سفر پنجم
اجاق خیمهی صحرای زندهگی
از برای آنچه خواهاناش هستیم، باید گام پیش نهیم، برای خوردن باید شکار کرد، برای چراندن میباید به پیش راند و برای همسر گزیدن باید تصاحب کرد و برای آرزوها باید جنگید! این اولین پیام دنیای واقعی به انسان است، همانطور که در فیلم «چنگیزخان» مستتر است.
پس «احساس مالکیت» پدید آمد تا «خودخواهی» انسان، او را در این گیر و دار یاری دهد و زندهگی تداوم یابد.
آیا درندهخویی کار ناپسندیست؟ مرگ فرزندان در جلو چشمانتان چهطور؟ ولی باید یکی را انتخاب کرد. اگر موجودی را برای شکمهای گرسنهی فرزندانتان ندرید، در صحرا جلو دیدهگانتان خواهند مرد! آن هنگام است که درندهخویی چهرهی دیگری خواهد یافت! جنگیدن کار ناپسندیست؟ مرگ نزدیکانتان بر اثر شعار صلحطلبیتان چهطور، هنگامی که در صحرا با کسانی مواجه هستی که از آنها هیچ نمیدانی و حتا اگر اطلاعی نیز داشته باشی، هیچ کمکی به تو نخواهد کرد؟ و اگر پس از آنکه به روی تو شمشیر کشیدند، درنگ کنی تا دریابی، آنقدر زنده نخواهی ماند، تا دلیلاش را نیز دریابی! اما جنگیدن در صحرا به مبارزه با انسانها و قبایل دیگر محدود نمیشود، بلکه مبارزه با گرسنهگی، سرما، ترس، ناامیدی و مهمتر از همه، مبارزه با احساسات درونی متناقضیست که تنها با پیروزی بر آنها قادر به حیات خواهی بود.
«او» که در انسان بود، چون در شاهراه گزینش این جهان قرار گرفت، شک کرد و از آن روی، دو راه کاملا متفاوت را برگزید. بخشی از «او» که دید برای ماندن در این جهان باید به اعمالی دست زند که به دور از اوست و «در آمیختن در هستی»، به معنای «آلوده شدن به بسیاری از پستیها و پلشتیهاست» و ماندن در «دور باطل دردها و غمها» را در پی دارد، از تولدش در هستی پشیمان شد و با دوری جستن از تمامی آرزوها و واقعیتهای این جهان، «گذاشت و گذشت و از هستی به نیستی بازگشت». اما آن بخش از «او» که رنجها و غمها را به جان خرید، در انسان مصمم شد تا «با پذیرش تاوانهای ماندن در هستی»، بشود آنچه که تا کنون نبوده است.
انسان بود که با هر چیزی جنگید تا به چنگ آورد، هرچه را که طلب کرده است، پیش از همه، با ناامیدی. اما به چه سبب برای مبارزه با ناامیدی باید جنگید؟ آیا در کویر چیزی بهجز امید و آرزو یافت میشود تا بتواند بقا و مبارزه برای آن را ممکن سازد؟ بیامید و آرزو، مرگ بهترین گزینش برای خلاصی یافتن از تمامی آن مشقتهاست! همانگونه که امید و آرزو بود که مادر چنگیز را به مبارزه فرا خواند. هنگامی که تموچین (نام اصلی چنگیز) به قبیلهی خود رسید، مادرش تقریبا یخ زده بود. استعارهیی که حکایت از آن داشت که مادرش برای ادامه دادن، نیاز به یک امید داشت، امیدی که تنها میتوانست در فرزندش تحقق یابد و انگیزهیی برای مبارزه شود! و یخ وجود او را گرما بخشیده و آب سازد.
آنگاه «او»، «امید» را به انسان هدیه کرد تا نیرو و انگیزشی شود برای زیستن در «صحرای زندهگی».
آرزوهای انسانهای مختلف، گاه بر هم منطبق میشوند و گاه متفاوت با یکدیگر جلوه میکنند و از این رو، هنگام تحقق یافتن با یکدیگر برخورد و ستیز پیدا میکنند. آنگاه تحقق پذیرفتن آرزوی یکی، به قیمت پایمال شدن آرزوی دیگری به وقوع خواهد پیوست! «اتحاد» امکان آن را میدهد که آرزوها را با همراهی دیگران به واقعیت بدل سازیم، و «مبارزه» سبب میشود تا با کنار زدن آرزوهای آن کس که با ما در ستیز است، آرزوهای خود را جامهی عمل بپوشانیم. این روح نهفته در پس علت جنگها و دوستیها در صحرا و هر عرصهی دیگری در هستیست. همانطور که در صحرا، استفاده از آب و علف توسط قبیلهیی، قبایل دیگر آن منطقه را از آنها محروم میکند و تصاحب زنی به همسری، دیگر خواستگاران را ناامید میسازد، پیروزی و برتری بر قبایل دیگر، آرزوهای قبایل شکستخورده را پایمال میکند. به این ترتیب، «اتحاد» و «جنگ» پدید آمدند تا ابزاری باشند که از دو سو، آرزوها و امیدها را به چنگ آورند.
دزدیدن زن از قبیلهیی دیگر، در نگاه کسی که از بیرون به آن رسم نگاه میکند، نوعی وحشیگریست. در حالی که در صحرا موجب میشود تا قبایلی که با یکدیگر در جنگ اند، به سبب آنکه اکنون از اعضا و فرزندانی مشترک برخوردارند، یکدیگر را تحمل کرده و برای آیندهی یکدیگر سرنوشت مشترکی را در نظر گیرند.
پس «او» در انسانها دریافت که «جنگ»، «وحشیگری» و «ربودن» را حقیقتیست که موجب آفرینش آنها میشود و بایسته است تا شناخته شود.
با مرگ پدر تموچین، اتحاد قبیله از هم میپاشد. اتحاد کارکردیست که از طریق نقش «پدرانهی مرد» تحقق مییابد، و آن در شخصیت رئیس قبیله نمود مییابد. به همین سبب است که پس از مرگ پدر تموچین، قبیله از هم گسیخته میگردد، اما برای پایداری در صحرا، نقش «مادرانهی زن» است که خیمه را برپا میدارد، همانسان که تموچین و برادراناش را نجات داد. او نه همچو کوه یا صخره در مقابل گردباد، که همچو مادر در مواجه با ناملایمات ایستادهگی میکند تا کوه و صخره از او درس گیرند و سر فرود آورند. زن و مرد تنها با نقشهای مادرانه و پدرانهی خود میتوانند ادامهی زندهگی را در سلاخخانهی صحرا مقدور سازند. زن در صحرا، هنگام ازدواج با هدیه ساختن خویش، آرامش را به قبایل دیگر ارزانی میدارد، هنگام فرزندآوری، پیوند بین قبایل را تداوم میبخشد و حتا با گرو گذاشتن خویش، حفظ صلح و اتحاد را تضمین میکند. مرد در صحرا با ریاست قبیله، نمادی برای «همبستهگی» افراد قبیله و تجلی قدرت قبیله میگردد و با درایت خویش، اتحاد قبایل را مقرر و با بستن عهد، آن را عملی میسازد. اما برای زیستن در صحرا، نه تنها به کمک پدر و مادر و برادران، بلکه رقبا و حتا دشمنان نیاز است و در بقای زندهگی، آنان نیز سهیماند! همانطور که رئیس قبیلهی تاتارها، که دشمن خونی قبیلهی چنگیز خان بود، قابلهیی در تولد چنگیز شد که حتا زودتر از پدرش او را دریافت!
چون به آنجا رسید، «مسؤولیت» را به انسان سپرد تا به کمکاش از عهدهی نقشهای زندهگی برآید.
زندهگی پس از مرگ پدر بسیار دشوار خواهد بود، گرسنهگی و ناله، کوچکترین تاوان آن است، ولی بیحضور مادر، هرگز. برای زنده ماندن خود و قبیله، نه تنها باید بیرحم و خشن بود، بلکه میباید فراسوی درندهگی رفت، همانطور که مادر چنگیز، گرگی را برای شکمهای گرسنهی فرزنداناش درید، اما برای «پیروزی حقیقی»، خونریزی هرگز راهگشا نیست. پیروزی حقیقی چیزی را انتظار میکشد که در مخیلهی کسی نیست.
تدبیر پدر چنگیز در تحقق صلح، با سپردن تموچین به قبیلهیی که عروسشان به عقد تموچین درآید، ارزش همان سنتی را نزد مغولان به نمایش میگذارد که میگوید: عروس را از قبیلهیی ناآشنا و دور باید جست.
به این ترتیب، «سنت»ها آفریده شدند تا هر نسل از میوهی نقشهای نسل قبل بهره برد.
تقدیر نزد زنان و مردان صحرا، به انتظار نشستن و تماشا کردن حوادث نیست، بلکه در آغوش کشیدن وقایع و همسو شدن با حقیقت آنهاست، و آنچه از آسمان نازل خواهد شد، تنها امکان تحقق آن همراهیست! اما پس از تعقیب آرزوها و انجام آنچه از عهدهی انسان ساخته است، باید انتظار کشید تا وقایع گیتی نیز با آن سازگار افتد، همچون صبری که مادر چنگیز به خرج میدهد تا فرزند خود را دوباره بیابد. پس «صبر» را آفرید تا مرهمی باشد بر زخمهای امیدها و آرزوهای دستنیافته در زندهگی.
فیلم چنگیزخان به تصویر میکشد، درندهگی در صحرا برای بقا ضروریست و انسان برای زنده ماندن خود و قبیلهاش ناگزیر به درندهخوییست. ولی برای وسعت بخشیدن به قبیله تنها «بخشش» است که کارگر میافتد، بخشایشی که وسعت قلبی همچو علفزار ببخشد. همانطور که علفزار به هر کسی که نیازمند باشد، اجازهی استفاده از خود را داده و در این بخشش استثنایی به خرج نمیدهد و به همین سبب است که از چنان وسعتی برخوردار است. انسان نیز در صحرا باید وجود خود را تا به همان حد گسترش دهد که حتا پذیرای ننگ به جای مانده از دشمن نیز باشد. آنچه زمانی ننگ قبیله بهشمار میرود، چه بسا زمانی مایهی افتخار قبیله گردد، همانگونه که چنگیز خان گشت.
همسر چنگیز هنگامی که تموچین و خانوادهاش، تنها و فراموش شده بودند، بهسوی آنها آمد و مادر چنگیز او را به عنوان عروس خود، خیر مقدم گفت. هنگامی که او را ربودند، تموچین بسیار تلاش کرد تا دوباره او را به چنگ آورد، ولی پس از کشتن دشمناش، وقتی که همسرش را یافت، بخشی از وجود دشمناش را حامله بود. آنگاه «او» «ننگ» را آفرید که داغی شد بر وجود انسان.
همانطور که فرزند همسر چنگیز برای چنگیز ننگ به شمار میرفت، او با دو احساس متضاد در دروناش روبهرو بود که بر حسب چیرهگی هر یک ازآنها میبایست انتخاب کند. او همسرش را دوست داشت، ولی از دشمناش و هر آنچه از او بود، متنفر بود! مادر چنگیز به او آموخت که بهترین راه آن است تا وجود خود را آنقدر وسعت بخشد که حتا ننگ دشمن را نیز در دروناش پرورش دهد. چرا که چنگیزخان نیز خود یکی از همان پرورشیافتهگان بود. تموچین که زمانی ننگی بود برای قبیلهی مادرش، پس از آنکه در نبردهایی بزرگ به پیروزیهایی دست یافت، لقب چنگیز خان گرفت و مایهی افتخار قبیله گشت، که سالها پس از او، بسیاری از مغولان سعی میکردند تا نسب خود را به او برسانند! پس «او» داغ ننگ را با جادوی تغییر، به نماد افتخار بدل ساخت.
تموچین در نخستین نبرد خود مغلوب میشود، درسی که دیر یا زود هرکسی میباید فرا بگیرد. برای یک آغازگر، پیروزی حیاتی به نظر میرسد. اما این نخستین «اشتباه» هر آغازگریست! این پیروزی نیست که حیاتیست، بلکه تداوم بقا و پایداری پس از شکست است که مانع از نابودی انسان میشود و درس بعدی پس از درس نخست: «آموختن از شکست». پس «او» اجازه داد که انسان «اشتباه» کند تا شاید بیاموزد آنچه را که نمیداند.
خونریزی و برادرکشی، رفتاری متداول در بیابانهای مغولستان بود و آن ثمرهییست که همواره در صحرا بوده، هست و خواهد بود که برای برگزیدهگاناش، چیزی جز شکست، مرگ و اضمحلال، به ارمغان نیاورد، و گزینشی نبود که منجر به موفقیت و پیروزی در صحرا شود. آنچه پس از تداوم زندهگی، سبب کامیابی در صحرا میگردد، درست نقطهی مقابل درندهخویی، یعنی فرا گرفتن «گذشت» است، حتا هنگامی که خود را محق میپندارد و در پیش گرفتن بخشش، با وجود خیانت دوستان است. آنها تنها شمشیرهایی هستند که اتحاد و موفقیت همهگانی را به ارمغان خواهند آورد.
تموچین به خاطر آنکه برادر کوچکترش، اندوختههای اندک غذای آنها را میدزدد، ابتدا او را سرزنش کرده و سپس میکشد! مادر چنگیز با ناله و اشک، مرگ فرزندش را سوگواری میکند و با سرزنش تموچین، او را منقلب میسازد، به طوری که چنین تجربهیی توسط چنگیز بر وی تأثیری ماندگار به جای میگذارد و موجب میشود که حتا هنگام خیانت دوستان یا برادراناش، کشتن را واکنش موجه آن نپندارد. پس «آموختن از اشتباه» آفریده شد تا «دیه»یی بر اشتباهات گردد.
فیلم چنگیزخان مصر است که چنگیز، همچو سایر اعضای قبیله، برادرکشی میکند، ولی آن چیزی نیست که موجب پیروزیاش شود، بلکه دقیقا برعکس، همچنان که خود به جاموتان، برادر ناتنیاش میگوید، اگر از کشتن برادرش درس نگرفته بود، خیانت او را با قتلاش پاسخ میداد. جنگجوی صحرا، سرزمین خود را، نه با جنگ، که با گذشت است که میتواند، وسعت بخشد، همانسان که مادر چنگیز به او آموخت، با وسعت قلبی مثل علفزار.
اما نکتهیی از منظر فیلم دور مانده است: چنگیز تنها هنگامی میتوانست این وجود خویش را چون علفزار وسعت دهد که آن را همچون علفزار از طریق بخشش وسعت بخشد و گرنه او تنها «کویر وجود خویش» را پهناور خواهد ساخت. رازی که معلوم نیست آیا چنگیز از مادرش به درستی فرا گرفته باشد یا خیر. اما معیاری درخور برای او و تمامی وسعتسازان هست که تنها با رجوع به واقعیات و نه گزینش یک فیلم روشن میگردد. اگر چنگیز یا هر شخصی دیگر در تاریخ، نه با مهر، بلکه با قهر، سرزمینشان را گسترش دادند، پس آنان از جباران خواهند بود و اگر با محوریت مهر، قلبها را گشودند، پس از دادگران خواهند بود که راز مادران را دریافتهاند.
پس «او» برای کسب پیروزی، دو راه متضاد «قهر» و «مهر» را آفرید که یکی سهلتر و دیگری سختتر بود و از این طریق انسانها را آزمود.
پیروزیهای چنگیز، همچون بسیاری از پیروزیهای دیگر، نه فقط با بخشش، بل با کشمکش نیز دستیافتنی و با زور نیز مقدور بود، ولی آن تنها پیروزی فردی او خواهد بود. پیروزی حقیقی تنها با کامیابی همهگانی رقم خواهد خورد که آن تنها با بخشایش و گذشت محقق میگردد. پس از آن، «او» «گذشت» را فضیلتی ساخت برای برتری یابندهگان.
از سویی، اگر کسی با گسترش خودخواهی خویش، به ویرانی زیست و زندهگی دیگران روی آورد و با قدرت و جبر خود، آن را به واقعیتی بدل سازد، آیا بهتر آن نبود که هرگز متولد نمیشد؟ آیا این فریاد از گلوی بسیاری از مقهوران به دست او، بر نمیخاست: "ای کاش او هرگز زاده نمیشد!" پس آن هنگام حقیقتا حرامزاده و ننگی به دنیا آمده است! اما آیا برای او بختی از برای زیستن هست؟ برای زیستن هست، چه بسا بیش از بسیاری از حلالزادهگان، ولی با همتی افزونتر. اما برای رهایی از آن، مهمتر از برچسب خود، بل هویت شر کنونی خود ـ که به سان قهر و جبری برای دیگران است ـ تنها با جادوی تغییر خویش به بخشش است که حقیقتا مایهی افتخار خواهد شد، چرا که از برای او نیز هنوز اقبالی هست، تا هنگامی که برایاش فرصتی هست.
باری، برای آنکه اتحادها پا برجا بمانند، ضروریست که عهدهایی بسته شوند تا وفاداریها به ثبوت برسند و در سایهی آنها، آرزوهای طرفین تعقیب گردند. بنا بر این «عهد و پیمان» آفرید شد و «او» انسان را به «وفای به عهد» توصیه کرد، نه فقط برای هنگامی که ضعیفتر از رقیب است، بلکه حتا زمانی که بر او تفوق دارد. برای تضمین «وفاداریها»، «ودیعههایی» مورد نیاز است تا چنان اعتباری را تضمین کنند.
هنگامی که مادر چنگیز به شکل گروگانی نزد قبیلهی متحد با چنگیز میماند، چنگیز نیست که چنین انتخابی را صورت داده باشد، بلکه مادر چنگیز است که خود را برای تضمین عهد قبیله و موفقیت آن، ودیعهیی میسازد، نقشی دیگر از زن که برای بقای قبیله حیاتیست.
چنگیزخان تنها نماد آن پیروزیست که در حافظهی تاریخ به جای مانده است، همچون همان نشانی که در دستان پدرش بود و او آن را دوباره به دست گرفت، در حالی که روح آن پایداری که شعلهی پیروزی را روشن نگاه داشته، وسعت وجود مادر چنگیز است. پیروزیهای چنگیز به نام چنگیز است، ولی ثمرهی تنها او نیست، بلکه حاصل کار گروهی قبیله است. چنگیز و برادراناش، پس از پیروزی در نبردها نیز به مادر خود رجعت میکنند و اوست که مایهی دلگرمی و تداوم پیروزیها میشود، همانطور که موجب تداوم زندهگیشان نیز شد. «او» زندهگی انسان را در نخستین تماساش با دنیای واقعی دید و دریافت که آن، نه زنسالارانه و مادرسالارانه نه مردسالارانه و پدرسالارانه است.
پس از مرگ پدر، تنها نشانی از او باقی ماند، چنانکه با لگدمال شدن مزار پدر چنگیز، اثری از او در کویر نماند، مگر یاد و نشان وی در مخیلهی قبیله، که به او موجودیت میبخشد. اما در آن هنگام تنها حضور مادرانهی زن است که هستی در صحرای زندهگی را بقا میبخشد، حضوری با ظهور ناله، ولی تجلی روح از جان گذشتهگی. با حضور سایهی پدر، برق شمشیر زندهگی به چشم خواهد خورد، اما تنها «مادر» است که «اجاق آن خیمه» را روشن نگاه میدارد |