سفر نهم
وکیل مدافع شیطان: پاسخی از شیطان!؟
این کیست که در درون، میاندیشد، سخن میگوید، تصمیم میگیرد، برمیگزیند، فرمان میدهد و...؟! اگر آن تنها منم، پس بهچه سبب اومتفاوت حرف میزند، متناقض فکر کرده و رفتار میکند، گوناگون امر کرده و مهمتر از همه شک میکند؟ اگر او تنها یکیست، پس بهچهجهت گاه بازخواست کرده و گاه چشمپوشی میکند، زمانی اعتراف کرده و زمانی انکار میکند و لحظهای مصمم رفتار کرده و لحظهایدیگر وسوسه میشود، هم لذت برده و هم متنفر میشود، و گاه بیشرمی کرده و گاه شرمنده و منزجر میشود؟! او خداست یا شیطان؟این روح معناییست که در وکیل مدافع شیطان مدام قل زده و میجوشد.
حقایقی که با بستن دیدگان بر رویشان نمیتوان نادیدهشان گرفت یا تحت تأثیر آنها نبود: در هر لذتی، هر کامیابی، هر خواستن وتوانستنی در زندگی، همواره رد پای شیطان هست، همانگونه که حضور خداوند مستتر است! بشر فرزند شیطان نیز هست، همانسان کهروح خدایی نیز در اوست. از همان روی است که لوماکس فرزند مادریست با تمایل به خیر و در عین حال فرزند پدریست به نامشیطان، که فرزندان متعددی دارد. او نه میتواند هیچیک را انکار کند و نه میتواند نسبت به آنها بیتفاوت باشد. ما در هر انتخاب، هرتصمیم و مهمتر از همه، هر تردیدی برمیگزینیم: خداگونه یا شیطانگونه خواستن را؟! آن گزینشی نیست که یکبار برای همیشه صورتگیرد، بل معناییست که در هر گزینشی مدام بازآفرینی میگردد.
لوماکس، وکیل مدافعیست که تاکنون در هیچ محکمهای شکست نخورده است و این برای او افتخاریست و برای مجرمان منتفذفرصتیست تا از او برای رسیدن به اهدافشان استفاده کنند. به لوماکس پیشنهاد کار با گروهی در نیویورک میشود و او به همین جهت،مسافرتی به نیویورک میکند. هنگامی که لوماکس بهسمت جایی میرود که ملتون اقامت دارد، با نزدیک شدنش، درها خودبهخود بازمیشوند، که استعارهایست از نیرویی فوق بشری که در آن مکان سکونت دارد. او ملتون را ملاقات کرده و در مورد کارهای آینده و امکانو نحوه همکاریشان با یکدیگر به گفتوگو میپردازند. هنگامی که ملتون دری را در پشت بام خانه میگشاید که منظره زیبایی را بهنمایش میگذارد که تمامی دنیای پر زرق و برق مادی را روی آب نشان میدهد، استعارهایست از اینکه آنها "سرابی" بیش نیستند;چیزهایی که موجب جلب نظر لوماکس میشود. زمانی که صحبت از مسایلی میشود که باید حل شوند تا لوماکس به تواند با ملتونهمکاری کند، ملتون به او میگوید که پول آسانترین بخش آن است. در این دیالوگ، ملتون آگاهی خود را نسبت به معیارها و موانعیاظهار میدارد که ذهنی و روانیست و بسیار از موانع مادی، ریشهدارتر و تعیین کنندهتر است و انسان غالباً از آن آگاه نیست، همانطور کهلوماکس نمیدانست.
لوماکس همسرش، ماریان را نیز به جایی میآورد که قرار است در آنجا کار و زندگی کنند. دورنمای آن نوع زندگی، نظر ماریان را نیز بهخود جلب میکند، در حالیکه آنها هنوز از آنچه در دیگر سوی آن خفته، بیخبرند.
ملتون به ماریان یاد میدهد که چگونه ظاهر خود را آراسته سازد تا از آن به عنوان طعمهای برای نیل به نیات درونی خویش استفاده کند.ملتون بهخاطر اینکه لوماکس ارضاء غرایزش را تحقق بخشد، کلیدی را در اختیار لوماکس میگذارد.
ماریان، در معاشرتی که با برخی از زنانی میکند که از همکاران و دوستان گروه ملتون هستند، چهره دیگر آنان و در حقیقت چهره دیگرسرابهایی را میبیند که مجذوبشان شده بود! در بخشهایی که نحوه ارتباط لوماکس با ماریان را به تصویر میکشد، میکوشد تاآنچه را که پس از آن در نظر ماریان، چندشآور و ناپسند شمرده میشود، به حساب تفکر متحجر یا سنتی وی گذاشته نشود. او احساس تنفر خویش را از زندگی کنونیشان به لوماکس ابراز میدارد و از وی میخواهد که آن را رها کرده و به زندگی سابقشان برگردند. امالوماکس مخالفت میکند.
لوماکس هنگامی که در کلیسا در مراسم تدفین شرکت میکند، مجرمانی را میبیند که او از آنان دفاع کرده و آنها بیگناه شناخته شدهاند،در حالیکه او بهوضوح میداند که آنها گناهکارند. هنگامی که درصدد است تا روی خود را از ایشان برگرداند، دو سوی او دو زننشستهاند، که نگاه لوماکس با رسیدن به چهره آنان نمیتواند روی از پلیدیهایی بردارد که خواهان ندیدنشان است. این نما بهخوبی،بهگونهای استعاری تشریح میکند که آنچه مانع از آن میشود تا لوماکس گناهانی را ترک گوید که از آنها متنفر است، شیرینی و لذتطعمههاییست که در این راه برای وی گذاشته شده و او با برخورد با آنها ناگزیر به ادامه راه است. لوماکس در گام بعدی، از جایی که آندو زن در دو سوی او نشستهاند، برپا خاسته و میرود و نشان میدهد برای ترک آن گناهان، فراموش کردن این طعمهها ضروریست.
ماریان از آنچه در ارتباط بین ملتون و او گذشته است، "منزجر"، "پریشان" و "فرو ریخته" است. آنچه بیشتر او را آزار میدهد،احساسات دوگانهایست که در آن تماس برایش بهوقوع پیوسته است. او از یک طرف از اتفاقی که افتاده منزجر بوده و آن را شرمآورمیداند و از طرف دیگر، جسماً از آن متلذذ شده است!؟ همین پارادوکس در درون اوست که موجب فروپاشی روحی و روانی او شدهاست; پارادوکسی از احساسات متناقضی که نخستین بار "زن" است که در درون خود با آن مواجه میشود و برای ادامه دادن ناگزیراست تا با آن کنار بیاید. بدین جهت است که ابتدا این زن بود که با شیطان مواجه شد و با همین "کنار آمدن" بود که این استعاره شکلگرفت که در ابتدا شیطان، زن را "فریفت"!؟
با گذشت زمان لوماکس با جنایاتی مواجه میشود که ملتون یا گروهش مرتکب شدهاند. از این روی برای شناختن ملتون و سپس کشتناو به اقامتگاهش میرود. پس "جستوجوی درونی انسان برای تشخیص هویتش" آغاز میشود.هزاران سال تاریخ بشری پر است از بازآفرینی مداوم گزینش آن دو،شیطان یا خدا!؟ آن کس که در اندیشه آن است تا خویشتن را با یک بار گزینش، طرفدار یکی از آن دو بپندارد، هنوز معنای خلقت شیطانو موجودیت خداوند را درک نکرده است!؟ به همان سبب است که لوماکس با آنکه در اندیشه خود تا انتهای راهی را میبیند که اگر سویشیطان را بگیرد، به وقوع خواهد پیوست ـ همچون خودکشی همسرش و به همریزی زندگیاش ـ ولی باز در نمای انتهایی فیلم، جایی کهدفاعیه ناحق خود را از موکلش پس میگیرد، مجدداً در مقابل وسوسهای جدید از یک پیشنهاد میگوید که "با من تماس بگیر"!؟ اما با اینهمه، این دور جاودانه نیست و با مرگ انسان، فرصت شیطان درون به پایان میرسد، همانگونه که لوماکس با شلیک گلوله به مغزش،موجب سوختن و نابودی وسوسهها و شیطان وجودش میشود. اما تا هنگامی که زندگی به مفهوم این جهانی آن هست، مبارزه شیطانو خداوند در درون ما و تجلی آن در دنیای بیرون ما پایانی ندارد. لوماکس هنگامی که در دادگاه درصدد برمیآید تا از مجرمی دفاع کند کهوکیل مدافع اوست با چنین تشکیکی روبهرو میشود. آیا او حقیقتاً و کاملا مقصر است، یا آن کس که خود را کاملا قربانی یک تجاوزمیپندارد، در بخشی از آن گناه سهیم است؟ همانگونه که دانشآموز شاکی در دادگاه، ماریان و لوماکس چنین در مییابند. آیا هنگامی کهتصور میکنیم شخصی را حقیقتاً دوست داریم، آن کاملا پاک و والاست یا از چهرهای نامقدس و شیطانی نیز برخوردارست؟! تعویضچهره زن لوماکس با زنانی دیگر نیز درصدد القاء همین پیام است: هر کس که خویشتن را قربانی شیطنتی میپندارد، خود نیز کاملا از آنمبرا نیست و در حقیقت قربانی نیز به سبب شیطان وجودش، در تحقق آن وسوسه شریک است، همانطور که ماریان، دامن خود ودستان کودکی را ـ که به ناگاه در اتاقش میبیند ـ چنان آلوده مییابد; ولی در عین حال متجاوز و قربانی از تفاوتی نیز برخوردارند. قربانیبا اینکه از طریق تحقق آن شیطنت، در درونش از آن متلذذ میشود، اما از طریق بخش خدایی وجودش، نهی شده و دچار عذاب وجدانمیگردد. علت درهم ریختگی درونی قربانیان نیز به وقوع پیوستن همان تضاد بین خداوند و شیطان درون است. علت تمامیسردرگمیها و عذابهای لوماکس، ماریان (همسر لوماکس)، مادر لوماکس و جملگی ما ـ در طی زندگی ـ نیز همین است. آنکه تفوق رابه خداوند وجودش میدهد، دارای روحی خدایی و آنکه برتری را به شیطان میدهد، دارای وسوسههای شیطانی شناخته میشود، درحالیکه هر یک بخش دیگری را که بهشکلی مغلوب و سرکوب شده به سر میبرد، در درون خویش دارند.
اما هنگامی که کسی را حقیقتاً مقصر میدانیم و در آن هنگام جانبش را میگیریم، وضع چگونه است؟ هنگامی که به چیزی باور داریم،ولی بهدلیل منافع شخصی، پیروزی یا هر دلیل دیگری، آن را کتمان میکنیم، یعنی به نجوای شیطان پاسخ گفتهایم و وقتی آنچه را کهدرست میانگاریم با وجود آنکه موجب شکست ما شود، میپذیریم، یعنی از خداوند وجودمان حکم کردهایم! وکیل مدافع شیطان، آنرا با انتخابهایی به نمایش میگذارد که دفاع یا عدم دفاع از کسانی را محقق میسازد که میداند مجرماند، و اگر از آنها دفاع نکند،شکست خواهد خورد و این تاوان آن گزینش است و اگر دفاع کند، برخلاف اعتقاد خود عمل کرده است و پیروزی ثمره آن گناه است.« وکیل مدافع شیطان» با نکتهسنجی میگوید که گناهان از دستاوردی برخوردارند، که انسان را بهسوی خود جذب کرده و میکشند و اگر فواید گزینشهای شیطانی نادیده گرفته شوند، همانا حقایقی انکار شدهاند و با نادیده گرفتنشان از بین نمیروند!!
هنگامی که لوماکس با ملتون مواجه میشود، چهره حقیقی ملتون برایش هویدا میشود. ملتون به او میگوید که اسامی مختلفی دارد!؟ با اندکی بازنگری در گذشته کافیست تا هویت او را دریابیم: ملتون مدام با تکتک افراد سخن میگوید و آنها را در تحقق اهدافشان راهنمایی میکند. همانطور که "شیطان" در درونمان با تکتک ما پچ پچ میکند و برای تحقق تمایلات درونیمان از نجوای او کمکمیبریم!! ملتون به تمامی زبانها آشناست و با هر کس به زبان او سخن میگوید و این همان ویژگی شیطان است که آن را از موجودیخاص به "معنایی عام" مبدل میسازد که در طول تاریخ با تمامی انسانها به زبانشان و در حقیقت در اندیشهشان گفتوگو میکند. حضور ملتون در کلیسا به همراه گناهکارانی که توجهی به باورهای دینی ندارند، ولی در آن مکانها حضور به هم رسانده و در مراسم نیزبا کمال احترام شرکت میکنند، نگاهی عمیق به نیکی و پلیدیست که تأویل ابتدایی از شیطان و گناه را کنار زده و بهخوبی نشان میدهدکه حضور یا عدم حضور در مکانهای مقدس، هرگز دلیلی برای آن نمیشود که انسان جانب شیطان را میگیرد یا سوی خداوند را، بلکهتنها معنای نهفته در گزینشهای ماست که تعیین کننده حقیقی جایگاه آنهاست. چراکه حتی شیطان نیز خود از کسانیست که به کرات درمکانهای مذهبی پرسه میزند.
اما پرسش بعدی آن است که چه کسی قادر است کلیدی را در اختیار انسان قرار دهد تا ارضاء غرایزش را تحقق بخشد؟ کلید در اختیاراوست و تنها عزم انسان برای تحقق آن کافیست تا شیطان هدیه خویش را به انسان ارزانی دارد.
اما با این همه، انسان مجبور به اطاعت از شیطان نیست، تنها اختیار گزینش وسوسه آن، به انسان سپرده شده است! همانسان که شیطانبه لوماکس میگوید، که او را مجبور نکرده است; حتی به او گفته شاید زمان باخت تو فرا رسیده است، ولی لوماکس با عصبانیت میگوید: «من هرگز بازنده نیستم، این کار من است». و شیطان به آرامی پاسخ میدهد که این تمام حرف من است. انسان است که همواره بنا بهدلیلی به شیطان روی میآورد و گرنه وسوسه او در انسان کارگر نخواهد بود. لوماکس چون همواره در جستوجوی پیروزی بود، خود را نیازمند دستاویزی مییافت که در بسیاری از موارد در دستان شیطان بود. پس او با پرداخت تاوان اطاعت از شیطان، به پیروزی کهدر پیاش بود، دست مییافت.
شیطان به لوماکس و در حقیقت به انسان میفهماند که او اشاره کرده و وسوسه میکند، ولی امر یا نهی نمیکند!؟ آن تنها کار خداونداست. شیطان میگوید برای آن کاری که میکنی اهمیت قایل هستم، ولی قضاوت نمیکنم. او با چنان اشارهای بهدقت به انسان میآموزدکه او تنها بخشی از آنچه را که انسان نیازمند است، داراست، و بخش دیگر همواره در اختیار خداست!؟
همانطور که شیطان میگوید، او اسمهای متعددی دارد; شیطان، اهریمن، لوسیفر، ابلیس، ملک طاووس و...; ولی نباید فراموش کرد کهماهیت او کم و بیش یکیست. آن، وسوسه نهفته در هر انتخابیست با قدرت گفتن «نه» به خداوند در هنگام گزینشهاست. آن بهمعنای این نخواهد بود که او با «نه گفتن» به همه چیز دست مییابد; چراکه با گزینش پاسخ منفی، همچو هر انتخابی، همانطور که بهچیزهایی دست مییابیم، چیزی را نیز از چنگ میدهیم. زیرا هر گزینش، همانگونه که دستاوردی را داراست، از تاوانی نیزبرخوردارست، که همان بهای آن است. تنها با زیر پا گذاشتن فواید حاصل از بهای آن است که میتوان به رهاوردهایش نایل شد. "نهگفتن" انسان به خداوند با توسل به شیطان تنها به معنای آن است که به او قدرت سرپیچی کردن و کتمان کردن اهداء شده است، و امکانتحقق چنین خلقتی در هستی به او بخشیده شده است، حتی اگر آن "عصیان" به بهای تجلی تمامی زشتیها و پلیدیها باشد!؟ اینحقیست که خداوند با خلقت شیطان به انسان اهداء کرده است. تمامی لذاتی که شیطان از آنها سخن میگوید، هنگامی که انسان اقدامبه کامیاب شدن از آنها مینماید، آفریده میشوند، و این حقی است که با وجود اینکه خداوند، انسانها را از بسیاری از آنها نهی کردهاست، ولی به همراه آن، حق "پاسخ منفی" به توصیه خود و عصیان نمودن را نیز به انسان عطاء کرده است، و اگر غیر از این بود، انسانهرگز توانایی تفکر در مورد آنها را نداشت، چه به جای اینکه بتواند به آنها میل یا عمل کند!؟! آفرینشی که برای شیطان و گناهان نیزحقی قایل است و از این روی به آنان موجودیت میبخشد!؟ آن کس که در جستوجوی پیروزی قاطع یکی به نفع دیگری و پاک کردنجهان از پلیدیهاست، هنوز درنیافته که اگر چنین گزینشی مصلحت بود، خداوند هرگز شیطان را نمیآفرید و او هنوز به معنای راز نهفتهدر آن پرسش شیطان به جد نیاندیشیده است: "پس خداوند به چه سبب مرا آفرید"!؟
لوماکس خود را میکشد تا بر شیطان وجودش مستولی یابد و ماریان، گناهان خود را نمیبخشد، از آن روی "خودکشی" میکند. دریغا،انسان برای "تنبیه" بخش شیطانی وجودش، راهی را برمیگزیند که آغازش به "ریاضت" و غایتش به "مرگ" منتهی میشود. پس خداوند لذت را به عنوان فدیه قربانی به انسان هدیه داد تا انسان با توسل به آن، غایت هستیاش، مرگ نگردد!؟
اما راز آن قربانی کردن تنها در غایتش نبود، بلکه در نیت و دستاوردهایش نیز نهفته بود. "انسان" برای آنکه تمامی وجودش خداییشود، خود را "قربانی" میسازد و با "مرگ" به زندگی خویش پایان میبخشد. "او" به انسان فرمان میدهد تا برای حقانیت اعتقاداتش،خود را قربانی کند. آنگاه "او" در مییابد که انسان برای اطاعت از خدای درونش، خود را قربانی میسازد تا در نزد خویشتن ثابت کنداعتقاد به خدا برایش چیزی بیش از معامله است و از خود "ظن به نفاق" نسبت به خدایش را برطرف سازد، از این روی درصددبرمیآید تا به خویشتن نشان دهد که حاضر است تا پای جانش نیز تاوان دهد؟" اما افسوس که فرجام آن اثبات، "مرگ" شد!؟ "او" کهانسان را چنین یافت، "نیت" او را پذیرفت، ولی "عمل" و "نتیجه" آن را نپسندید!؟ پس قربانی کردن خود را تنها در قالب دنیایی "مجازی"، مشروع دانست و از این روی "مناسک" و "نمایش" پدید آمدند تا آنها تنها عرصهای باشند که نیات تحقق یابند، ولی اعمالو رهاوردهایشان پس از نمایش برجای نمانده و در گستره واقعیت موجودیت نیابند.
ماریان پس از برخورد با شیطان وجودش فروپاشیده شده و از خود منزجر میشود و خودش را قربانی میسازد. لوماکس برای مبارزه باشیطان، آیا میبایست فرمان خداوند وجودش را مبنی بر قربانی شدن همسرش بپذیرد؟! اینبار جان و زندگی لوماکس در میان نیست، تابر قربانی شدن رضایت دهد، بلکه جان و زندگی عزیزی از اوست!! پس "او" بار دیگر به انسان فرمان داد و اینبار او را از قربانی نمودندیگری در راه خدایش منع کرد!؟ اما کدام یک از آنها میتوانست حقیقت داشته باشد!؟ خدای او در جایی به او امر به قربانی کرده بودو در جایی دیگر او را از قربانی نمودن نهی کرده بود!؟! هر دوی آنها، فرامین خداوند بودند و نادیده گرفتن هر یک از آنها، گناه وجنایتی بزرگ!؟ در حقیقت هر دوی آنها فرامینی بودند که در نزد "او" با توسل به معناهایی مشروعیت داشتند که در پس فرمانهابودند. هنگامی که شخصی خود را قربانی خدایش میسازد، به معنای آن است که درصدد اثبات اعتقاداتش در نزد خویشتن است. درحالیکه، اگر دیگری را قربانی "خدای خود" سازد، به معنای آن است که ای وای بر او، جنایتی را مرتکب شده است!؟ از این روی، آندو فرمان با توسل به معنایی در محضر "او" پذیرفته شدند که اگر هر کس با نادیده گرفتن معانیشان، فرمانها را به جای آورد، ملعونشود. پس "نفرت" آفریده شد که به "نفرین" کشیده شد.
باری، پارهای از آن بخش از وجود انسان که خدایی نبود، ولی لذت حاصل از آن، موجب تداوم زندگی میشد و زین روی، تاوان بخشخدایی او را میپرداخت، موجودیت یافت که چون بر بخش خدایی وجود انسان حسادت ورزید، "شیطان وجودش" را پدید آورد.شیطان از میان گزینشها، "نه" را برگزید و آنگاه تمامی "زشتیها" و "پلیدیها" بر او نازل شدند و بار آنها آنقدر بر او سنگین آمد کهجهان را برایش تیره و تار ساخت!! شیطان که چنین خود را بازنده یافت، به انسان پناه برد تا با فریفتنش بر تنهایی خویش مستولییابد و به هر کس و هر چیز که رسید "دشنام داد"، "گناه کرد" و "فریفت". "او" که شیطان را چنین درمانده یافت، او را نیز نادیده نگرفت،و به وی فرصت داد تا با پناه بردن به انسان، "بگوید"، "بشنود" و "انجام دهد"، آنچه را که "غمها" و "رنجهای" او را تسلی بخشد!؟! بنابراین، "مدارا" آفریده شد که صفتی "خداگونه" بود.
|