در فیلم "سفر سیاه"، مشکل مهاجرت خارجیها برای سفر و زندگی در سرزمینی جدید به تصویر کشیده میشود. از ارتباط با قاچاقچیانی که مهاجران را به آن سوی مرز میبرند تا عبور از مرزداران، استقرار در کمپ و حتی پس از سالها زندگی، مشکلات مهاجران به پایان نرسیده و ممکن است در هر بخش از این سفر به نوعی وا مانده، برگرداننده شده و چه بسا کشته شوند!! اقدامات پلیس و مرزداران نیز، علاوه بر این که مشکل قاچاق انسان را برطرف نساخته، فجایع انسانی آن را پنهانیتر و زیرزمینیتر ساخته است. اما پرسش اساسی هم چنان باقیست، با وجود تمامی مشکلات فوق، چرا هنوز خیل مهاجران از سرزمینی به سرزمینی دیگر متوقف نمیشود و بسیاری همچنان درصددند تا به هر قیمتی که شده است، خود را به آن سوی مرزها برسانند؟ اگر کمپ را جهنم میدانند، چرا اصلاً بدانجا آمدهاند و به چه سبب باز نمیگردند؟
برداشتهای مختلفی برای پاسخ به آن میتوان یافت. از منظری، آنان در کشور خود، افرادی ناموفق و سربار جامعه را تشکیل میدهند و هنگام زندگی در جامعهای دیگر نیز موفق نیستند، از این رو عادت کردهاند که تنها کاستیها را دیده و متوقع باشند که همه چیز برایشان آماده و مهیا باشد. اما آن افراد، نه تنها از اشخاص بیغم و رنج جامعهی خویش نیستند، بلکه اکثراً با کارهای پست و دشوار بزرگ شده و آن قدر سختی دیدهاند که با هر یک از تجارب آنها میتوان کتابی نوشت یا فیلمی ساخت! حداقل آن در مورد بسیاری از مهاجران صادق نخواهد بود.
استنباط دیگر آن است که آن چه علت اصلی مهاجرت یا به عبارت دقیقتر، فرار آنها را میسازد، شرایط حاکم بر جوامع دیگر نیست، بلکه اوضاع حاکم بر جامعه و کشور خودشان است. آنها پس از مدتها زندگی در کشور خویش، یک چیز را با تمام وجودتجربه کردهاند: دیگر امکان ادامهی زندگی کنونی خود را ندارند؛ حال جامعهای دیگر چه بهشت باشد چه نباشد. جامعهی آنها از آن ظرفیت برخوردار نیست که برای تمامی اعضاء خود، فرصتهای مشابه پدید آورد، به همین علت همواره آنهایی که در طبقات زیرین در حال له شدناند، جامعهشان آنان را مجبور به ترک دیار خواهد کرد. حال کجا، آن تنها مسألهی بعدیست که پیش از مشکل شرایط حاکم بر جامعهشان مطرح نمیشود.
اما برداشت دیگر بر این نکته تأکید دارد که مهاجران پس از فرار سیاه و زندگی در کمپهایی که جهنم میخوانندش، با واقعیتهای جامعهای روبهرو میشوند که چندان آشنایی نسبت به آن ندارند. جامعهای که به آن مهاجرت کردهاند، نه آن بهشتیست که پیش از مهاجرت، تمامی آرزوهای خود را در آن تحقق یافته میپنداشتند و نه جهنمی که از آن فرار کردهاند، بلکه جامعهایست با تمامی کاستیهای یک زندگی واقعی. در آن جامعه، انسانهایی زندگی میکنند که تمامی هم و غمشان برطرف کردن کمبودهای مهاجران نیست، بلکه زندگی خود و مشکلات خویش را دارند. با این همه، با افزایش مهاجران و مشکلات اجتنابناپذیر آنان، بیتفاوتیها آنقدر افزون میشود که به نادیده گرفتن بدل میگردد. برای مهاجرانی که با بیتفاوتی جامعهی خود مواجه بودند و به سرزمینی دیگر پناه بردهاند، آن مساوی با یک مأیوسی تمام عیار خواهد بود؛ به همان شدتی که مسافران در انتهای سفر سیاه تجربه میکنند.
اما، مگر مهاجران از جوامعی گلهمند نبودند که از شیرهی وجودشان تغذیه میکردند و در عین حال ایشان را حذف میکردند، و به همین خاطر از وطن خویش فرار نکرده بودند؟! مگر در جستجوی جایی نبودند تا آنها را به خود وا گذارند تا آن طور که میپسندند، زندگی کنند؟ پس به چه سبب، اکنون از این که ایشان را به حال خود وا گذاردهاند، شکایت دارند؟ مهاجران توجه ندارند که بسیاری از قوانین و هنجارهای سرزمینی را که بدانجا مهاجرت کردهاند، زیر پا گذاشتهاند، ولی تنها به مشکل خود فکر میکنند و مردم و خواستههای جامعهای را که به آنجا مهاجرت کردهاند، نادیده میگیرند. آیا آنان بسیاری از چیزهایی را که تصور میکردند از آنها بیزارند، خود "آبستن" نبودهاند؟ نادیده گرفتن، تنها به فکر خود بودن، تنها بر کاستیها انگشت گذاشتن و...؟! آیا اینک آنان، خود بخشی از مشکل نشدهاند، به طوری که با "حذف مشکل"، خود نیز حذف میشوند؟ پس آن ها دو دسته تأویل خواهند بود. تأویلی که با وجود درک کاستیهای سرزمین جدید، بر زیباییها و نکات مثبت آن و بهبود شرایط شان نسبت به گذشته نیز صحه گذاشته و از آن لذت میبرد، و تأویلی که تنها با تکیه بر کاستیها، جهنمی را که در وطن تجربه کردند، در سرزمین جدیدی که مهاجرت کردهاند، بازآفرینی میکنند! وشاید روزی چشم باز کرده و دریابند آن لکهی سیاهی که در همه جا میدیدند، در "عینک یا چشمانشان" بود!؟