افسون لابرینت های معنویت

سفر نوزدهم

افسون لابرینت های معنویتا

فیلم پری برای من چیز دیگری است. پری جایگاه عرش وجودم را در میان تمامی فیلم های ایرانی ای که دیدم، اشغال کرده است؛ مهم تر از ذهنم، در خاطره و روح ام. پری نه تنها در مضامین، که از نظر زمان اکران برایم بی مانند و مصادف شدن اش با برخی از وقایع زندگی ام سبب شد که منجی ام در دوره ای دشوار و بحرانی از زندگی ام گردد و برای من جاودانه شد. بخش بزرگی از آن را هرگز نخواهم توانست در قالب کلمات بریزم و بخشی نیز آنقدر خصوصی است که تنها به رابطه ی شخصی من با فیلم پری بر می گردد، از این روی تنها تحلیل محتوایی آن اثر را ارایه خواهم نمود.

در بررسی فیلمی از روزنه ی عرفان، سخن از "بود، نمود و نبود"، است. پری، داداشی، صفا، اسد و شیخ سالک، هر یک به تنهایی و در جای خویش، نه تنها شخصیت، بل دنیاهایی هستند که باید آنان را شناخت و معنایی ندارد که یکی از آن ها را (که منتقداً عمدتاً داداشی را برگزیدند که به سبب پرگویی های اوست!) صحیح و بقیه را غلط برچسب زنیم! چنین طرح مسأله ای از اساس غلط است. این اشخاص، هستی های مختلف، دنیاهای گوناگون، سیر روال ها و خلاصه شدن هایی را به ما معرفی می نمایند که هر یک در جای خود، قابل تأمل، شناخت و تجربه اند. داستان زندگی شیخ سالک که مدتی به دنبال ذکر مطلوب و حقیقی اش می گشت و عاقبت خود را با همسرش به آتش کشید، یکی از آن هاست! هنگامی که نامزد پری از او می پرسد: «این حرفا رو قبول داری؟»؟ پری در جواب می گوید: «قبول داری چیه؟! من بهت میگم، معرکه ست». به او می فهماند که طرح مسأله و پرسش وی بیراهه است. بحث از تجربه و شناخت است، درست و غلط نیست؛ موضوع نمودهای عرفانی است. آن ها هر یک در جای خود، یک نوع بودن، یک جریان شدن، و وصل به نبودن (!؟)، حسی ویژه و در نهایت دنیایی هستند، قابل توضیح؛ آغازی ست و پایانی، روندی ست که آغازش با غایت اش یکی نیست، ولی برای نیل به فرجامی آن گونه، ضرورتاً باید از آغازی گذشت که ظاهراً چندان تطابقی با پاپان خویش ندارد. در حالی که، برخی از منتقدان بر این تصورند که پری به سبب ایرادها، پریشانی ها و گلایه هایی که از سایرین می کند، راه عرفان را درست درک و تجربه نکرده است و داداشی با شناخت مسیر صحیحِ عرفان و فهماندن این مطلب به پری، راه درست را به او نشان می دهد. اما مگر راه داداشی چه بود؟ مگر خودِ داداشی چه کرده بود؟ چنان که پری هنگام صحبت تلفنی با داداشی (که صدایش را عوض کرده بود) گفت ایراداتی که داداشی از او می گیرد، شبیه آن است که دیوانه ای در یک تیمارستان لباس پزشکان را بر تن کند و بخواهد یکی از بیماران را مداوا کند. آیا داداشی با انتقاد از صفا، اسد، پری و... دست به گلایه و نفرت از همه ی دنیای پیرامون اش نمی زد؟ او هم احساسی همچون پری داشت، ولی درست از میان همین انتقادهاست که داداشی به استنتاج و تجربه ای بدیع در جاده ی عرفان و زندگی دست می یابد. زیرا هر چیز ضدش را در خود می پروراند (همچون قطب های متضاد یین و یانگ)، «برای منقبض کردن چیزی مطمئناً باید در آغاز آن را منبسط ساخت، برای انداختن چیزی نخست می بایست آن را بلند کرد، برای ستادن بی شک باید اول بخشید؛ خمیده باش تا راست قامت باشی، تهی باش تا پُر شوی.» (از عارف بزرگ لائو تزو). به همین سبب است که اسد می گوید: پری و داداشی اگر می خواهند علم بیاموزند باید درست در جهت عکس دانش آموزی گام بردارند؛ زیرا «هر آنچه در جستجوی اش هستی هرگز بدان دست نخواهی یافت»! (معمای ذن). آری، برای داداشی، صفا، اسد، شیخ سالک، بودا و لائوتزو شدن می بایست در ابتدا پری بود و پری وار آغاز کرد. نه تنها بدبینی ها، پریشانی ها و انزجارهای پری را نمی توان به پای گمراهی وی گذارد، بلکه بر عکس، آنچه او متظاهر می سازد، عین راه عرفانی است، ولی چنان آغازی ضرورتاً همان گونه به پایان نخواهد برد و برای چنان پایانی، بسان پری شروع نمودن، نه تنها اشتباه نیست، که ضوری و اجتناب ناپذیر است. داداشی پس از اولین کشف و زایش در سیر معنویت و سیلان زندگی پی می برد که «هنوز فاصله ای هست» (چون او همه ی فرجام ها را به غلط ارزیابی می کند) و او هرگز نمی تواند تا به اندازه ی صفا، اسد، شیخ سالک... و خلاصه کوزه به سرها عروج نماید. او با کشیدن شعله ای بر روی پری، این اصل را که هرگز نمی تواند اسد شود و تنها می تواند نقش وی را بازی کند، برای پری و مهمتر از آن برای خود به ثبوت می رساند و تنها در مجال عمر (حضور وی در نمایشی که او را با گلویی پاره در میدان جنگ نشان می دهد و نگاه عمیق او به کوزه به سرها) می توان نیم نگاهی به چنان مقامی داشت، و راز کوزه به سرها در همین نکته نهفته است: هر کسی قادر به نهادن کوزه بر سر و بالا بردن آن از تپه نیست؛ «چون اندک شماری به دیگر کرانه می رسند، سایرین در درازای ساحل می دوند» (از بودا) و باز از میان تمامی کسانی که در این مسیر گام بر می دارند، قلیلی بدون این که ذره ای از آب کوزه را به زمین بریزند (توجه شما را به توصیفی که صفا در سکانس انتهایی فیلم از کوزه به سرها می نماید، جلب می کنم) به بالای تپه می رسند، و این حقیقتی است در عالم عرفان و سلوک که چنان سوخت و سوزهای پری گونه ای برای اسد شدن اجتناب پذیر است، ولی ضرورتاً همگان به نقطه ی پایان نمی رسند و به قول عرفا تنها «دیوانگان» اند که به انتها دست می یازند و پس از آن فنا (درست همچون اسد و شیخ سالک)؛ به همین سبب داداشی تمامی پایان ها را غلط پیش بینی می کند؛ چرا که او هنوز فاصله ی زیادی تا انتهای راه دارد.

اگر داداشی و پری، خود را غرق در نگرانی و تناقض، در به دری و آشوب یافتند و وادی ریاضت و ذکر را به عنوان مستمسکی جهت نیل به حقیقت برگزیدند، آن ذره ای از تمامی شدن هایی بود که اسد و شیخ سالک در نوردیدند. بنابراین، داداشی و پری هرگز قادر نخواهند بود، به مقام اسد نائل گردند؛ چرا که هر کس به میزانی که منقبض گشته، منبسط خواهد شد، و آن قدر که داده خواهد ستاند. با این همه، پری و داداشی نیز دنیاهایی قابل تعمق و تأمل هستند. زیرا تنها این نقطه ی پایان نیست که حائز اهمیت است، بلکه هر نقطه به اندازه ای که به انتها نزدیک گردد، با ارزش خواهد بود. کارهای عجیب و غریب داداشی نیز نشانه تکامل عرفانی وی نیست، چنان که صوفیان و عرفا، آن ها را نه جوهره ی عرفان که تنها " بازی های عرفانی" می نامند.

داداشی شروع به پوشیدن لباس و حرکت به سوی کلبه ی سوخته ی اسد که پری در آن آرمیده بود، می نماید. این نخستین قدم در جاده ی عرفان است؛ هر چیز ناگزیر در ابتدا با ظواهر و شعائر آغاز شده و ادراک ناخواسته ی فرم و شکل را عینِ محتوا می انگارد. به همین سبب است که اسد اصرار می ورزد تا پری و داداشی، کفش هایی تازه به پا کنند، چون در ابتدا برای رسیدن به محتوای جدید، استفاده از فرم اجتناب ناپذیر است. داداشی در شب تار (کنایه ای ست به جهان ما که در آن همه چیز برای یک رهرو ناشناخته، گنگ و تاریک است) به نقطه ای می رسد که عرفان و عروج ماهی های عشق نور را که همزمان باعث مرگ شان می شود، مشاهده می نماید. در این مرحله است که ظواهر و شعائر عرفان را به دور می افکند و او با کندن خرقه ی عرفان از تن، خود را به جای ماهی های عشق نور می گذارد و می آموزد که برای رسیدن به مقامی والاتر در عالم عرفان می بایست کشکول را از دوش بر زمین گذاشت و خرقه را از تن کند و دیگر گفتن ذکر و یاهو ضروری نیست. «نشان دادن ماه به انگشتی نیاز است، اما همین که ماه شناسانده شد، ما نباید انگشت خویش را به دردسر بیاندازد. سبد ماهی برای صید ماهی است، ولی همین که ماهیان صید شدند، صیادان سبد را فراموش می کنند» (از عارف بزرگ شرقی چوانگ تزو). داداشی که تا پیش از این، همه چیز را نقد می کرد، آموخت که پس از آن باید هر وضعیتی را به جای نقد، لمس کند. پس خود را به جای ماهی عشق نور می گذارد و در صحنه انتهایی نیز خود را تنها به جای کوزه به سرها گذاشته و نقش آنان را باز می نمایاند. اشتباه نکنید، او هرگز نمی میرد؛ چرا که اگر چنین بود، فیلم او را در سکانس پایانی، روی صحنه نمایش قرار نمی داد و تأکید فیلم بر نمایشی بودن آن صحنه ی مرگ نیز دلالت بر این اصل دارد که او تنها نقش اسد، شیخ سالک و... را ایفاء می کند. گله ها و گلایه های داداشی را نباید به پای دستورات یا پیام های اخلاقی فیلم نوشت و چنان تناقضاتی برای هر رهرویی ضروری و اجتناب ناپذیر است و فیلم روند یک رهروی عالم عرفان و همین طور چگونگی تکوین شخصیت وی در این مسیر و زایش ها و تبلورهای مکررش را به نمایش می گذارد. حتی چیزی بیشتر از آن، ایرادها و انتقادهای داداشی از اسد و صفا را نباید به عنوان نقطه جدایی داداشی از راه ایشان و برگزیدن راهی نو انگاشت؛ زیرا در سکانس آخر فیلم، او مشخصاً با گوش دادن به اندرزهای آن دو، کفش تازه را به پا می کند، خویشتن را به جای کسی که با گلوی پاره به کوزه به سرها نگاه می کند، گذاشته و خلاصه باز از رهنمودها و توصیه های آنان برای ادامه ی این راه (عرفان و زندگی) استفاده می کند و اشاره به این بیت مولانا دارد:

اگر به خشم روی صد هزار سال زمن/ به عاقبت به من آیی که منتهات منم

فیلم، نام پری را برای خود برگزید، نه داداشی و سایرین را، چون آغاز با پری است. در مسیر داداشی و صفا و در انتها اسد، شیخ سالک، شمس، مولانا، فیثاغورث و...؛ نکته ای که باید در سکانس آخر فیلم بدان توجه نمود، این است که فیلم با داداشی به پایان نرسید، بلکه با او ادامه یافت و با اسد که داداشی با نقش او به انتهای تپه رسید، پایان یافت. سایر ظرافت های به کار رفته در فیلم پری، همچون ازدواج اسد با زنی که به ظاهر به وی نمی خورد، تنفر وی از رانندگی، توجه ی او و صفا به کودکان، عدم پذیرش وقایع و اشتباه در تشخیص رنگ ها، گریز پری از کلاس و بی قراری او و اشمئزازش از هر تجربه ای و کشش ناخودآگاه رو به بالای وی، بی توجهی داداشی به کارهای فنی و براهین سلسله وارش برای تشریح علل وقایع، با چنان دقتی برگزیده و تعبیه شده اند، که من در توصیف شان صرفاً می توانم بگویم، "خودشان اند" و این حالات به روشنی توسط عرفا و به طور کلی کسانی که به نوعی در جستجوی معنا و مفهومی برای هستی و زندگی هستند، قابل فهم است و سلینجر و مهرجویی در توصیف چنان حالاتی، ذره ای به بیراهه نرفته اند و طبیعی است که برای بینندگان یا حتی مخاطبان عام، عجیب و بی مفهوم نشان دهد. بازی خسرو شکیبایی به جای دو شخصیت کلیدی اثر، صفا و اسد آنقدر بی نظیر بود که مخاطب اثر تا مدت ها خسرو شکیبایی را به چشم همان ها، به خصوص اسد می بیند. برخلاف آنچه بسیاری از منتقدان درباره ی نسخه برداری فیلمنامه ی پری از روی نسخه ی "فرنی و زویی" از سلینجر ذکر کرده اند، تنها بخش کوچکی از آن داستان که به مباحث داداشی با پری محدود می شود، از آن گرفته شده و شخصیت های صفا و اسد و وقایع و ارتباط شان با یکدیگر و انسجام شان در فیلمنامه که جملگی محور فیلم اند، کار بی نظیر مهرجویی است و او به شایستگی توانسته است، با جرقه ها و در حقیقت بهانه هایی از متون مختلف، عرفانی با صورتی شرقی، ولی با محتوایی جهانی، زبانی رازواره و ساختاری پیچیده را در فیلم اش بیافریند؛ به طوری که، کل اثر چون یک پیکره به نظر رسد، و در فرم، زبان و محتوا، اثر وی بسیار غنی تر از عرفان سلینجر است.