ هست‌، ولي‌ از ديدگان‌ ما به‌ دور مانده‌ است‌، به‌ مانند همان‌ خورشيدي‌ كه‌ در كسوف‌ از ديدگان‌ پنهان‌ مي‌ماند، اما بارقه‌هاي‌ آن‌ را از پشت‌ كسوف‌ مي‌توان‌ به‌تماشا نشست‌!؟ آن‌ نخستين‌ تصاويري‌ در "باراكا"ست‌ كه‌ جلوه‌افشاني‌ مي‌كند
پس‌ جستجوي‌ انسان‌ به‌ ديانت‌ مي‌نشيند و كوشش‌ انسان‌ در يافتن‌ مأمني‌ كه‌ چنان‌ آشكار پنهاني‌ را به‌ خود بدمد، به‌ پيدايش‌ معابدي‌ منجر مي‌شود كه‌ براي‌ نزديكي‌ استعاري‌ انسان‌ به‌ مكانهايي‌ شكل‌ مي‌گيرد كه‌ چنان ‌جستجويي‌ را به‌ وصال‌ برسانند. در باراكا نگاهي‌ را مي‌بينيم‌ كه‌ بر ديواره‌هاي‌ معبدي‌ نقش‌ بسته‌ است‌، تا كنايه‌اي‌ بر آن‌ جستجو در عبادتگاهها باشد. معابد، مرجع‌ و نقطه‌ پايان‌ آن‌ وصال‌ نيستند (برخلاف‌ پندار بسياري‌از ايمان‌ آورندگان‌)، بلكه‌ تنها بهانه‌اي‌ براي‌ آغاز آن‌ راه‌اند!؟ آنگاه‌ آنچه‌ در همه‌ جاي‌ ديدگان‌ در جستجويش‌ بود، وجود انسان‌ درصدد حسش‌ برمي‌آيد، همان‌ گونه‌ كه‌ عابدي‌، اشياء مقدس‌ را لمس‌ مي‌كند
گام‌ بعدي‌ براي‌ آن‌ وصال‌، شكستن‌ سكوت‌ و به‌ معنا كشيدن‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ احساس‌ بدان‌ نزديك‌ مي‌شود، ولي‌ قادر به‌ بيانش‌ نيست‌! پس‌ كتب‌ مقدس‌ پديد مي‌آيند تا چنان‌ "تماس‌ در سكوتي" را به‌ "تماس‌ با معنا" تبديل ‌كنند!؟ آنگاه‌ باراكا خوانده‌ مي‌شود و تكرارش‌ به‌ "ذكر" بدل‌ مي‌گردد. كوششي‌ كه‌ هر رهرويي‌ آغاز مي‌كند، ولي‌ كيست‌ كه‌ به‌ پايان‌ برد؟! اما هنوز آنچه‌ گفته‌ مي‌شود، تنها به‌ زبان‌ كشيده‌ شده‌ است‌ و با درون‌ عجين‌ نگرديده‌است‌. پس‌ انسان‌ بايد آتشي‌ بيافروزد كه‌ از درون‌ برخيزد، همچون‌ آتشي‌ كه‌ در باراكا افروخته‌ مي‌گردد و از شمع ‌وجود انسان‌ زبانه‌ كشد تا او را فراگيرد. اما بارقه‌هاي‌ آن‌ آتش‌، خواهد سوزاند، پس‌ آب‌ حياتي‌ ضروري‌ است‌، تاآن‌ سوختن‌ را به‌ نيستي‌ نكشد، بل‌ حيات‌ بخشد. آنگاه نيروهاي‌ متضادند كه‌ زندگي‌ را مي‌آفرينند، همچون‌ همان‌ نماهاي‌ دوگانه‌ آب‌ و آتش‌ در باراكا
آنگاه‌ موج‌ زندگي‌، انسان‌ را فرا مي‌گيرد، به‌ مانند مناسك‌ مواجي‌ كه‌ با نمايش‌ و اذكار ريتميك‌ در باراكا شكل ‌مي‌گيرد، كه‌ در هر مرحله‌، نيمي‌ خاموش‌ و نيمي‌ ديگر بيدار مي‌شود! تا به‌ آتشفشاني‌ در درون‌ انسان‌ بدل ‌مي‌گردد و از آنجا نگاه‌ معطوف‌ به‌ آسمان‌ شود، و آنگاه‌ تأملي‌ در ابرها، ستارگان‌، گياهان‌، جانوران‌، شب‌ و روز وتمامي‌ پديده‌هاي‌ هستي‌ و وجد و تغييري‌ مداوم‌ كه‌ حياتشان‌ را معنا مي‌بخشد. حياتي‌ به‌ مانند همان‌ روزنه‌ صخره‌اي‌ كه‌ امواج‌ را به‌ بيرون‌ مي‌دمد و استعاره‌اي‌ از تنفس‌ و حيات‌ جهان‌ را به‌ تصوير مي‌كشد. پس‌ نواميس‌ طبيعت‌ اولين‌ نيروهايي‌ هستند كه‌ آن‌ دم‌ و بازدم‌ را منعكس‌ مي‌سازند و نگاه‌ معطوف‌ به‌ آنها، اديان‌ نخستين‌ را پديد مي‌آورد. اما آن‌ تنها جلوه‌اي‌ از رقص‌ آفرينش‌ بركت‌ است‌!؟ او همچون‌ آن‌ الوان‌ نهفته‌ در رنگين‌كمان‌ باراكا، هزاران‌ راز نهفته‌ در خود را آبستن‌ است‌. نگاه‌ انسان‌ با عطف‌ به‌ هر سوي‌ مي‌بيند زندگي‌ در همه‌ جا جوانه‌ زده‌ وبه‌ بار مي‌نشيند، اما آن‌ تنها يك‌ سوي‌ پديدارهاست‌. مرگ‌ و نابودي‌ چهره‌ ديگري‌ است‌ كه‌ انسان‌ مي‌تواند با دستان‌ خويش‌، خالق‌ فرو ريختن‌ نهال‌ زندگي‌ دنياي‌ خود گردد
اما نگاه‌ نگران‌ انسان‌ را نمي‌توان‌ به‌ فراموشي‌ سپرد! زندگي‌ هر چه‌ بيشتر مدرن‌ مي‌شود. اولين‌ نشانه‌هاي‌ خطر ازآن‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد; همانند زنگي‌ كه‌ زاهدي‌ در باراكا به‌ صدا در مي‌آورد. باراكا نشان‌ مي‌دهد، انسان‌ با شهري‌ شدن‌، رفته‌ رفته‌ تنهاتر مي‌شود. به‌ تنهايي‌ همان‌ اتاقهاي‌ كپسولي‌ در باراكا. انسانها در خيابانها، كارخانه‌ها، معابرو گذرگاهها و هر سوي‌ در هم‌ مي‌پيچند، ولي‌ به‌ يكديگر نمي‌رسد، از هم‌ مي‌گذرند و يكديگر را قطع‌ مي‌كنند، اما به‌ هم‌ نمي‌پيوندند!! پيشرفت‌ تاوان‌ خويش‌ را همچون‌ هديه‌اش‌ به‌ انسان‌ تقديم‌ كرده‌ است‌ و زندگي‌ مدرن‌، انسان‌ را در بسياري‌ از موارد ناگزير به‌ اطاعت‌ از خويش‌ ساخته‌ است‌، و انساني‌ ماشيني‌ را پديد آورده‌ كه ‌همچون‌ ساعتي‌، براي‌ كاري‌ مشخص‌ و تكراري‌ كوك‌ شده‌ باشد. همان‌ گونه‌ كه‌ در سيماي‌ ماشينها و كارخانه‌ها در باراكا مي‌توان‌ يافت‌ و حتي‌ تولد، زندگي‌ و مرگ‌ انسان‌ نيز مانند همان‌ جوجه‌هاي‌ ماشيني‌ بي‌هويت‌ شده‌است‌! ولي‌ اين‌ جنون‌ سريع‌ بي‌هويت‌، به‌ مرحله‌ تهوع‌ مي‌رسد و سرسام‌ آن‌ در انسان‌ به‌ فرياد منتهي‌ مي‌شود. به‌نظر مي‌رسد همچون‌ همان‌ الاغي‌ كه‌ در باراكا به‌ زور بار سنگين‌ خويش‌ را مي‌كشد، انسان‌ نيز توان‌ ادامه‌ كشش ‌زندگي‌ ماشيني‌ خود را از كف‌ داده‌ است‌. فقر، كارهاي‌ سياه‌، زاغه‌نشيني‌، فحشاء و بي‌خانماني‌، چهره‌ ديگر اين ‌زندگي‌ مدرن‌ است‌ كه‌ با جنگ‌ و آلوده‌ ساختن‌ محيط زيست‌ عجين‌ شده‌ است‌. اما كوره‌ زندگي‌ مدرن‌ هم‌ چنان ‌روشن‌ نگاه‌ داشته‌ مي‌شود. آتشداني‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد هيزم‌ آن‌، قرباني‌اي‌ به‌ جز انسان‌ ندارد! در ازاي‌ هر گلوله‌،جمجمه‌ و استخواني‌ فرومي‌ريزد. زندگي‌اي‌ كه‌ با جنگ‌ و خون‌ريزي‌ خود را روشن‌ نگاه‌ مي‌دارد! تمدنهاي ‌بسياري‌ مي‌آيند و مي‌روند و در فيلم‌ باراكا تنها خاطره‌ مسخ‌ شده‌ آنها در تاريخ‌ به‌ جاي‌ مي‌ماند، كه‌ حاكي‌ ازتكرار متناوب‌ فرجام‌ انقراضي‌ است‌ كه‌ پيش‌ روي‌ انسان‌ امروز مي‌نهد!؟ اما مگر باراكا به‌ روح‌ هستي‌بخش‌ ومعنوي‌ همه‌ چيز در جهان‌ و زندگي‌ نظر ندارد و هيچ‌ چيز را خالي‌ از آن‌ نمي‌بيند؟ پس‌ به‌ چه‌ سبب‌ دنياي‌ مدرن ‌و توسعه‌ يافته‌ را از اين‌ قاعده‌ مستثني‌ مي‌سازد!؟ با تأويلي‌ كه‌ او از باراكا در هستي‌ دارد، مگر هرگز هستي ‌مي‌تواند از وجودش‌ تهي‌ شده‌ و هيچ‌ موجود يا پديده‌اي‌ در آن‌ هرگز مي‌تواند از خواست‌ او تخطي‌ كند!؟
در هستي‌ و تجلي‌ دنياي‌ مدرن‌ با تمامي‌ كاستي‌هايش‌، نظرش‌ را قبلاً در اين‌ مورد داده‌ است‌!؟ پس‌ باراكا و باراكا در هستي‌ پيدا شده‌ بود، اما هنوز نسبت‌ به‌ آنچه‌ كشف‌ گرديده‌ بود، "خودآگاهي" پديد نيامده‌ بود!؟ فيلم ‌باراكا چون‌ بسياري‌ از آثار نسبت‌ به‌ هر آنچه‌ كه‌ مدعي‌ آن‌ است‌، خودآگاهي‌ ندارد. اما روح‌ باراكا با انتخاب‌ خود مخاطبانش‌ بايد مراقب‌ باشند، كه‌ تحجر، سكون‌ يا بازگشت‌ را با گزينش‌ روحاني‌ هستي‌ اشتباه‌ نگيرند وگزينش‌، تأويل‌ و آفرينش‌ باراكاي‌ امروز و فردا را قرباني‌ آفرينش‌، تأويل‌ و تجلي‌ باراكاي‌ ديروز نسازند!؟ پس‌انسان‌ و گزينشهاي‌ او در هستي‌ و زندگي‌ است‌ كه‌ ديگر تجلي‌ آن‌ دم‌ معنويت‌ است‌. چرا كه‌ آن‌ سوي‌ خودآگاهي‌فيلم‌ باراكا، تجارب‌ و تلاشهايي‌ در باراكاي‌ هستي‌ قرار دارند كه‌ بقاء انسان‌ را مقدور ساخته‌ و بسياري‌ از كاستي‌هايش‌ را نسبت‌ به‌ گذشته‌ مرتفع‌ مي‌سازند.
فقر، بي‌خانماني‌، جنگ‌، فحشاء و كشت‌ و كشتار پيش‌ و بيش‌از دنياي‌ مدرن‌ به‌ زندگي‌ انسان‌ تجويز مي‌شد و اتفاقاً دنياي‌ مدرن‌ با عقلانيت‌ از خشونت‌ و كميت‌ همه‌ آنها كاسته‌ است‌!؟ همان‌ گونه‌ كه‌ با تفكر از جبرهاي‌ بيروني‌ و تسخيركننده‌ انسان‌ كاسته‌ است‌، و انسان‌ هيچگاه ‌آزادتر از زماني‌ نيست‌ كه‌ عقلايي‌ برمي‌گزيند!؟ پس‌ در ابتدا انسان‌ براي‌ اين‌ كه‌ در آن‌ منجلاب‌ ركود باراكا مسخ‌ نگردد، بايد از كودكي‌ تا كهنسالي‌ دست‌ به‌ هر كوششي‌ زند تا زنده‌ بماند. انسانها همچون‌ همان‌ آلونكها وكارگاههاي‌ تو در تو در باراكا، در هم‌ مي‌لولند تا زندگي‌ به‌ سوگ‌ ننشيند. دنياي‌ ساخته‌ بشر از هر سوي‌ اوج ‌مي‌گيرد، زندگي‌ رو به‌ پيشرفت‌ مي‌گذارد و آنگاه‌ اندك‌ فرصتي‌ را به‌ انديشه‌ ارزاني‌ مي‌دارد تا بسياري‌ از كاستي‌هاي گذشته‌ را جبران‌ كند
پس‌ در تأويل‌ فيلم‌ باراكا، هنگامه‌ بازگشت‌ به‌ گذشته‌ فرا رسيده‌ است‌. گذشته‌اي‌ كه‌ مي‌بايست‌، همه‌ زوائد وآلودگي‌هاي‌ زندگي‌ مدرن‌ را در آن‌ بشوئيم‌. به‌ مانند همان‌ شستشويي‌ در باراكا كه‌ كنار رودخانه‌ به‌ خود و تمامي ‌چيزهاي‌ زندگي‌ خويش‌ مي‌دهيم‌ و سوزاندن‌ تمامي‌ چيزهايي‌ كه‌ دوري‌ از جوهر معنوي‌ او مي‌دانيم‌. اما با تأويل ‌فيلم‌ باراكا، بدون‌ چنان‌ جوهري‌، چگونه‌ آفرينشي‌ مقدور خواهد بود!؟
پس‌ با تأويلي‌ از باراكا در هستي‌، زمان‌ رجعت‌ انسان‌، نه‌ به‌ گذشته‌، بلكه‌ به‌ خودآگاهي‌ جديدي‌ از آفريده‌هاي ‌خود فرا رسيده‌ است‌; بازگشت‌ به‌ معنويتي‌ كه‌ چون‌ جويباري‌ در درون‌ جاري‌ است‌، همچون‌ جويبار تأويلي‌ كه‌خود و نگاه‌ كهنه‌ خويش‌ را در باراكا شستشو مي‌دهيم‌، تا شايد معنايي‌ جديد را بيابيم‌ كه‌ در آن‌ به‌ خودآگاهي ‌نرسيده‌ايم‌ و از اين‌ روي‌ مرتب‌ قرباني‌اش‌ مي‌سازيم‌!؟ نه‌ تنها زوائد و آلودگي‌ را بايد از زندگي‌ زدود، بلكه‌ مي‌بايست‌ "خود"، "نگاه‌" و "انديشه" را نيز در آن‌ غوطه‌ور ساخت‌، كه‌ آن‌ نيز آفرينشي‌ ديگر با دو بازوي‌ "عقل‌" و "احساس‌" در باراكا خواهد بود. تنها آن‌ هنگام‌ است‌ كه‌ با باراكا در هستي‌ همراه‌ خواهيم‌ شد و آن‌ موقع‌ است‌ كه‌ خورشيد معنويت‌ از پشت‌ ماه‌ زندگي‌مان‌ طلوع‌ خواهد نمود تا شايد به‌ رقص‌ بنشيند (رقصي‌ كه‌ عارفان‌ در باراكابه‌ نمايش‌ مي‌گذارند) در وجودمان‌، به‌ سكوت‌ يا نيايش‌مان‌ دل‌ بندد (به‌ مانند همان‌ عابدي‌ كه‌ در معبدي‌ آرام ‌نشسته‌ است‌ و عابدي‌ ديگر به‌ نيايش‌ مشغول‌ است‌) و در جوشش‌مان‌ موج‌ زند (موازي‌ با مراسم‌ حج‌ و حركات‌ مواج‌ زائران‌) و "تمامي‌ هستي‌ را معنايي‌ دگر بخشد"
!؟!

Thursday, December 14, 2006

آيات زهر

لحظاتی "غرق" در داستان تا واقعیت
ساعت‌ها، كتابي‌ از مايكل‌ كانينگهام‌ كه‌ برايش‌ جوايز فاكنر و پوليتزر 1999 را به‌ ارمغان‌ آورد، اثري‌ است‌ با چند هويت‌ در هم
‌پيچيده‌. نخست‌ رماني‌ست‌ متأثر از زندگي‌ و آثار ويرجينيا وولف‌ و به‌ خصوص‌ كتاب‌ خانم‌ دالووي‌ او. اما همزمان‌ اثري‌ست ‌مستقل‌ كه‌ وولف‌ تنها يكي‌ از شخصيت‌هاي‌ آن‌ است‌ كه‌ در ساعت‌ها نيز به‌ آفرينشگري‌اش‌ ادامه‌ مي‌دهد. با اين‌ نگاه‌ نبايد آن‌ را در حد وولف‌ يا خانم‌ دالووي‌ فرو كاهيم‌. ساعت‌ها اثري‌ست‌ حاصل از بازآفريني‌ و دگرآفريني‌ توأمان‌
هر اثري‌ مي‌تواند حداقل‌ در چهار سطح‌ "حوزه‌"، "فرم‌"، "ساختار" و "محتوا" دست‌ به‌ بازآفريني‌ و دگرآفريني‌ بزند. كانينگهام‌، خانم ‌دالووي‌ ويرجينيا وولف‌ را در "ساعت‌ها" به‌ چنين‌ تكويني‌ برده‌ است‌. كانينگهام‌ ساعت‌ها را در كام‌ ادبيات‌ نوشيده‌ است‌، چرا كه ‌همچون‌ خانم‌ دالووي‌ وولف‌، يك‌ رمان‌ است‌. اما در محتوا، فرم‌ و ساختار دست‌ به‌ دگرآفريني‌ مي‌زند. ساختار آن‌ چنان‌ حاوي‌ معادلاتي‌ تو در توست‌ كه‌ پرش‌ تا فراسوي‌ دگرآفريني ‌(در حالي‌ كه‌ خانم‌ دالووي‌ فاقد آن‌ است‌) را به‌ رخ‌ مي‌كشد و فرم‌ آن‌ نيز بااين‌ كه‌ در خوانش‌ نخست‌ همچون‌ وولف‌ از هم‌ گسيخته‌ به‌ نظر مي‌رسد، اما بيش‌ از آن‌، در هم‌ تنيده‌ است‌ و از اين‌ بعد، از ويرجينيا وولف‌، وولفي‌ترست‌! ساعت‌ها نمونه‌اي‌ بارز از تكامل‌ بخشيدن‌ به‌ اثري‌ است‌ كه‌ از خالق‌ نخستين‌اش‌ فراتر خزيده ‌است.‌ اما گسيختگي‌اش‌ نيز از نوعي‌ ارتباط پذيري‌ منحصر به‌ فرد دم‌ مي‌گيرد. در "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" اين‌ تناقض‌ بين‌ گسيختگي‌ و معادله‌ پذيري‌ در قامت‌ دو تأويل‌ متناقض‌ بيرون‌ مي‌آيد كه‌ در تأويلي ‌"بدون‌ يكديگر" و در تأويلي‌ ديگر "با يكديگر" به‌ روي‌ هم‌ سوار مي‌شوند. فيلم‌ ساعت‌ها نيز كه‌ بر اساس‌ فيلمنامه‌اي‌ اقتباس‌ شده‌ از كتاب‌ ساخته‌ شده‌ است‌، به‌دگرآفريني‌ آن‌ در گستره‌ي‌ سينما روي‌ آورده‌، ولي‌ در ساير سطوح ‌(فرم‌، محتوا و ساختار) عمدتاً به‌ بازآفريني‌ اكتفا كرده‌ است.‌ با اين‌ همه‌، در روح‌ فيلم‌ ساعت‌ها تفاوتي‌ بنيادي‌ با كتاب‌ها مي‌توان‌ يافت. خانم‌ دالووي‌ با وجود بي‌ميلي‌ و دلمردگي‌، گاه‌ چنان‌دنياي‌ پيرامونش‌ را با ظرافت‌ و نكته‌بينانه‌ توصيف‌ مي‌كند، كه‌ خواننده‌ در مي‌يابد، او كاملاً دربند دنياي‌ خويش‌ نيست‌ و دلبستگي‌هاي‌ اينجا و آنجاي‌ او نشان‌ مي‌دهد كه‌ وي‌ به‌ تناوب‌ بين‌ اين‌ دو دنياي‌ پوچ‌ و لذت‌ بخش‌ در نوسان‌ است.‌ در رمان‌ساعت‌ها پرداختن‌ به‌ جزييات‌ و دلمشغولي‌هاي‌ روزمره‌ كمتر مي‌شود و بي‌قراري‌ ويرجينيا مشهودتر است.‌ در فيلم‌ ساعت‌ها، آن‌به‌ اوج‌ خود مي‌رسد و ويرجينيا را آن‌ چنان‌ غرق‌ در بي‌قراري‌، كلافگي‌، بي‌انگيزگي‌ و بي‌حوصلگي‌ مي‌يابيم‌ كه‌ وقتي‌ در انتهاي ‌ساعت‌ها، دست‌ به‌ خودكشي‌ مي‌زند، نفس‌ راحتي‌ مي‌كشيم‌ ؛ انگار كه‌ ويرجينيا را آن‌ گونه‌ درمانده‌ مي‌بينيم‌ و زندگي‌اش‌ را خالي‌از هر راه‌ حل‌ و حتي‌ لطفي‌ مي‌يابيم‌ كه‌ پايان‌ زندگي‌اش‌ را نقطه‌ي‌ انتهايي‌ تمامي‌ شكنجه‌هاي‌ لحظات‌ لرزان‌ نفس‌نفس‌هاي‌ زتدگي‌اش‌ تأويل‌ مي‌كنيم‌ و خود نيز با او از دست‌ ساعت‌ها خلاص‌ مي‌شويم‌! از اين‌ نظر فيلم‌ از دو اثر سرچشمه‌ي‌ خود پيشي‌ مي‌گيرد
اما اثري‌ كه‌ اكنون‌ به‌ نام‌ "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" مي‌خوانيد، هنگامي‌ حق‌ ساعت‌ها را ادا خواهد كرد كه‌ در آن‌ نيز بازآفريني‌ و دگرآفريني‌ ساعت‌ها در هم‌ آميزد و همان‌ كاري‌ را كه‌ ساعت‌ها با خانم‌ دالووي‌ كرد، "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تاواقعيت‌" با رمان‌ و فيلم‌ ساعت‌ها انجام‌ دهد. يعني‌ آفرينش‌ افزوده‌هايي‌ به‌ آن‌ در سطوحي‌ مختلف‌ كه‌ چه‌ بسا در ساعت‌ها نيست ‌و با اين‌ تعريف‌، دگرآفريني‌اي‌ در بازآفريني‌ ساعت‌ها صورت‌ بسته‌ و آميخته‌ است.‌ در لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌، تحليل‌هاي‌ ساعت‌ها مشخصاً دگرآفريني‌ست‌ كه‌ آن‌ را به‌ عرصه‌ي‌ نقد و تحليل‌ مي‌رساند و افزوده‌هاي‌ به‌ مضمون‌ ساعت‌ها، دگرآفريني‌ آن‌ را به‌ ادبيات‌ مي‌كشد. در هم‌ تنيدگي‌ ساعت‌ها در "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" بازآفريني‌ مي‌شود، اما گفتگوهايي‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد، گفتارهاي‌ دروني‌ يا درددل‌گونه‌ يا نجواهايي‌ گله‌وارند، جاي‌ سكوت‌هاي‌ ساعت‌ها را پر مي‌كنند. سكوت‌ها نيز برخلاف‌ پندار بسياري‌، همواره‌ هم‌ وزن‌ نيستند. سكوت‌هاي‌ پس‌ از آگاهي‌ با سكوت‌هاي‌ پيش‌ از آگاهي‌ هرگز يكسان‌ نيستند. تنها سكوت‌هاي‌ به‌ آگاهي‌ رسيده‌اند كه‌ پرمعناتر از بسياري‌ گفتارها به‌ دل‌ مي‌نشينند. از اين‌ روي‌ "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌"، سكوت‌هاي‌ خفته‌ي‌ ساعت‌ها را بيدار مي‌سازد، و آن‌ گاه‌ سكوت‌هاي‌ به‌ پا خاسته‌ي‌ ديگري‌ را در روح‌ اثر پنهان‌ و جاسازي‌ مي‌كند و به‌ ساعت‌ها جاني‌ دوباره‌ در "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" مي‌بخشد

در لحظاتي‌ سنگين‌، زني‌ خود را به‌ سوي‌ رودخانه‌اي‌ مي‌كشد تا شايد، با پايان‌ بخشيدن‌ به‌ زندگي‌ خويش‌، زجري‌ كه‌ هر لحظه‌ او را له‌مي‌كند، مدفون‌ كرده‌ و غرق‌ سازد!؟ او از كسي‌ دلخور نيست‌ و حتي‌ از زندگي‌ زناشويي‌اش‌ نيز شكوه‌اي‌ ندارد. چنان‌ كه‌ خود براي‌ همسرش‌ مي‌نويسد: «تو شادترين‌ بخش‌ زندگي‌ من‌ بودي‌». اما چگونه‌ مي‌تواند احساسي‌ را كه‌ هر لحظه‌ دچارش‌ است‌، براي‌ ديگران‌ توصيف‌ كند؟ او هر لحظه‌ در حال‌ مدفون‌ شدن‌ از درون‌ است‌ و ديگران‌ آن‌ بيرون‌ اصلاً چيزي‌ نمي‌بينند تا دليلي‌ بر پريشاني‌ وخودكشي‌اش‌ بيابند!؟ از تصاوير غرق‌ شده‌ي‌ او، به‌ تصاوير ماشيني‌ از سال‌ 1951 در لوس‌ آنجلس‌ مي‌رويم‌. مردي‌ با دسته‌ گلي‌ به‌ منزل‌ مي‌آيد. ناگهان‌ با مردي‌ ديگر به‌ ريچموند انگلستان‌ در سال‌ 1923 همراه‌ مي‌شويم‌. زني‌ كه‌ خودكشي‌ كرده‌ بود، در منزلي‌ به‌ روي‌ بستري ‌آرام‌ گرفته‌ است‌! هرگز; فرو رفته‌ است‌! او چشمانش‌ را مي‌بندد و همراه‌ با آن‌، به‌ مكان‌ و زماني‌ ديگر پرتاب‌ مي‌شويم‌. سال‌ 2001 درنيويورك‌ زني‌ وارد منزل‌ مي‌شود و به‌ آرامي‌ روي‌ تختي‌ دراز مي‌كشد. صداي‌ ساعت‌ها هر سه‌ نفر را بيدار مي‌كند و آن‌ها را به‌ هم‌ پيوندمي‌زند. آن‌ها ما را نيز بيدار مي‌كنند، اگر چه‌ پيش‌ از آن‌، لحظات‌ مرگبار تصاوير و موسيقي‌، ما را نگران‌ كرده‌اند. زني‌ در نيويورك‌ باسنجاق‌ زدن‌ به‌ موهاي‌ خود به‌ دنياي‌ زني‌ در انگلستان‌ سنجاق‌ مي‌شود! تصاوير چندين‌ بار بين‌ آن‌ دو زمان‌ و مكان‌، اين‌ دست‌ آن‌ دست ‌مي‌شوند. تصاويري‌ از زني‌ كه‌ در نيويورك‌ زندگي‌ مي‌كرد، به‌ مكان‌ و زماني‌ در لوس‌آنجلس‌ برش‌ داده‌ مي‌شود و به‌ سرعت‌ از آنجا چندباره‌ به‌ دنياي‌ زني‌ كه‌ در انگلستان‌ زندگي‌ مي‌كرد. برش‌ها و پرش‌هاي‌ مداوم‌ از جايي‌ به‌ جايي‌، از زماني‌ به‌ زماني‌، از شخصي‌ به‌ شخصي‌ ديگر، از داستاني‌ به‌ داستاني‌ و از دنيايي‌ به‌ دنياي‌ ديگر، مي‌خواهند به‌ ما چه‌ بگويند
ويرجينيا، زني‌ كه‌ در انگلستان‌ بسر مي‌برد، نويسنده‌اي‌ست‌ كه‌ با نگارش‌ داستان‌ زندگي‌اش‌، داستان‌ مرگ‌ خويش‌ را نيز مي‌آفريند!؟ نوشتن‌ او نيز برايش‌ يك‌ لذت‌ نيست‌، بلكه‌ ناله‌ي‌ انساني‌ ناتوان‌ از دفع‌ درد خود است‌. زني‌ ديگر به‌ نام‌ لورا در جايي‌ ديگر از اين‌ دنياي ‌مخوف‌ در گورستاني‌ ديگر، تنها، در راه‌ شمارش‌ معكوس‌ رنج‌ خود است‌. شمارشي‌ كه‌ با پايان‌ هر تجربه‌اي‌ خاتمه‌ نمي‌يابد و شمارشي ‌ديگر براي‌ زيستن‌ در مرگي‌ ديگر، به‌ سوي‌ وي‌ دهان‌ باز مي‌كند!! احساس‌ تنهايي‌، بي‌پناهي‌، كلافگي‌، بي‌انگيزگي‌، اضطراب‌، تشويش ‌مداوم‌، از او، شبحي‌ سرگردان‌ ساخته‌ است‌، كه‌ نه‌ يكبار، بلكه‌ هر لحظه‌ هزاران‌ بار، آرزوي‌ مرگ‌ براي‌ وجود خويش‌ مي‌كند
اي‌ كاش‌ غم من‌ به‌ نارضايتي‌ از زندگي‌ محدود مي‌شد! آن‌ گاه‌ فرصت‌ آن‌ را مي‌يافتم‌ تا راه‌ حلي‌ به‌ جز مرگ‌ بيابم‌. او روح‌ جنازه‌اي‌ را با خود مي‌كشد، به‌ سنگيني‌ لحظه‌اي‌ تا لحظه‌اي‌ ديگر!! آن‌ هنگام‌ است‌ كه‌ جاودانگي‌ بزرگ‌ترين‌ شكنجه‌ي‌ هستي‌ خواهد بود. ريچارد انسان‌ ديگري‌ست‌ كه‌ در انزوا به‌ سر مي‌برد و با همان‌ دردهاي‌ ديگران‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ مي‌كند. ويرجينيا كه‌ خودكشي‌ كرده‌ و مرده‌ است‌، تولد ديگري‌ ازليزا، زن‌ مسني‌ست‌ كه‌ در نيويورك‌ زندگي‌ مي‌كند و ريچارد را مي‌شناسد و زماني‌ با او رابطه‌اي‌ عاشقانه‌ داشته‌ است‌. ريچارد همان ‌پسري‌ست‌ كه‌ وقتي‌ مادرش‌، لورا در حال‌ تركش‌ به‌ قصد خودكشي‌ بود، گريه‌ و التماس‌ مي‌كرد!؟ و كتابي‌ كه‌ ليزا نوشته‌، داستان‌ زندگي ‌لورا و ريچارد است‌. اما آن‌ تنها تأويلي‌ از روايت خطي ‌«ساعت‌ها» است‌. تأويل‌هاي‌ ديگري‌ نيز قابل‌ آفريدن‌ خواهد بود
آيا هر يك‌ از آن‌ها، واقعي‌ست‌ و داستاني‌ از زندگي‌ بقيه‌ را مي‌نويسد يا مي‌آفريند؟ يا هر يك‌، دنيايي‌ واقعي‌ست‌ كه‌ به‌ داستاني‌ براي‌ ديگري‌ بدل‌ مي‌شود يا با نگارش‌ داستان‌ توسط يكي‌، بقيه‌ آفريده‌ مي‌شوند؟! يا كسي‌ كه‌ واقعاً آن‌ اتفاقات‌ را زندگي‌ مي‌كند، داستاني‌ براي ‌نويسنده‌ها مي‌آفريند؟! آيا يكي‌ كتابي‌ مي‌نويسد، يكي‌ آن‌ را مي‌خواند، ديگري‌ به‌ آن‌ مي‌انديشد و يكي‌ ديگر، آن‌ها را زندگي‌ مي‌كند؟! تخيلات‌، داستان‌ها و واقعيات‌ تا چه‌ حد بر خود تأثير مي‌گذارند و تا چه‌ ميزان‌ (با كدام‌ ميزان!‌؟) از يكديگر متأثرند؟! اگر شخصيت‌هاي ‌موجود در دنياي‌ واقعي‌ و دنياي‌ داستاني‌ فيلم‌ را دنبال‌ كنيم‌، در خواهيم‌ يافت‌ كه‌ اسامي‌ شباهت‌هايي‌ با يكديگر دارند، ولي‌ عيناً مانند هم‌ نيستند. زني‌ كه‌ در كتاب‌ ليزا زندگي‌ مي‌كند، در دنياي‌ واقعي‌، نويسنده‌اي‌ به‌ نام‌ ليزاست‌; زن‌ گلفروش‌ نيز به‌ همان‌ شباهت‌ آنان‌ اشاره‌مي‌كند و ليزا تأييدش‌ مي‌نمايد. ريچارد كه‌ در مخروبه‌اي‌ زندگي‌ مي‌كند، نام‌ كوچكش‌ در كتاب‌ همان‌ است‌، ولي‌ فاميلي‌اش‌ در كتاب‌، اسنوبل‌ است‌، و مادرش‌ لورا با توصيف‌ آرد كيك‌ به‌ اسنو، چنان‌ استعاره‌اي‌ را از نام‌ اسنوبل‌ تداعي‌ مي‌كند. چنان‌ تشابهات‌ و تمايزاتي‌ درساعت‌ها به‌ دقت‌ تعبيه‌ شده‌ است‌. شباهت‌ نام‌هاي‌ اشخاص‌ با نام‌ شخصيت‌هاي‌ داستاني‌ كتاب‌ها، ما را به‌ تأويل‌هايي‌ مي‌كشد كه‌ بر تبديل‌ زندگي‌ واقعي‌ شخصيت‌ها به‌ داستان‌ و يا واقعيت‌ يافتن‌ شخصيت‌هايي‌ كه‌ در داستان‌ آفريده‌ شده‌اند، صحه‌ مي‌گذارد. در حالي‌ كه ‌تمايزات‌ بين‌ نام‌هاي‌ اشخاص‌ واقعي‌ و داستاني‌ بر تأويلي‌ سوق‌ مي‌يابند كه‌ به‌ هويت‌ مستقل‌ آن‌ها (شخصيت‌هاي‌ داستاني‌ و واقعي‌) از يكديگر مي‌پردازد. آن‌ها با اين‌ كه‌ شخصيت‌هاي‌ دنياهاي‌ مستقل‌ خود را دارند، از تخيل‌ و آفرينش‌ در دنياهاي‌ يكديگر نيز تأثير پذيرفته‌ و بر يكديگر تأثير مي‌گذارند؟! تعويض‌ نام‌ها در كتاب‌ كه‌ لوئيس‌ به‌ آن‌ اشاره‌ مي‌كند، علاوه‌ بر اين‌ كه‌ ما به‌ ازاهايي‌ را براي‌ شخصيت‌ها دردنياي‌ واقعي‌ منظور مي‌دارد، بدان‌ معني‌ نيز تأويل‌ مي‌شود كه‌ شخصيت‌هاي‌ داستان‌، معرف‌ نوع‌ مثالي‌ خود هستند و چندين‌ شخصيت ‌واقعي‌ با اسامي‌ متفاوت‌ مي‌توانند، نمونه‌هايي‌ از آن‌ شخصيت‌هاي‌ داستاني‌ باشند. به‌ همين‌ سبب‌ است‌ كه‌ وقتي‌ زن‌ گلفروش‌ از ليزا مي‌پرسد كه‌ آيا آن‌ شخصيت‌ موجود در يكي‌ از كتاب‌هايش‌، خود اوست‌، ليزا مي‌گويد، تا حدي‌! چرا كه‌ آن‌ اشخاصي‌ خاص‌ را معرفي‌نمي‌كند، بلكه‌ شخصيتي‌ عام‌ را متجلي‌ مي‌سازد كه‌ ليزا تنها مي‌تواند يكي‌ از آن‌ها باشد. هر يك‌ از تأويل‌ها كه‌ با يكديگر در تناقض‌اند،به‌ تنهايي‌ در دنياي‌ خود درست‌اند و علاوه‌ بر آن‌، تأويل‌هايي‌ كه‌ هم‌ تشابهات‌ و تمايزات‌ آن‌ها را با هم‌ مدنظر قرار مي‌دهند، درست‌اند!؟ به‌ بيان‌ دقيق‌تر، اگر ساعت‌ها تنها بر يك‌ روي‌ سكه‌، يعني‌ تنها تشابهات‌ يا صرفاً تمايزات‌ تكيه‌ مي‌نمود، مي‌توانستيم‌ بپذيريم‌ كه ‌تأويل‌هاي‌ متناقض‌ از آن‌ها، از نظر فيلم‌ صحيح‌ نيست‌، اگر چه‌ ما قادر بوديم‌ با دگرآفريني‌شان‌، برخلاف‌ تأويل‌هاي‌ ابطال‌ شده‌ي‌ فيلم‌، آن‌ها را شكل‌ بخشيم‌. ولي‌ چون‌ فيلم‌ بر هر دو تشابهات‌ و تمايزات‌ تكيه‌ مي‌كند، مي‌توانيم‌ بپذيريم‌ كه‌ جملگي‌ آن‌ها تأويل‌هاي‌ فيلم‌ هستند كه‌ ما تنها آن‌ها را بازآفريني‌ مي‌كنيم‌. بنابراين‌، در ساعت‌ها، تمامي‌ تأويل‌هاي‌ متناقضي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ از آن‌ها استنتاج‌ شوند، درست‌اند و تناقضات‌ و تطابقات‌ ميان‌ آن‌ تأويل‌ها نيز درست‌اند
ويرجينيا جايي‌ كه‌ نگارش‌ وي‌، با تصاويري‌ از دنياي‌ شخصيت‌ها در ديگر مكان‌ها، تدوين‌ مي‌شود، داستان‌ آن‌ها را مي‌آفريند و باخواندن‌ كتاب‌ها توسط ساير شخصيت‌ها، داستان‌ او به‌ تصور و ايده‌اي‌ براي‌ آنان‌ بدل‌ مي‌شود و هنگامي‌ كه‌ در قضاوت‌ها و رفتار خويش‌ از داستان‌هاي‌ او بهره‌ مي‌برند، آن‌ها براي‌شان‌ واقعيت‌ مي‌يابند. ويرجينيا داستان‌ زندگي‌ و مرگ‌ انسان‌هايي‌ را در نيويورك‌ وكاليفرنيا مي‌آفريند كه‌ در آينده‌ تحقق‌ مي‌يابد؟! و چنان‌ كه‌ دوستش‌ مي‌گويد، او در دو دنيا زندگي‌ مي‌كند. از طرفي‌ ويرجينيا نيز درشخصيت‌ها و اتفاقات‌ داستانش‌ غرق‌ است‌. زني‌ كه‌ در داستان‌ او تصميم‌ به‌ خودكشي‌ مي‌گيرد، موازي‌ با آن‌، خودش‌ تصميم‌ به‌ مردن ‌مي‌گيرد؟! به‌ مفهوم‌ ديگر، او كه‌ قبلاً داستان‌هايش‌ را مي‌آفريد، اكنون‌ توسط آن‌ها آفريده‌ مي‌شود و شخصي‌ متأثر و آفريده‌ شده‌ در داستان‌هاي‌ خويش‌ مي‌گردد. او در بخشي‌ از داستانش‌ تصميم‌ مي‌گيرد، زني‌ را بكشد و موازي‌ با آن‌ لورا را مي‌بينيم‌ كه‌ بر روي‌ تختي‌ درحال‌ غرق‌ شدن‌ است‌. در نهايت‌ ويرجينيا از كشتن‌ زني‌ در داستانش‌ منصرف‌ مي‌شود و به‌ دنبال‌ آن‌ لورا نيز پشيمان‌ شده‌ و خودكشي‌ نمي‌كند. ويرجينيا مي‌گويد كه‌ بايد كسي‌ ديگر را به‌ جايش‌ بكشد. در انتهاي‌ داستان‌ (زندگي‌ يا كتاب‌!؟) او خود را مي‌كشد! چنين‌ نماهايي‌ بر تأويل‌هايي‌ استناد مي‌كند كه‌ آفرينش‌ در دنياي‌ خيالي‌ يكي‌، دنياي‌ واقعي‌ ديگري‌ را رقم‌ مي‌زند و برعكس‌
ليزا كه‌ در سال‌ 2001 مي‌نويسد، داستان‌ زندگي‌ ديروز دنيايي‌ را مي‌آفريند كه‌ قربانيانش‌ هنوز در هروله‌ي‌ مرگ‌ و زندگي‌ بسر مي‌برند. لورا و ريچارد با زندگي‌ واقعي‌ خويش‌، كتاب‌ داستان‌ ليزا را مي‌آفرينند يا ليزا با نوشتن‌ داستان‌ آن‌ها، زندگي‌شان‌ را شكل‌ مي‌بخشد!؟ آيا نويسنده‌اي ‌(شخصي‌ همچون‌ ليزا) كه‌ در سال‌ 2001 زندگي‌ مي‌كند، داستان‌ زني‌ را كه‌ در انگلستان‌ خودكشي‌ كرده‌ مي‌نويسد، يا زني‌ انگليسي ‌(شخصي‌ مانند ولف‌) با نگارش‌ داستاني‌، نويسنده‌اي‌ نيويوركي‌ را آفريده‌ و به‌ واقعيت‌ بدل‌ مي‌سازد!؟ زني‌ كه‌ در انگلستان ‌مي‌نويسد، آيا داستان‌ زني‌ نيويوركي‌ را مي‌نويسد كه‌ آن‌ ـ خود ـ دنيايي‌ست‌ كه‌ داستان‌ دنياي‌ مادر و پسري‌ را مي‌آفريند يا مي‌نويسد!؟ يازني‌ كه‌ در لوس‌ آنجلس‌ داستاني‌ را مي‌خواند، كه‌ زني‌ انگليسي‌ در كتابي‌ آفريده‌ است‌ و در آينده‌ به‌ واقعيتي‌ در قالب‌ نويسنده‌اي‌ نيويوركي ‌بدل‌ مي‌شود، سپس‌ همان‌ زن‌، داستان‌ واقعي‌ زندگي‌ لورا و ريچارد را مي‌نويسد كه‌ با تأثير از داستان‌ نويسنده‌اي‌ انگليسي‌ پديد آمده‌است‌؟! زني‌ كه‌ در لوس‌ آنجلس‌ داستاني‌ را مي‌خواند، آيا با تأثيرپذيري‌ از رفتارهاي‌ پريشان‌ يك‌ داستان‌، خود را به‌ سوي‌ جشن‌ وخودكشي‌ هدايت‌ مي‌كند، يا مادر و پسري‌ كه‌ واقعاً زندگي‌ مي‌كنند، داستاني‌ براي‌ دو نويسنده‌ي‌ تو در تو از واقعيت‌، ايده‌ يا خيال‌خواهند بود؟! ويرجينيا، زني‌ كه‌ خودكشي‌ كرده‌ با تولدي‌ دوباره‌ در نيويورك‌ به‌ زني‌ به‌ نام‌ ليزا بدل‌ مي‌شود؟ يا ليزا را مي‌توان‌ زني‌امروزي‌ دانست‌ و با تفاوت‌هايي‌ با زنان‌ ديروزي‌، كه‌ به‌ جاي‌ موضوع‌ تولد دوباره‌، معناي‌ تولد دوباره‌ را متجلي‌ مي‌سازد؟ سرگرداني‌، به ‌شخصيت‌هاي‌ كتاب‌ و فيلم‌ ساعت‌ها محدود نمي‌شود، بلكه‌ سطرها و دوربين‌ نيز چون‌ آنان‌ سرگردان‌اند؛ از شخصي‌ به‌ شخصي‌ ديگر، از جايي‌ به‌ جايي‌ ديگر، از زندگي‌اي‌ به‌ زندگي‌اي‌ ديگر و از دنيايي‌ به‌ دنياي‌ ديگر. از اين‌ نقطه‌ نظر ساعت‌ها در اوج‌ موفقيت‌ است‌
لورا با خود مي‌انديشد كه‌ چرا مي‌بايست‌ چنين‌ باشد. او صليب‌ كدام‌ راه‌ برنگزيده‌ را بر دوش‌ مي‌كشد؟ شكنجه‌گري‌ كه‌ كاملاً صبور و بي‌تفاوت‌ با هر لحظه‌، مرا در زجري‌ تلخ‌ فرو مي‌كوبد، حتي‌ گناه‌ خود در حق‌ مرا كتمان‌ مي‌كند و كمتر اثري‌ از شكنجه‌ بر وجودم‌ به‌جاي‌ مي‌گذارد. آخر اگر هزاران‌ بار زير شكنجه‌اش‌ طاقت‌ مي‌آورد، يكبار كافي‌ بود تا او با پناه‌ بردن‌ به‌ مرگ‌، به‌ آن‌ شكنجه‌ پايان‌ بخشد. اما او مادر بود و پسرش‌ و همسرش‌ به‌ غير از او كسي‌ را نداشتند!؟ ولي‌ علاوه‌ بر آن‌ تأويل‌ها، هر گاه‌ او مدام‌ خويشتن‌ را محكوم‌ ببيند وبا هر بار به‌ بن‌بست‌ رسيدن‌ راه‌ها، خود عقب‌نشيني‌ كند، تأويلي‌ ديگر سر برمي‌آورد: اين‌، ديگر شكنجه‌ي‌ آن‌ شكنجه‌گر است‌. او هربار به‌ جاي‌ كاستن‌ از زجرش‌، باز با مسؤول‌ و مقصر معرفي‌ كردن‌ او، زندگي‌اش‌ را دوباره‌ به‌ بن‌بست‌ مي‌كشاند. او حتي‌ مختار گزينش ‌مرگ‌ خويش‌ نبود، ولي‌ مي‌بايست‌ به‌ همه‌ كس‌ و همه‌ چيز پاسخ‌ گويد!؟ اما او كه‌ براي‌ رهايي‌ از خلاء تاريك‌ دروني‌ به‌ خودكشي‌ پناه‌ برده‌ بود، منصرف‌ مي‌شود و باز مي‌گردد! آيا او به‌ خاطر پسر و شوهرش‌ برگشته‌ است‌ يا به‌ خاطر خود، چون‌ از مرگ‌ مي‌ترسد؟ زيرا او در نهايت‌ با رفتن‌ به‌ كانادا، همسر و فرزندانش‌ را ترك‌ مي‌كند؟ اگر هزاران‌ بار برخاست‌ و ادامه‌ي‌ زندگي‌ به‌ خاطر عزيزانش‌ را برگزيد، حداقل‌ روزي‌ بود كه‌ به‌ خاطر خود ترك‌ آنان‌ را در پيش‌ گرفت‌ و روزهايي‌ ديگر كه‌ بر آن‌ جدايي‌ استمرار بخشيد. در همان‌ لحظه‌، كه ‌لورا از كشتن‌ خويش‌ منصرف‌ مي‌شود، ويرجينيا كه‌ به‌ چيزي‌ مي‌انديشد، مي‌گويد: «من‌ نزديك‌ بود كسي‌ را بكشم‌»! آيا چنين‌ ديالوگي‌ به‌برداشتي‌ نظر ندارد كه‌ مادر و پسر (اشخاصي‌ مثل‌ لورا و ريچارد) را داستاني‌ از انديشه‌ي‌ زني‌ انگليسي‌ (ويرجينيا) بپنداريم‌ كه‌ در آينده‌ به‌واقعيت‌ مي‌پيوندد
همسر ويرجينيا تا جايي‌ كه‌ در توان‌ دارد، با او مدارا مي‌كند، ولي‌ مرگ‌ و زندگي‌ چيزي‌ نيستند كه‌ بتوان‌ با آن‌ها به‌ راحتي‌ با احساسات‌كسي‌ بازي‌ كرد. او نيز از كوره‌ در مي‌رود. مگر من‌ چه‌ گناهي‌ كرده‌ام‌ كه‌ چنين‌ بدبختي‌هايي‌ مرتب‌ گريبان‌ زندگي‌ من‌ و همسرم‌ را مي‌گيرد. او از ويرجينيا مي‌پرسد: چرا بعضي‌ها بايد بميرند؟
ويرجينيا پاسخي‌ كه‌ مي‌دهد هرگز جوابي‌ براي‌ همسرش‌ نيست‌، آن‌ تنها پاسخي‌ست‌ كه‌ بي‌هيچ‌ پرسشي‌ از درون‌ ويرجينيا بر مي‌خيزد: «بعضي‌ها آن‌ قدر لحظات‌ را دشوار سپري‌ مي‌كنند كه‌ مرگ‌ برايشان‌ راه‌ نجاتي‌ خواهد بود»
در هر سه‌ دنياي‌ فيلم‌، قرار است‌ ميهماني‌ و جشني‌ برگزار شود، ولي‌ آن‌ با روح‌ حاكم‌ بر احساسات‌ انسان‌هايي‌ كه‌ در حال‌ غرق‌ شدن‌هستند، سازگاري‌ ندارد. چنين‌ تناقضي‌ به‌ دقت‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ در لحظات‌ فرو ريختن‌ اشخاص‌، "ريزش‌" از اتفاقاتي‌ دروني‌ست‌، نه‌ وقايعي‌ بيروني‌
ريچارد آرزوي‌ آن‌ را دارد تا مثل‌ ليزا، داستان‌ زندگي‌ اشخاص‌ را بنويسد. اما او خود نمي‌داند، كتابي‌ را كه‌ ليزا در قالب‌ ايده‌اي‌ نوشته‌ است‌، او با زندگي‌اش‌ خلق‌ كرده‌ است‌؟! با همان‌ تاوان‌هايي‌ كه‌ خودش‌ مي‌گفت‌
احساسات‌ شرم‌آور و گنگي‌ را كه‌ از درون‌ شخصيت‌هاي‌ زنان‌ فيلم‌ برمي‌خاست‌، چگونه‌ بايد تأويل‌ كرد؟ احساسات‌ زني‌ نسبت‌ به‌ زني‌، چگونه‌ براي‌ يك‌ مرد قابل‌ درك‌ خواهد!؟ پس‌ من‌ سكوت‌ كردم‌ و به‌ تماشا نشستم‌. نگاه‌شان‌ كردم‌، ديدم‌، اما چيزي‌ حس‌ نكردم‌! همان‌قدر سرد و عاري‌ از احساس‌ كه‌ آن‌ها در بقيه‌ي‌ قسمت‌هاي‌ ساعت‌ها بودند. مگر مي‌بايست‌ هر چيزي‌ را هر كسي‌ درك‌ كند؟ آيا مي‌بايست‌ همه‌ چيز را همه‌ كس‌ در همه‌ي‌ شرايط به‌ فهمند؟! آن‌ تأويلي‌ست‌ كه‌ خود به‌ نارسي‌ تأويل‌ شهادت‌ مي‌دهد
ريچارد خودكشي‌ مي‌كند و با پرتاپ‌ خويش‌ از بالاي‌ ساختمان‌، خود را رها مي‌سازد! او هر لحظه‌ي‌ زندگي‌ خويش‌ را با ترس‌ هولناك‌ ازدست‌ دادن‌ آن‌ چه‌ كه‌ دوست‌ مي‌داشت‌، سپري‌ كرده‌ بود؛ مادرش‌، ليزا و...; چيزي‌ كه‌ هميشه‌ از آن‌ مي‌ترسيد، يكبار بر سرش‌ آمد. مادرش‌ عاقبت‌ روزي‌ بي‌خبر رفت‌ و ديگر برنگشت‌! و حالا لحظه‌ شماري‌ براي‌ رفتن‌ ليزا!؟ پس‌ او ناگزير به‌ از دست‌ دادن‌ زندگي‌خودش‌ مي‌شود تا بيم‌ مداوم‌ از دست‌ دادن‌ را از دست‌ دهد
ويرجينيا نيز در پايان‌ فيلم‌، خودكشي‌ مي‌كند، ولي‌ آن‌ همان‌ صحنه‌هاي‌ خودكشي‌ زني‌ در ابتداي‌ ساعت‌هاست‌!! وقايع‌ بعدي‌ زندگي‌ اوتنها داستان‌ پيش‌ از مرگش‌ را متجلي‌ مي‌ساخت‌ و ما در حقيقت‌ از مرگ‌ او برخاسته‌ و نظاره‌گر زندگي‌ گذشته‌ي‌ وي‌ و حال‌ و آينده‌ي‌زندگي‌ و مرگ‌ ديگران‌ مي‌شويم‌!!! و تا پايان‌ ساعت‌ها، ما زندگي‌ يا مرگ‌ را تجربه‌ مي‌كنيم‌ و آن‌ ديگري‌ بعد از ما، زندگي‌ دوباره‌ مي‌يابد يا نمي‌يابد!؟ و آيا ما كه‌ اكنون‌ به‌ تجزيه‌ و تحليل‌شان‌ مي‌پردازيم‌، آن‌ها را به‌ ايده‌اي‌ بدل‌ ساخته‌ و در آن‌ دنيا مي‌آفرينيم‌، يا آن‌ها با روايات‌خود، ما را متأثر ساخته‌ و تحليل‌ ما و زندگي‌ پس‌ از اين‌ لحظات‌ ما را خلق‌ مي‌كنند
وقتي‌ كسي‌ نمي‌تواند از زندگي‌ لذت‌ ببرد و تنها مي‌بايست‌ منتظر خبرها و اتفاقات‌ ناگواري‌ بنشيند تا زندگي‌ سرد او را تاريك‌تر نيزسازد، چرا بايد زندگي‌ كند؟ به‌ خاطر ديگران‌; آن‌ تنها تأويلي‌ست‌ كه‌ مي‌تواند زنده‌ ماندن‌ چنين‌ اشخاصي‌ را توضيح‌ دهد. اما همه‌نمي‌توانند قهرماني‌ در سكوت‌ براي‌ ديگران‌ باشند
لورا، مادري‌ كه‌ عزادار زندگي‌ خود بود، سوگ‌ پسر را نيز بر آن‌ افزوده‌ يافت‌. اما او پيش‌ از اين‌، ريچارد و خانواده‌اش‌ را رها ساخته‌ بودو فرزندان‌ و همسرش‌ نيز با مرگي‌ ناخواسته‌، او را ترك‌ كرده‌اند! او مي‌گويد كه‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ پشيمانم‌، اما آن‌ چه‌ معني‌ مي‌دهد، وقتي‌ كه‌انتخابي‌ نداري‌؟ ولي‌ اگر انتخابي‌ در كار نيست‌، پس‌ چگونه‌ اشخاصي‌ همچون‌ ريچارد و ويرجينيا، رفتن‌ را برگزيدند و كساني‌ مثل‌ لوراو ويرجينيا، ماندن‌ را
ليزا به‌ دخترش‌ اذعان‌ مي‌دارد، خوشي‌ او لحظه‌اي‌ در زندگي‌ بود كه‌ سعي‌ وي‌ بر تكرارش‌ بي‌حاصل‌ است‌; لبخند تلخ‌ پاياني‌اش‌ راچگونه‌ مي‌توان‌ تأويل‌ كرد، مگر تأثر و تأسفي‌ باززاييده‌ در زندگي‌ لبه‌ي‌ مرگ‌!؟ همان‌ گونه‌ كه‌ ساعت‌ها مي‌گويد: چرا همه‌ چيزاشتباه‌ست‌!؟ يا چنان‌ كه‌ ساعت‌ها نشان‌ مي‌دهد: به‌ چه‌ دليل‌ هر چيز حتي‌ وقتي‌ سرجايش‌ است‌، اشتباه‌ست‌؟! يا همان‌ طور كه "لحظاتي‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعيت‌" مي‌فهماند: چرا حتي‌ هنگامي‌ كه‌ هر چيز منطقي‌ به‌ نظر مي‌رسد، باز احساس‌ نازل‌ شده‌ از آن‌ اشتباه‌ست‌
...

Friday, October 27, 2006

کاشف رمز فردا

كاشف‌ رمز مكاشفات‌ "اي

كليات‌ كشف‌ رمز مكاشفات‌ اي

نخست هویت کاشف رمز مکاشفات ای. در بيشتر مكاشفات‌، علاوه‌ بر توصيف‌ صحنه‌هاي‌ مشاهده‌ شده‌، بخشي‌ به‌ تفسير معناي‌ آنها اختصاص‌ يافته‌ است‌. اين‌ خصيصه‌ در مكاشفات‌ عهد عتيق‌ و جديد ديده‌ مي‌شود. در كتاب‌ دانيال‌ نبي‌ چنين‌ آمده‌ است‌: «اما روح‌ من‌ دانيال‌ در جسدم‌ مدهوش‌ شد و رؤياهاي‌ سرم‌ مرا مضطرب‌ ساخت‌ و بيكي‌ از حاضرين‌ نزديك‌ شده‌ حقيقت‌ اين‌ همه‌ امور را از وي‌ پرسيدم‌ و او بمن‌ تكلم‌ نمود تفسير امور را براي‌ من‌ بيان‌ كرد. كه‌ اين‌ وحوش‌ عظيميكه‌ (عدد) ايشان‌ چهار است‌ چهار پادشاه‌ ميباشند كه‌ از زمين‌ خواهند برخاست‌.» (دانيال‌، باب‌هفتم‌، آيات‌ 15 ـ 17) جايي‌ ديگر: «و چون‌ من‌ دانيال‌ رؤيا را ديدم‌ و معني‌ آنرا طلبيدم‌ ناگاه‌ شبيه‌ مردي‌ نزد من‌ بايستاد. و آواز آدمي‌ء را از ميان‌ اولاي‌ شنيدم‌ كه‌ ندا كرده‌ ميگفت‌ اي‌ جبرائيل‌ اين‌ مرد را از معني‌ء اين‌ رؤيا مطلع‌ ساز... اما آن‌ قوچ صاحب‌ دو شاخ‌ كه‌ آنرا ديدي‌ پادشاهان‌ ماديان‌ و فارسيان‌ ميباشند و آن‌ بز نر ستبر پادشاه‌ يونان‌ ميباشد...» (دانيال‌، باب‌ هشتم‌، بخشي‌ از آيات‌ 15 ـ 21) در مكاشفه‌يوحنا نيز ذكر شده‌ است‌: «و يكي‌ از پيران‌ متوجه‌ شده‌ بمن‌ گفت‌ اين‌ سفيدپوشان‌ كيانند و از كجا آمده‌اند. من‌ او را گفتم‌ خداوندا تو ميداني‌

مرا گفت‌ ايشان‌ كساني‌ ميباشند كه‌ از عذاب‌ سخت‌ بيرون‌ ميايند و لباس‌ خود را بخون‌ بره‌ شست‌ و شو كرده‌ سفيد نموده‌اند.» (مكاشفه‌ يوحنا، باب‌ هفتم‌، آيات‌ 13 ـ 14) اما در پيشگويي‌هاي‌ نستراداموس‌، تفاسير مكاشفات‌ همراه‌ آنها نيست‌ و سالها بعد توسط پژوهشگران‌ و مفسران‌ تفاسير و تأويل‌ برخاسته‌ از آنها نوشته‌ شده‌ است‌. در مكاشات‌ اي‌، پس‌ از هر مكاشفه‌، كشف‌ معنا و تفسير آن‌آمده‌ است‌، ولي‌ نه‌ تفسير تصاوير و توصيف‌ مشاهدات‌، بلكه‌ تحليل‌ معناي‌ نهفته‌ در آنها. كشف‌ رمز مكاشفات‌ نيز در مكاشفات‌ پيشين‌ به‌ همراه‌شان‌ نيامده‌ است‌ و سالها پس‌ از آنها، توسط برخي‌ محققان‌ و رمزگشايان‌ نگاشته‌ شده‌ است‌. در مكاشفات‌ اي‌، كاشف‌ رمز مكاشفات‌، پس از آنها، ولی به‌ همراه‌ آن‌هاست‌ و مكاشفات‌ اي‌، در جايي‌ موضوع‌ شناسايي‌ و سوژه‌ است‌ و در جايي‌ ديگر، خود فاعل‌ شناسايي‌ و شناسنده‌ است‌; چرا كه‌ از عهد مدرن‌ به‌ بعد (كه‌ مكاشفات‌ اي‌ به‌ عهد پسامدرن‌ به‌ بعد اختصاص‌ دارد)، مكاشفات‌ به‌ "خودآگاهي‌" مي‌رسد، از اين‌ روي‌ بايد "خود"، "موضوع‌" و "فاعل‌ شناسايي‌" باشد

اما نام مکاشفات. کسانی که به اندازه کافی با ترجمه متون از زبانی به زبان دیگر آشنایی داشته باشند، به روشنی می دانند که وقتی واژه ای از زبانی به زبانی دیگر ترجمه می شود، تغییراتی می کند. نوع تغییر بسته به علل مختلفی می تواند صورت گیرد. کم و کیف آواها و واجها در زبانهای مختلف، نحوه تلفظ آنها، نحوه نگارش شان و حتی اشتباهات صرفی و نحوی و کاتبان...، از این روی دو حرف انگلیسی ای و آی وقتی به زبانی دیگر وارد شود، ممکن است نه به گونه ای منفرد، بلکه به مثابه یک کلمه شناسایی شوند. بنابراین با تلفظ ای به کار روند. اما چرا نگارنده چنین تاٌکیدی بر قلب آنها دارد. پیش از همه، به سبب این که چنان که در ابتدای مکاشفات ای آورده، آنها به معانی ای در زبان فارسی عطف می کنند که مشخصاً مدنظر نگارنده است، همچون حرف ندا در زبان فارسی و...، و همین طور اشاره به تغییر واژگان در برخی از مکاشفات پیشین دارند و بدین روی آن را بازآفرینی می کنند، ولی این بار به گونه ای معکوس، آن گونه که صورت واژگان قربانی معنای آن می شود، نه برعکس.
در مكاشفات‌ پيشين‌، كساني‌ كه‌ ناقل‌ و نشان‌ دهنده‌ مكاشفات‌ هستند، موجوداتي‌ عجيب‌ و غريب‌ يا فرشتگان‌ و ارواح‌اند كه‌ در رؤياها يامراسمي‌ مذهبي‌ يا تجاربي‌ مافوق‌ طبيعي‌، مكاشفات‌ را به‌ پيامبران‌ يا اشخاص‌ مذهبي‌ يا پيشگويان‌ القاء مي‌كردند، اما در مكاشفات‌ اي‌،اين‌ حامل‌ و ناقل‌، هوش‌ مصنوعي‌، يعني‌ حاصل‌ آفرينش‌ دستاوردهاي‌ دانش‌ و تكنولوژي‌ بشر است‌. آن‌ از اشخاص‌ واقعي‌ يا متافيزكي به‌ شخصيتي‌ مجازي‌ بدل‌ مي‌شود; چراكه‌ دنياي‌ عهد پس‌ از پسامدرن‌، "مجازي‌" است‌. هنگامي‌ كه‌ مكاشفات‌ اي‌، هوش‌ مصنوعي‌ را گزارش‌ مي‌كند، مديوم‌ دنياي‌ مجازي‌ سينماست‌ و وقتي‌ به‌ آثاري‌ ديگر عطف‌ مي‌كند، گستره‌ رسانه‌اي‌ است‌ كه‌ از بين‌زباني استفاده‌ مي‌برد. زيرا گستره‌ عهد پسامدرن‌ رسانه‌ و زبانش‌، بين‌زباني‌ است

از سويي‌ ديگر، دانش‌ و تكنولوژي‌ نهفته‌ در هوش‌ مصنوعي‌ هر گونه‌ عجايب‌ نهفته‌ در مكاشفات‌ را از ديد دنيايي‌ مي‌بيند كه‌ بسيار از دانش‌ و تكنولوژي‌ كنوني‌ فراتر است‌ و بدين‌ معنا فراسورونده‌ است‌. از سويي‌ ديگر، مكاشفات‌ با توسل‌ به‌ دانش‌ و تكنولوژي‌ از خرافات‌و اوهام‌ نيز دور مي‌مانند; آفتي‌ كه‌ به‌ مرور زمان‌ دامنگير مكاشفات‌ شده‌ و دست‌ خوش‌ تحريف‌شان‌ ساخته‌ است‌. اين‌ موضوع‌ هنگامي‌ برجسته‌تر مي‌نمايد كه‌ توجه‌ كنيم‌، پيش‌ از اين‌ عمدتاً مكاشفات‌ در تضاد با دانش‌ روز شناخته‌ مي‌شدند، ولي‌ اينك‌ در مكاشفات‌ اي‌، اين‌ دانش‌ و تكنولوژي‌ است‌ كه‌ آن‌ را مي‌آفريند!؟
در مكاشفه‌ يوحنا، گزارش‌ مكاشفه‌ با صدايي‌ بلند آغاز مي‌شود.«... و از عقب‌ خود آوازي‌ بلند چون‌ صداي‌ صور شنيدم‌.» (مكاشفه‌يوحنا، باب‌ اول‌. بخشي‌ از آيه‌ 10). «بعد از اين‌ ديدم‌ كه‌ ناگاه‌ دروازه‌ در آسمان‌ باز شده‌ است‌ و آن‌ آواز اولرا كه‌ شنيدم‌ بودم‌ كه‌ چون‌ كرنا با من‌ سخن‌ ميگفت‌ ديگر باره‌ ميگويد باينجا صعودنما تا اموري را كه‌ بعد از اين‌ بايد واقع‌ شود بتو بنمايم‌.» (مكاشفه‌ يوحنا، باب‌ چهارم‌، آيه‌1). در بخشي‌ از كتاب‌ حزقيال‌ آمده‌ است‌:«... و آواز قائليرا شنيدم‌. كه‌ مرا گفت‌ اي‌ پسر انسان‌ بر پايهاي‌ خود بايست‌ تا با تو سخن‌ گويم‌.<(كتاب‌ حزقيال‌، باب‌ اول‌، آيه‌ 28 و باب‌ دوم‌، آيه‌ 1) و در جايي‌ ديگر: «و چون‌ ميرفتند من‌ صداي‌ بالهاي‌ آنها را مانند صداي‌ آبهاي‌ بسيارمثل‌ آواز حضرت‌ اعلي‌ و صداي‌ هنگامه‌ را مثل‌ صداي‌ فوج‌ شنيدم‌... »(حزقيال‌، باب‌ اول‌، بخشي‌ از آيه‌ 34). در كتاب‌ دانيال‌ نبي‌ نيز چنين‌ ذكر شده‌ است‌: «و آواز آدمي‌ را از ميان‌ اولاي‌ شنيدم‌ كه‌ ندا كرده‌ ميگفت‌ اي‌ جبرائيل‌ اين‌ مرد را از معني‌ء اين‌ رؤيا مطلع‌ ساز.» (دانيال‌، باب‌ هشتم‌، آيه‌ 16). در مكاشفات‌ اي‌، اين‌ صدا نيز مجازي‌ مي‌شود. صدايي‌ از تمامي‌ دورانها كه‌ ما را فرا مي‌خواند! از واژه‌ي ‌تاريخ‌ استفاده‌ نمي‌شود; چرا كه‌ به‌ عصر پيش‌ از تاريخ‌نويسي‌، يعني‌ دوران‌ اسطوره‌سازي‌ و افسانه‌پردازي‌ نيز مربوط مي‌شود. تأويل‌هاي متكثري‌ نيز از اين‌ ندا برمي‌خيزند. تأويلهايي‌ همچون‌ نداي‌ مكاشفات‌ گذشته‌ كه‌ ما را به‌ آن‌ عرصه‌ دعوت‌ مي‌كند; فراخوان‌ دانش‌ ديروز تا امروز با نگاه‌ به‌ فردا; فريادي‌ كه‌ حكايت‌ از نياز به‌ مكاشفاتي‌ در عصر كنوني‌ و معاني‌ آفريده‌ شده‌ در مكاشفات‌ دارد و

...

برداشت‌ متداول‌ در مورد مكاشفات‌ و پيش‌گويي‌ها، آن‌ است‌ كه‌ تحقق‌ آنها قطعي‌ است‌. اما مكاشفات‌ اي‌، در همين‌ جا تأويلي‌ كاملاً متفاوت‌ از اين‌ باورهاي‌ عاميانه‌ دارد. مكاشفات‌ اي‌ مي‌گويد تمامي‌ مكاشفات‌ تنها حالتهاي‌ محتمل‌ و آينده‌هاي‌ ممكن‌ را بر مي‌نمايند.اين‌ انتخاب‌ انسانهاست‌ كه‌ تعيين‌ مي‌كند كدام‌ يك‌ از آن‌ حالتهاي‌ محتمل‌ به‌ وقوع‌ به‌ پيوندند. اين‌ تأويل‌ نه‌ تنها تناقض‌ جبر و اختيار وسرنوشت‌ و انتخاب‌ را حل‌ مي‌كند، بلكه‌ تناقضات‌ ديگري‌ را نيز در مكاشفات‌ پيش‌ از خود توضيح‌ مي‌دهد. با رجوع‌ به‌ مكاشفات‌ و پيش‌گويي‌ها در خواهيد يافت‌ كه‌ علاوه‌ بر اين‌ كه‌ بسياري‌ از وقايع‌ آينده‌ به‌ گونه‌اي‌ اعجاب‌ برانگيز توسط آنها توصيف‌ شده‌ از برخي‌ مكاشفات‌ نيز سخن‌ رفته‌ كه‌ هرگز به‌ وقوع‌ نپيوسته‌اند!؟ ناباوران‌ به‌ مكاشفات‌، اين‌ پيش‌بيني‌ها را دليلي‌ برعدم‌ صحت‌ مكاشفات‌ مي‌دانند، در حالي‌ كه‌ قادر نيستند تشريح‌ كنند، پس‌ چگونه‌ بسياري‌ از وقايع‌ ديگر به‌ گونه‌اي‌ دقيق‌ در مكاشفات‌ توصيف‌ شده‌ و به‌ وقوع‌پيوسته‌ است‌. از سويي‌ باورمندان‌ جزم‌انديش‌ مكاشفات‌، اين‌ تناقض‌ را به‌ حساب‌ آن‌ نوشته‌اند كه‌ اين‌ وقايع‌ در آينده‌ به‌ وقوع‌ خواهند پيوست‌ و يا قبلاً جايي‌ تحقق‌ يافته‌اند كه‌ ما از آن‌ بي‌اطلاع‌ايم‌. ولي‌ مكاشفات‌ اي‌ مي‌گويد كه‌ وقايع‌ تحقق‌ نيافته‌ مكاشفات‌، شامل‌ آينده‌هاي‌ محتملي‌ هستند كه‌ بشريت‌ با انتخاب‌ ديگري‌، آنها را به‌ واقعيت‌ بدل‌ نساخته‌ است‌. از اين‌ روي‌ مكاشفات‌ نه‌ وقايعي‌ قطعي‌، بلكه‌ حالاتي‌ محتمل‌اند كه‌ برخي‌ از آنها با انتخاب‌ انسانها هرگز به‌ وقوع‌ نخواهند پيوست‌. تنها اين‌ تأويل‌ است‌ كه‌ هر دو پارادوكس‌ ناباوران‌ و باورندان‌ جزم‌انديش‌ را تشريح‌ مي‌كند. در كتاب‌ يونس‌ نبي‌ آياتي يافتم‌ كه‌ با تأويل‌ مذكور هم‌خواني‌ داشت‌. پس‌ بد نيست ‌خوانندگان‌ نيز آن‌ را دريابند: «پس‌ كلام‌ خداوند بار دوم‌ بر يونس‌ نازل‌ شده‌ گفت‌. برخيز و به‌ نينوي‌ شهر بزرگ‌ برو و آن‌ وعظ را كه‌ من‌ بتو خواهم‌ گفت‌ بايشان‌ ندا كن‌. آن‌ گاه‌ يونس‌ برخاسته‌ برحسب‌ فرمان‌ خداوند به‌ نينوي‌ رفت‌ و نينوي‌ شهر بسيار بزرگ‌ بود كه‌ مسافت‌ سه‌روز داشت‌. و يونس‌ بمسافت‌ يك‌ روز داخل‌ شهر شده‌ بندا كردن‌ شروع‌ نمود و گفت‌ بعد از چهل‌ روز نينوي‌ سرنگون‌ خواهد شد. ومردمان‌ نينوي‌ بخدا ايمان‌ آوردند و روزه‌ را ندا كرده‌ از بزرگ‌ تا كوچك‌ پلاس‌ پوشيدند. و چون‌ پادشاه‌ نينوي‌ از اين‌ امر اطلاع‌ يافت‌ از كرسي‌ خود برخاسته‌ رداي‌ خود را بركند و پلاس‌ پوشيده‌ بر خاكستر نشست‌... كيست‌ بداند كه‌ شايد خدا برگشته‌ پشيمان‌ شود و از حدت‌خشم‌ خود رجوع‌ نمايد تا هلاك‌ نشويم‌. پس‌ چون‌ خدا اعمال‌ ايشانرا ديد كه‌ از راه‌ زشت‌ خود بازگشت‌ نمودند آنگاه‌ خدا از بلائيكه‌ گفته‌ بود كه‌ بايشان‌ برساند پشيمان‌ گرديد و آنرا بعمل‌ نياورد. اما اين‌ امر يونسرا بغايت‌ ناپسند آمد و غيظش‌ افروخته‌ شد. و نزد خداوند دعا نموده‌ گفت‌ آه‌ اي‌ خداوند آيا اين‌ سخن‌ من‌ نبود حينيكه‌ در ولايت‌ خود بودم‌ و از اين‌ سبب‌ بفرار كردن‌ بترشيش‌ مبادرت‌ نمودم‌ زيراميدانستم‌ كه‌ تو خداي‌ كريم‌ و رحيم‌ و دير غضب‌ و كثير احسان‌ هستي‌ و از بلا پشيمان‌ ميشوي‌. پس‌ حال‌ اي‌ خداوند جانم‌ را از من‌ بگير زيرا كه‌ مردن‌ از زنده‌ ماندن‌ براي‌ من‌ بهتر است‌... و يهوه‌ خدا كدوئي‌ رويانيد و آنرا بالاي‌ يونس‌ نمو داد تا بر سر وي‌ سايه‌ افكنده‌ او را از حزنش‌ آسايش‌ دهد و يونس‌ از كدو بي‌نهايت‌ شادمان‌ شد. اما در فرداي‌ آن‌ روز در وقت‌ طلوع‌ فجر خدا كرمي‌ پيدا كرد كه‌ كدو را زد وخشك‌ شد. و چون‌ آفتاب‌ برآمد خدا باد شرقي‌ كرم‌ وزانيد و آفتاب‌ بر سر يونس‌ تابيد به‌ حديكه‌ بيتاب‌ شده‌ براي‌ خود مسئلت‌ نمود كه ‌بميرد... خداوند گفت‌ دل‌ تو براي‌ كدو بسوخت‌ كه‌ براي‌ آن‌ زحمت‌ نكشيدي‌ و آنرا نمو ندادي‌ كه‌ در يك‌ شب‌ بوجود آمد و در يك‌ شب ‌ضايع‌ گرديد. و آيا دل‌ من‌ بجهه‌ نينوي‌ شهر بزرگ‌ نسوزد...» كتاب‌ يونس‌ نبي‌، بخش‌هايي‌ از باب‌ سوم‌ و چهارم‌ از آيات‌ 1 تا11

كشف‌ رمز نخست‌
در كتاب‌ دانيال‌ نبي‌ در عهد عتيق‌ كه‌ به‌ همراه‌ كتاب‌ حزقيال‌ نبي‌، آنها را بايد مكاشفاتي‌ دانست‌ كه‌ در عهد عتيق‌ نازل‌ شده‌ و وقايعي‌ را كه‌به‌ عهد جديد (عهد اخلاقيات‌) موسوم‌اند، پيش‌بيني‌ مي‌كنند، موجوداتي‌ شبيه‌ حيوانات‌ توصيف‌ مي‌شوند. «...ديدم‌ كه‌ ناگاه‌ چهار بادآسمان‌ بر روي‌ درياي‌ عظيم‌ تاختند و چهار وحش‌ بزرگ‌ كه‌ مخالف‌ يكديگر بودند از دريا بيرون‌ آمدند. اول‌ آنها مثل‌ شير بود و بالهاي‌عقاب‌ داشت‌...» (دانيال‌، باب‌ هفتم‌، بخشي‌ از آيات‌ 2 تا 4) در كتاب‌ حزقيال‌ نبي‌ نيز آمده‌ است‌: «و از ميانش‌ شبيه‌ چهار حيوان‌ پديد آمدو نمايش‌ ايشان‌ اين‌ بود كه‌ شبيه‌ انسان‌ بودند.» (حزقيال‌، باب‌ اول‌، آيه‌ 5). مكاشفات‌ اي‌ از يك‌ سو، بيان‌ اين‌ نحوه‌ نگاه‌ را بازآفريني‌ مي‌كند، از سويي‌ ديگر با قرار دادن‌ روباتهاي‌ شبيه‌ انسان‌ به‌ جاي‌ آنها، به‌ نوعي‌ دگرآفريني‌ آنها به‌ شمار مي‌رود. جمله‌ «موجوداتي‌ يه‌ سردو گوش‌» نيز داراي‌ رمزي‌ است‌. در مكاشفات‌ موجوداتي‌ عجيب‌ و غريب‌ به‌ كرات‌ توصيف‌ شده‌ اند. «و هر يك‌ از آنها چهار رو داشت‌ وهر يك‌ از آنها چهار بال‌ داشت‌.» (حزقيال‌، باب‌ اول‌، آيه‌ 6) «...صورت‌ آنها مانند شعله‌هاي‌ اخگرهاي‌ آتش‌ افروخته‌ شده‌ مثل‌ صورت‌ مشعلها بود...» (حزقيال‌، باب‌ اول‌، بخشي‌ از آيه‌ 13). «بعد از آن‌ نگريستم‌ و اينك‌ ديگري‌ مثل‌ پلنگ‌ بود كه‌ بر پشتش‌ چهار بال‌ مرغ‌داشت‌ و اين‌ وحش‌ چهار سر داشت‌ و سلطنت‌ به‌ او داده‌ شد.» (دانيال‌، باب‌ هفتم‌، آيه‌ 6). در مكاشفه‌ اول‌ اي‌، عبارت‌ «موجوداتي‌ يه‌ سردو گوش‌»، در زبان‌ فارسي‌، هم‌ در سطح‌ فرم‌ اشاره‌ به‌ چيزي‌ غريب‌ دارد ـ كه‌ در قصه‌هايي‌ كه‌ براي‌ كودكان‌ تعريف‌ مي‌كنند، گاه‌ از اين‌ موجودات‌ نام‌ مي‌برند ـ و هم‌ معناي‌ آن‌ چيزي‌ غريب‌ نيست‌، چون‌ آنها همچون‌ انسان‌ داراي‌ يك‌ سر دو گوش‌ هستند، اين‌ عبارت‌ هم‌ به‌روباتها اشاره‌ دارد، هم‌ به‌ كنايه‌ مي‌گويد كه‌ اعجاب‌ مكاشفات‌ در ظاهر آنها نيست‌، بلكه‌ در معناي‌ آنهاست‌. حزقيال‌ و دانيال‌ نيز آنچه‌ را بيان‌ مي‌كنند تنها تشبيهاتي‌ براي‌ توصيف‌ موجوداتي‌ است‌ كه‌ وراي‌ مشاهدات‌ متداول‌ آنها بوده‌ است‌: «و آن‌ حيوانات‌ مثل‌ صورت‌ برق‌ ميدويدند و برميگشتند. و چون‌ آن‌ حيواناترا ملاحظه‌ ميكردم‌ اينك‌ يكچرخ‌ بپهلوي‌ آن‌ حيوانات‌ براي‌ هر روي‌ آن‌ چهار به‌ زمين‌ بود. وصورت‌ چرخها و صنعت‌ آنها مثل‌ منظر
زبرجد بود و آن چهار يك‌ شباهت‌ داشتند و صورت‌ و صنعت‌ آنها مثل‌ چرخ‌ در ميان‌ چرخ‌ بود.» (حزقيال‌، باب‌ اول‌، آيات‌ 14 ـ 16) از اين‌ روي‌ اگر در آنجا نيز بحث‌ از اعجاز يا دانش‌ تكنولوژي‌ برتر است‌، به‌ خاطر آن‌ است‌ كه‌معجزات‌ را نيز در نهايت‌ با قانوني‌ علمي‌ مي‌توان‌ توضيح‌ داد; چراكه‌ آنها نيز فاقد علتي‌ نيستند و معادلات‌ يا نامعادلات‌ خود را دارا هستند. مكاشفات‌ اي‌، به‌ نوعي‌ بازآفريني‌ آنهاست‌ با كمك‌ دانشي‌ كه‌ امروز در اختيار داريم‌. بنابراين‌ مكاشفات‌ اي‌ از اين‌ طريق‌ برخلاف‌ مكاشفات‌ گذشته‌، نسبت‌ به‌ آنها "خودآگاهي‌" مي‌يابد

در مكاشفات‌ اي‌، منظور از «الف‌ دات‌ يا» ـ عبارتي‌ كه‌ در آغاز مكاشفه‌ نخست‌ آمده‌ است‌ ـ همان‌ هجي‌ "اي‌" يعني‌ هوش‌ مصنوعي‌ است‌،اما تكواژ "دات‌" به‌ آن‌ هويتي‌ جديد داده‌ است‌. آن‌ معرف‌ عصر پسامدرن‌ است‌ (كلمه‌اي‌ كه‌ كاربران‌ اينترنت‌ بسيار با آن‌ برخورد دارند). ازسويي‌ الف‌ و يا در مكاشفات‌ يوحنا به‌ دفعات‌ به‌ كار رفته‌ است‌. "من‌ هستم‌ الف‌ و يا." (مكاشفه‌ يوحنا، باب‌ اول‌، بخشي‌ از آيه‌ 8) «...و ازعقب‌ خود آوازي‌ بلند چون‌ صداي‌ صور شنيدم‌. كه‌ ميگفت‌ من‌ الف‌ و يا و اول‌ و آخر هستم‌.» (مكاشفه‌ يوحنا، باب‌ اول‌، بخشي‌ از آيات‌10 تا 11) «باز مرا گفت‌ تمام‌ شد من‌ الف‌ و يا و ابتداء و انتهاء هستم‌.» (مكاشفه‌ يوحنا، باب‌ بيست‌ و يكم‌، بخشي‌ از آيه‌ 6) در تمامي‌ اين‌ موارد، تأكيد آنها بر اين‌ نكته‌ است‌ كه‌ تماماً و كاملاً هر چه‌ را كه‌ ضروري‌ بوده‌ در مكاشفه‌ بيان‌ شده‌ است‌. در مكاشفات‌ اي‌، اين‌ تأويل‌ اول‌ و آخر و بيان‌ كامل‌ چيزهاي‌ ضروري‌، معنايي‌ ديگر مي‌يابد; جايي‌ كه‌ در مكاشفه‌ هشتم‌ مي‌گويد كه‌ اول‌ منم‌، اما آخر شماييد. اين‌ گزاره‌ي‌ مكاشفه‌، اشاره‌ به‌ همان‌ قانون‌ احتمالات‌ در مكاشفات‌ به‌ همراه‌ اختيار و انتخاب‌ انسانها در تحقق‌ شان‌ دارد. از اين‌ روي‌ با مكاشفات‌ اي‌ آغاز، ولي‌ با "انتخاب‌ انسانها" پايان‌ پذيرفته‌ و كامل‌ مي‌شود

كشف‌ رمز دوم‌
ضربان‌ "ديدم‌، ديدم" در مكاشفات‌ اي‌، طنين‌ مكاشفات‌ پيشين‌ است‌ در گشايش‌ آن‌. در مكاشفه‌ي‌ دوم‌، كسي‌ كه‌ سنگ‌ اول‌ را پرتاب‌ مي‌كند، باعث‌ نجات‌ جان‌ انساني‌ مي‌شود; درست‌ عكس‌ تصويري‌ كه‌ در عهد جديد وجود دارد. در آنجا كسي‌ كه‌ سنگ‌ اول‌ را به‌ سوي‌ زني‌ مي‌كوبد كه‌ متخلف‌ شمرده‌ مي‌شود، با ممانعت‌ مسيح‌ مواجه‌ مي‌شود و او از همه‌ مي‌خواهد، آن‌ كسي‌ كه‌ گناه‌ نكرده‌ است‌ سنگ‌ اول‌ را پرتاب‌ كند. در آنجا پرتاب‌ سنگ‌ يك‌ جنايت‌ است‌، در حالي‌ كه‌ هوش‌ مصنوعي‌ با دگرآفريني‌اش‌ مي‌گويد، جايي‌ هست‌ كه‌ پرتاب‌ سنگ‌ مانع‌ از جنايتي‌ مي‌شود، پس‌ جايز خواهد بود; چرا كه‌ اين‌ معناي‌ كنش‌هاي‌ ماست‌ كه‌ درستي‌ يا نادرستي‌ اعمالمان‌ را به‌ ثبوت‌ مي‌رساند.
كشف‌ معناي‌ دوم‌ نيز به‌ مبحث‌ جديدي‌ در عرصه‌ي‌ زندگي‌ انسان‌ها تعلق‌ دارد. پس‌ از حقوق‌ انسان‌ها، حيوانات‌ و طبيعت‌، اكنون‌ حقوق‌ روبات‌ها و ماشين‌هاي‌ انسان‌نما مطرح‌ مي‌شود! روبات‌هايي‌ كه‌ داراي‌ قدرت‌ تفكر، احساس‌ و توان‌ تشكيك‌ و مهم‌تر از همه‌، قدرت‌ انتخاب‌ به‌ گونه‌اي‌ مستقل‌ هستند


كشف‌ رمز سوم‌
در مكاشفه‌ي‌ سوم‌ جستجو آغاز مي‌شود. بحران‌ هويت‌ در مكاشفه‌ي‌ سوم‌ ناشي‌ از معضلي‌ در عهد پسامدرن‌ است‌ كه‌ به‌ عهد پس‌ از آن‌ كشيده‌ مي‌شود; معضل‌ فروپاشي‌ خانواده‌ در بسياري‌ از جوامع‌. ديدن‌ خرس‌ در اين‌ مكاشفه‌، بازآفريني‌ لفظ آن‌ در مكاشفات‌ پيشين‌ و دگرآفريني‌ معناي‌ آن‌ در مكاشفات‌ اي‌ است‌. چرا كه‌ آن‌ از حيواني‌ وحشي‌ در كتب‌ مكاشفات‌ پيشين‌، به‌ دوستي‌ همراه‌ براي‌ كودك‌ انسان‌ ‌ در مكاشفات‌ اي‌ بدل‌ شده‌ است‌

كشف‌ رمز چهارم‌
مكاشفه‌ي‌ چهارم‌ اصلي‌ را نشان‌ مي‌دهد كه‌ در كتب‌ مكاشفات‌ پيشين‌ ناديده‌ گرفته‌ شده‌ بود. در مكاشفات‌ پيشين‌، آنچه‌ ناگوار است‌ در اوج‌ معنايافتگي‌ بروز مي‌كند. ظلمي‌ آشكار مي‌شود، پيروزي‌ و شكستي‌ رقم‌ مي‌خورد، موجودي‌ با ارزش‌ قرباني‌ مي‌شود و معناهايي‌ از اين‌ دست‌. در مكاشفه‌ي‌ چهارم‌ از مكاشفات‌ اي‌، پوچي‌، يعني‌ نقطه‌ي‌ مقابل‌ معناست‌ كه‌ بحران‌آفرين‌ است‌. پوچي‌ ناگهاني‌ پنداره‌ها و ارزش‌هايي‌ كه‌ تمامي‌ تلاش‌هاي‌ انساني‌ را معنادار مي‌ساخت‌، عارض‌ مي‌شود و حتي‌ گذشته‌ را نيز آفت‌ زده‌ كرده‌ و سپس‌ تهي‌ مي‌سازد. مادري‌ اثيري‌ به‌ نشاني‌ ظاهري‌ تقليل‌ يافته‌ و پري‌ مهرباني‌ كه‌ برآورنده‌ي‌ آرزوهاست‌، در حد آرم‌ يك‌ كارخانه‌ (كارخانه‌ از نمادهاي‌ دنياي‌مدرن‌ است‌) تقليل‌ مي‌يابد. چنين‌ است‌ بحران‌ اعظم‌ در مكاشفات‌ اي‌. تنها ورد معناست‌ كه‌ امكان‌ گذر از آن‌ را فراهم‌ مي‌آورد

کشف‌ رمز پنجم‌
مكاشفه‌ي‌ پنجم‌ همچون‌ بيشتر مكاشفات‌ اي‌، مدام‌ از روبات‌ها و انسان‌نماها و وقايع‌ و بحران‌هاي‌ آن‌ها سخن‌ مي‌گويد. حتي‌ لفظ كودك‌ كه‌ در آن‌ مدام‌ به‌ كار رفته‌ در حقيقت‌ به‌ يك‌ روبات‌ انسان‌نما اطلاق‌ مي‌شود. در مكاشفات‌ عهد عتيق‌، اين‌ شخصيت‌ها، موجوداتي‌ افسانه‌اي‌ و اساطيري‌ هستند. در مكاشفات‌ عهد جديد (اخلاقيات‌)، آنها اشخاصي‌ اخلاقي‌ يا ضد اخلاقي‌اند; ابرانسان‌ها. در عهد رنسانس‌ اين‌ آثار هنري‌ هستند كه‌ شخصيت‌هاي‌ نقش‌آفرين‌ بودند. در عهد عقلانيت‌ (روشنگري‌) صور مثالي‌ و مفاهيم‌، به‌ عنوان‌ موضوع‌هايي‌ محوري‌ معقول‌ مي‌گردند. در حالي‌ كه‌ در عهد مدرن‌، تصاوير و شخصيت‌ها و ستارگان‌ سينمايي‌ هستند كه‌ بر آن‌ پرده‌ سايه‌ مي‌اندازند. در عهد پسامدرن‌، اين‌ "رسانه‌ها، كامپيوترها و شبكه‌ها" هستند كه‌ شخصيت‌ اصلي‌ مكاشفات‌ خواهند بود. كامپيوتر نيز كه‌ يكي‌از نمادهاي‌ دنياي‌ پسامدرن‌ است‌، نقش‌ راهنما را بازي‌ مي‌كند. انباشتي‌ از دانش‌ و تكنولوژي‌ جديد كه‌ به‌ صورت‌ جديدي‌ دوباره‌ به‌ انسان‌ عرضه‌ مي‌شود. در دنياي‌ پس‌ از پسامدرن‌ اين‌ روبات‌ها هستند كه‌ شخصيت‌ كليدي‌ مكاشفات‌ را مي‌سازند. از اين‌ روي‌ مدام‌ در مكاشفات‌ اي‌ ديده‌ مي‌شوند

كشف‌ رمز ششم‌
مكاشفات‌ اي‌ تنها داراي‌ معضل‌ و بحران‌ نيست‌، بلكه‌ بن‌بستي‌ نيز دارد. بن‌بست‌ آن‌ در مكاشفه‌ ششم‌ قفل‌ مي‌شود. در مكاشفه‌ ششم‌، نقص‌ بزرگ‌ واقعيت‌ خود را عيان‌ مي‌سازد. جهاني‌ كه‌ مكفي‌ نيست‌ و انسان‌ را در باتلاق‌ خود گير مي‌اندازد. در اين‌ مكاشفه‌، خود كاشف‌ نيز در ميان‌ مكاشفات‌ گير افتاده‌ و از آن‌ها متأثر مي‌شود. بازآفريني‌ همين‌ گيرودار را مي‌توان‌ در مكاشفات‌ پيشين‌ يافت‌. در مكاشفات‌ دانيال‌، اين‌ گونه‌ آمده‌ است‌: «و او مرا گفت‌ اي‌ دانيال‌ مرد بسيار محبوب‌ كلاميرا كه‌ من‌ بتو ميگويم‌ فهم‌ كن‌ و بر پايهاي‌ خود بايست‌ زيراكه‌ الان‌ نزد تو فرستاده‌ شده‌ام‌ و چون‌ اين‌ كلامرا بمن‌ گفت‌ لرزان‌ بايستادم‌.» (دانيال‌، باب‌ دهم‌، آيه‌ 11) در مكاشفه‌ يوحنا نيز مرقوم‌ است‌:« و من‌ بشدت‌ ميگريستم‌ زيرا هيچكس‌ كه‌ شايسته‌ گشودن‌ كتاب‌ يا خواندن‌ آن‌ يا نظر كردن‌
بر آن‌ باشد يافت‌ نشد.» (مكاشفه‌ يوحنا، باب‌ پنجم‌، آيه‌ 4) اين‌ بن‌بست‌ به‌ گونه‌اي‌ مرتفع‌ مي‌شود كه‌ قابل‌ انتظار نيست‌! با به‌ پايان‌ رسيدن‌ همه‌ چيز و آغازي‌ جديد!؟

كشف‌ رمز هفتم‌
جمله‌ي‌ نخست‌ مكاشفه‌ي‌ هفتم‌، "هنگامي‌ كه‌ به‌ هوش‌ آمدم‌، شنيدم‌ كه‌ بشريت‌ از بين‌ رفت‌!؟" دال‌ بر آن‌ است‌ كه‌ كنترل‌ احساسات‌ كاشف‌ در مكاشفه‌ي‌ ششم‌، احتمالاً به‌ بيهوش‌ شدن‌ او انجاميده‌ است‌ و خواننده‌ نيز آن‌ سكوت‌ را تا آغاز مكاشفه‌ي‌ هفتم‌ تجربه‌ كرده‌است‌. اما پارادوكس‌ غريب‌ در آن‌ جمله‌ اين‌ است‌: اگر بشريت‌ مرده‌ است‌، پس‌ آن‌ كه‌ بيدار مي‌شود، چه‌ كسي‌ است‌ و چگونه‌ با از ميان‌رفتن‌ بشريت‌ او زنده‌ بيدار شده‌ و همچنان زنده‌ است‌!؟ اگر به‌ خاطر داشته‌ باشيم‌ در انتهاي‌ مكاشفه‌ ششم‌، او با مكاشفه‌ همراه‌ شده‌ و از آن‌ متأثرشده‌ است‌، پس‌ ممكن‌ است‌ در آن‌ تجربه‌، خودش‌ نيز تمام‌ شده‌ باشد! يا شايد آن‌ هوشياري‌ در قالبي‌ ديگر متجلي‌ شده‌ و به‌ دنيايي‌ ديگر منتقل‌ شده‌ است‌! يا شايد راوي‌ اكنون‌ وقايعي‌ را مي‌بيند كه‌ در آينده‌ براي‌ بشر و او اتفاق‌ خواهد افتاد!؟
در كشف‌ معناي‌ مكاشفه‌ ششم‌، كاشف‌ پرده‌ از رازي‌ بر مي‌دارد كه‌ حكايت‌ از آن‌ دارد، خود در تجربه‌ يخ‌ زدن‌ و نابودي‌ شريك‌ بوده‌ است‌.او از آن‌ منجلاب‌ و بندي‌ كه‌ در مسخ‌ انسان‌ به‌ وقوع‌ مي‌پيوندد، به‌ عنوان‌ دليلي‌ جهت‌ مرگ‌ بشريت‌ و از ميان‌ رفتن‌ تمدنش‌ ياد مي‌كند. آن‌ به‌ تأويل‌ خود، علت‌ انقراض‌ بسياري‌ از تمدنها را كه‌ چه‌ در مكاشفات‌ آمده‌ و چه‌ نيامده‌اند، تشريح‌ مي‌كند

كشف‌ رمز هشتم‌
ديدن‌ موجودات‌ يا پديده‌هايي‌ كه‌ در مكاشفات‌ متداول‌ است‌، در مكاشفه‌ هشتم‌ پديدار مي‌شود، ولي‌ آن‌ها چيزي‌ بين‌ انسان‌ و روبات‌، اما فراتر از آن‌ها هستند. مكاشفه‌ يوحنا، باب‌ بيست‌ و يكم‌ اين‌ گونه‌ آغاز مي‌شود: «و ديدم‌ آسماني‌ جديد و زميني‌ جديد چونكه‌ آسمان‌اول‌ و زمين‌ اول‌ درگذشت‌ و دريا ديگر نميباشد.» (مكاشفه‌ يوحنا، باب‌ بيست‌ و يكم‌، آيه‌ 1) مكاشفه‌ي‌ هشتم‌ به‌ جاي‌ آن‌، جمله‌ ذيل‌ رامي‌گنجاند: «ديدم‌ تمدني‌ جديد! يا شايد زندگي‌ و حتي‌ دنيايي‌ جديد». تا آن‌ نو شدن‌ را علمي‌تر، ملموس‌تر و زميني‌تر تأويل‌ كرده‌ باشد.
در جايي‌ از مكاشفات‌ نازل‌ شده‌ بر حزقيال‌، او چنين‌ توصيف‌ مي‌كند: «و چون‌ آن‌ حيوانات‌ ميرفتند چرخها در پهلوي‌ آنها ميرفت‌ و چون‌آن‌ حيوانات‌ از زمين‌ بلند ميشدند چرخها بلند ميشد.» (حزقيال‌، باب‌ اول‌، آيه‌ 19) در حالي‌ كه‌ مكاشفه‌ هشتم‌ موجوداتي‌ را كه‌ توصيف‌ مي‌كند، رفتن‌شان‌ نوعي‌ حركت‌ مجازي‌ است‌، چون‌ كه‌ آنها به‌ آينده‌ي‌ بشريت‌ گام‌ مي‌گذاشتند. اين‌ تأويل‌ مكاشفه‌ را از شرحي‌ تصويروار به‌ تأويلي‌ مجازي‌ ارتقاء مي‌دهد. با جمله‌ «در عين‌ حالي‌ كه‌ به‌ تخيلات‌ و آرزوهاي‌ گذشته‌ وي‌ نظر داشتند»، نه‌ تنها پارادوكس‌ آن‌ حركت‌ به‌ آينده‌ را با رجعت‌ به‌ گذشته‌ حل‌ مي‌كند، بلكه‌ چگونگي‌ آن‌ را نيز تبيين‌ مي‌كند; چرا كه‌ آنها با خوانش‌ آرزوها و تخيلات‌ گذشته‌، آنها رادر آينده‌ آفريده‌ و بازنمايي‌ مي‌كردند. باز هم‌ دانش‌ و تكنولوژي‌، منجي‌ حقيقي‌ عرصه‌ي‌ مكاشفات‌اند و آنها هستند كه‌ معجزه‌ي‌ تبديل‌ تخيلات‌ و آرزوها را به‌ واقعيت‌ تحقق‌ مي‌بخشند

كشف‌ رمز نهم‌
از مكاشفه‌ي‌ نهم‌ ديگر فيلم‌ هوش‌ مصنوعي‌ اسپلبرگ‌ رها مي‌شود و مكاشفه‌ها با متني‌ كه‌ مرجع‌ مكاشفات‌ است‌، پيگيري‌ مي‌شود. مكاشفه‌ي‌ نهم‌ روي‌ يكي‌ از اصلي‌ترين‌ مسأله‌ي‌ مكاشفات‌ انگشت‌ مي‌گذارد. نكته‌اي‌ كه‌ بر روي‌ پارادوكس‌ بين‌ پيش‌بيني‌هاي‌ به‌ وقوع‌پيوسته‌ با پيشگويي‌هاي‌ به‌ وقوع‌ نپيوسته‌ نظر دارد
در مكاشفات‌ به‌ كرات‌ از علاماتي‌ سخن‌ مي‌رود. در مكاشفات‌ نوستراداموس‌ ـ سده‌ها ـ به‌ وفور از اين‌ نشانه‌ها به‌ كار رفته‌ است‌. مكاشفه‌ي‌ نهم‌ يكي‌ از نشانه‌ها را توصيف‌ مي‌كند كه‌ به‌ شكل‌ پاپيون‌ بوده‌ است‌. اما به‌ سرعت‌ ديالوگي‌، ما را به‌ نقطه‌ي‌ عطف‌ آن‌ سوق‌ مي‌دهد كه‌ شكل‌ يك‌ نشانه‌ مهم‌ نيست‌، بلكه‌ معناي‌ آن‌ است
كه‌ ارزش‌ كشف‌ دارد و پاپيون‌ در آنجا نشانه‌ي‌ بي‌نهايت‌ است‌. بي‌نهايت‌ گزينش‌، بي‌نهايت‌ زندگي‌، بي‌نهايت‌ زمان‌، بي‌نهايت‌ احتمالات‌ و
...
اين‌ علامت‌ در برخي‌ از مكاشفات‌ ديگر نيز آمده‌ است‌. در تاروت‌، علامت‌ آن‌ در برگ‌ اول‌ تاروت‌ موسوم‌ به‌ كيمياگر ورق‌ خورده‌ است‌. آن‌ نشاني‌ كيهاني‌ تعبير مي‌شود كه‌ خرد خداوندي‌ و مظهر به‌ هم‌ پيوند خوردن‌ احساس‌ با فكر و خودآگاهي‌ با ناخودآگاهي‌ است‌. مكاشفات‌اي‌ بدون‌ آگاهي‌ بدان‌ تأويل‌ نيز رسيده‌ است‌. بدون‌ آگاهي‌، چون‌ هنگامي‌ كه‌ نگاشته‌ مي‌شد، از چنين‌ همخواني‌اي‌ با تاروت‌ بي‌اطلاع‌ بود. اما اين‌ بدان‌ معناست‌ كه‌ يك‌ اثر خلاقه‌ پس‌ از آفرينشگر خود نيز مي‌تواند، بازآفريني‌ يا دگرآفريني‌ گردد.
زمان‌ كه‌ يكي‌ از موضوع‌هاي‌ اصلي‌ در مكاشفات‌ است‌ و به‌ خصوص‌ پيش‌گويي‌هاي‌ نوستراداموس‌ و كريون‌ مدام‌ از وقايعي‌ در زماني‌ معين‌ سخن‌ مي‌رود، در مكاشفات‌ اي‌، ماهيتي‌ ديگر مي‌يابد. مكاشفه‌ي‌ نهم‌ اذعان‌ مي‌كند زمان‌ هيچ‌ واقعه‌اي‌ قطعي‌ نيست‌ و آن‌ بااحتمالاتي‌ كه‌ به‌ سمت‌ بي‌نهايت‌ ميل‌ مي‌كند، تغيير مي‌يابد
احتمالات‌ نيز يكي‌ از كليدي‌ترين‌ موضوعهاي‌ مكاشفات‌ اي‌ است‌. از منظر آن‌، برخلاف‌ تمامي‌ مكاشفات‌ موجود، پيش‌بيني‌ها تنهاوقايع‌ محتمل‌ را توصيف‌ مي‌كنند و از پيش‌بيني‌ قطعي‌ وقايع‌ عاجزند. چرا كه‌ متغيرهاي‌ مختلفي‌ از جمله‌ اختيار و انتخاب‌ انسانها موجب‌ مي‌شود كه‌ تنها برخي‌ از آنها تحقق‌ يابند
تكميل‌ رمزواره‌ نيز اشاره‌ به‌ پديدارهايي‌ دارند كه‌ چه‌ بسا در برخي‌ از مكاشفات‌ كامل‌ ظاهر شده‌ و در برخي‌ نشوند. نشانه‌ي‌ تكميلي‌ مكاشفه‌ي‌ هشتم‌، فرمولي‌ رياضي‌ است‌. اصلي‌ به‌ غايت‌ انتزاعي‌ كه‌ اشاره‌ به‌ شرط وقوع‌ يك‌ پديده‌ يا واقعه‌ دارد كه‌ وقتي‌ حد آن‌ به‌ سمت‌ بي‌نهايت‌ ميل‌ كند، نتيجه‌ي‌ آن‌ نامعين‌ است‌. اين‌ دقيقاً به‌ معناي‌ همان‌ بي‌نهايت‌ احتمال‌ از بي‌نهايت‌ اختيار و انتخاب‌ در زندگي‌ نظر دارد. جمله‌ي‌ "اول‌ منم‌، آخر شما هستيد" نيز تكميل‌ تأويلي‌ است‌ كه‌ در مكاشفه‌ي‌ يوحنا به‌ دفعات‌ نازل‌ شده‌ است‌: «باز مرا گفت‌ تمام‌ شد من‌ الف‌ و يا و ابتداء و انتهاء هستم‌.» (مكاشفه‌ي‌ يوحنا، بيست‌ و يكم‌، بخشي‌ از آيه‌ 6) مكاشفات‌ اي‌ مي‌گويد آغاز با آن‌ است‌، ولي‌ پايان‌ باانتخاب‌ انسانهاست‌ و وقوع‌ مكاشفات‌ بسته‌ به‌ احتمالات‌ ميان‌ آن‌ها!؟

كشف‌ رمز پاياني‌
در پيش‌گويي‌هاي‌ ردفيلد و كتيبه‌هاي‌ يافت‌ شده‌ در پرو (چون‌ تأويل‌هاي‌ آن‌ها با يكديگر تفاوتهايي‌ دارد)، مكاشفه‌ دهم‌، مكاشفه‌ اي‌ است‌ كه‌ تمامي‌ موضوعهاي‌ مطرح‌ شده‌ در مكاشفات‌ پيشين‌ را كامل‌ مي‌نمايد; اما مكاشفات‌ اي‌ مدعي‌ است‌، مكاشفه‌ دهم‌، غايت‌ مكاشفات‌ نيست‌، بلكه‌ مكاشفه‌ي‌ پاياني‌ است‌ كه‌ آن‌ را تكميل‌ مي‌كند. چه‌ بسا مكاشفات‌ ديگري‌ يافت‌ شوند كه‌ بر تعداد مكاشفات‌ كنوني‌ بيافزايند، ولي‌ آنچه‌ كه‌ در غايت‌ مكاشفات‌ مطرح‌ است‌، اعتراف‌ مكاشفات‌ به‌ اين‌ اصل‌ است‌ كه‌ كامل‌ نيست‌ و كليد نهايي‌اش‌ در دستان‌ معنويت‌ است‌. "متن‌ مرجع‌ در مكاشفه‌ي‌ پاياني‌، نه‌ مكاشفات‌، بلكه‌ تمامي‌ هستي‌ پوچ‌ تا معنا يافته‌ است‌". از عصر افسانه‌ واسطوره‌ تا ادوار تاريخي‌، بسيار پيش‌ آمده‌ است‌ كه‌ پيشگويي‌ها را با حقايق‌ معنوي‌ و پيش‌بيني‌هاي‌ تكان‌ دهنده‌ را با نبوت يكسان‌پنداري‌ كرده‌اند. مكاشفات‌ اي‌ از سويي‌ با تفكيك‌ آن‌ها از هم‌ اذعان‌ مي‌دارد كه‌ مكاشفات‌ با پيش‌بيني‌هايش‌، تنها نقشي‌ مكمل‌ را براي‌ معنويت‌ بازي‌ مي‌كند. براي‌ آناني‌ كه‌ قادر به‌ تشخيص‌ روح‌ معنوي‌ از پس‌ پديدارها نيستند، پيش‌بيني‌هاي‌ مكاشفات‌ همچون‌ مدركي‌ هستند كه‌ بر دستاوردهاي‌ معنوي‌ صحه‌ مي‌گذارند و هدف‌ از آنها نيز پيش‌بيني‌ و جلوگيري‌ از وقايع‌ آينده‌ نيست‌، بلكه‌ تنها تأكيد بر مسير معنوي‌ است‌ و كشف‌ معنويت‌، نه‌ در مكاشفات‌، بلكه‌ در معنويت‌ آفريده‌ شده‌ در زندگي‌ خاكي‌ انسانها محقق‌ مي‌گردد. در برخي‌ از مكاشفات‌ در بخش‌هايي‌ از آنها، مكاشفات‌ نه‌ تنها براي‌ پيش‌بيني‌ وقايع‌ عرضه‌ نمي‌شود، بلكه‌ حتي‌ راز آن‌ را از كشف‌، پنهان‌ نگاه‌ مي‌دارد. در كتاب‌ دانيال‌ مي‌توان‌ يك‌ مورد از آنها را در نص‌ صريحش‌ يافت‌: «و من‌ شنيدم‌ اما درك‌ نكردم‌ پس‌ گفتم‌ اي‌ آقايم‌ آخر اين‌ امور چه‌ خواهد بود. او جواب‌ داد كه‌ اي‌ دانيال‌ برو زيرا اينكلام‌ تا زمان‌ آخر مخفي‌ و مختوم‌ شده‌ است‌. بسياري‌ طاهر و سفيد و مصفي‌ خواهند گرديد وشريران‌ شرارت‌ خواهند ورزيد و هيچ‌ كدام‌ از شريران‌ نخواهند فهميد ليكن‌ حكيمان‌ خواهند فهميد.» (دانيال‌، باب‌ دوازدهم‌، آيات‌ 8 ـ10) به‌ بيان‌ ديگر، مكاشفه‌ اي‌ كه‌ به‌ دانيال‌ عرضه‌ شده‌ معنايش‌ سر به‌ مهر گذاشته‌ مي‌شود. اما مكاشفه‌ اگر براي‌ پيش‌بيني‌ نيامده‌ است‌، چرا نازل‌ شده‌ و از چه‌ سخن‌ مي‌گويد؟ براي‌ پاسخ‌ آن‌ بايد به‌ بخش‌هاي‌ آغازين‌ همان‌ بحث‌ در آيات‌ قبلي‌ به‌ جستجو پرداخت‌: «و بسياري‌ از آنانيكه‌ در خاك‌ زمين‌ خوابيده‌اند بيدار خواهند شد اما اينان‌ بجهه‌ حيات‌ جاوداني‌ و آنان‌ بجهه‌ خجالت‌ و حقارت‌ جاوداني‌. وحكيمان‌ مثل‌ روشنايي‌ء افلاك‌ خواهند درخشيد و آنانيكه‌ بسياريرا براه‌ عدالت‌ رهبري‌ مينمايند مانند ستارگان‌ خواهند بود تا ابدالاباد. اماتو اي‌ دانيال‌ كلامرا مخفي‌ دار و كتابرا تا زمان‌ آخر مهر كن‌.» آيه‌ 2 تا بخش‌هايي‌ از آيه‌ 4
چنان‌ كه‌ پيداست‌ سخن‌ از اعمال‌ انساني‌ و دريافت‌ نتيجه‌ي‌ آن‌ در زمان‌ و مكاني‌ ديگر است‌. سخن‌ از نيك‌ و بد و گزينش‌ آنهاست‌. به‌همين‌ سبب‌ مكاشفات‌ اي‌ در مكاشفه‌ پاياني‌ مي‌گويد كه‌ غايت‌ مكاشفات‌ با معنويت‌ است‌ و آن‌ پرديسه‌ است‌ كه‌ مكاشفات‌ را كامل‌ مي‌سازد