سفر سوم
مانیفستی برای زندگی
فارست گامپ، شخصیت اصلی داستانش را از میان مردم عادی و حتی فردی با ضریب هوشی پایینتر از متوسط برمیگزیند. چراکهتمامی خصایصی را که از او معرفی میکند، اهمیتشان در همان عادی بودن و غیراستثنایی بودنشان نهفته است!؟
قهرمانی، موفقیت، رضایتمندی، افتخار، شهرت، دوستان خوب و...، جملگی بهگونهای برای فارست تحقق یافتند که او و دیگران حتیتصورش را نمیکردند!
فارست کاملاً اتفاقی به ارتش میپیوندد و به جنگ میرود و بدون آنکه بهدنبال قهرمانبازی باشد، مدال "افتخار" کسب میکند! او چنانکه به دوست دوران کودکیاش، جانی قول داده است، هر جا که خطری احساس کند، از آن فرار کرده و دور میشود.ولی قهرمانبازی هیچ ارتباطی با آن ندارد که او به دوستان و زخمیها کمک نکند و کسب افتخار او نیز به همین سبب است.
فارست برای پینگپنگ بازی کردن هیچ انگیزه شخصی ندارد. او کاملاً اتفاقی با بازی پینگپنگ آشنا میشود. بازیگری که خودنمیتواند چون گذشته با دوستش بازی کند، توپ و راکت را در اختیار فارست قرار میدهد، و به او فقط میگوید که چشمانش را از توپبرندارد. فارست گامپ بهگونهای دقیق میآموزاند که برای فهمیدن، تنها خواستن و داشتن پشتکار کافیست و آموزشهای ویژه،امکانات خاص و مواردی نظیر آنها، عوامل اساسی و تعیین کننده نیستند و چه بسا تنها اشارتی کافیست.
فارست با "انگیزه شخصی" به دانشگاه میرود. او اصلاً نمیفهمد، چگونه تحصیلات دانشگاهی را به اتمام میرساند و چنانکه خودمیگوید، پس از بازی کردن با تیم فوتبال دانشگاهش، تحصیلاتش نیز با آن به پایان رسید!؟ در جایی که عموماً برای تحصیلاتدانشگاهی، حسابی ویژه باز میکنند و برنامهریزی، پشتکار و سختکوشی را عواملی اساسی در اتمام آن میبینند، فارست آن را باخاطراتی عجین میسازد که همچو تفریحی به پایان رسید! برای او که حقیقتاً چنین بود!؟
فارست هیچ شناختی از بازی فوتبال آمریکایی ندارد، و حتی هنگامی که در این رشته به قهرمانی تبدیل میشود، هنوز بسیاری ازقواعدش را نمیداند و در بسیاری از موارد تماشاچیان هستند که به او میگویند تا کجا باید بدود و کجا بایستد! ولی او کاری را که دوستدارد، انجام میدهد. او دویدن را دوست دارد و وقتی آن را بهخوبی انجام میدهد، نقشی را در بازی فوتبال بهدست میآورد که درتخصص اوست و او از آن لذت میبرد و راضیست. این راز "رضایتمندیدر زندگیست: آنچه را که میپسندیم انجام دهیم; چه بهموفقیت ختم شود، چه نشود و چه دیگران بپسندند و چه نپسندند.
فارست به صید میگو علاقهای ندارد و آن را تنها بهخاطر دوستش بابل انجام میدهد. در اینجا حتی رضایتمندی شخصی نیز تبیین کنندهرفتار او نیست، زیرا فارست کاری را انجام میدهد که زمانی دوستش، بابل آرزویش را برای خود و خانوادهاش داشت و او با راهاندازیشرکتی برای صید میگو، کاری را تنها بهخاطر دیگری انجام میدهد و "رضایت او" در "رضایت دیگری" خلاصه میشود. اینسانزیستن، زندگی "به طریق" و "بهخاطر" دیگری است.
"انگیزش"، که یکی از مهمترین عوامل هر موفقیتی ارزیابی میشود، در بسیاری از دستاوردهای زندگی فارست گامپ، هیچ ارتباطی باموفقیت ندارد! بسیاری از موفقیتهایی را که فارست گامپ بهدست میآورد، در جریانی عاری از هدف و بیانگیزه شخصی تحققمییابند; ورود به تیم فوتبال آمریکایی، پیوستن به ارتش، دویدن، فراگیری و موفقیت در پینگپنگ، آشنایی با برخی از افراد و...جملگی بهگونهای اتفاق میافتد که عاری از هر گونه هدفیابی و انگیزش فردی از پیش تعیین شده است. او هنگامی که تصمیم میگیردبدود، میدود. در حالیکه دیگران درک نمیکنند که چگونه ممکن است کسی بدون هدف خاصی بدود. اعتراض به جنگ، حقوق زنان،وضع بیخانمانها و تمامی اهدافی را که خبرنگاران به عنوان انگیزه اصلی دویدن فارست گامپ میجویند، با جمله من فقط میدوم فارست، کنار گذاشته میشوند.
"انگیزه، موفقیت، اتفاق، رضایتمندی شخصی و رضایت دیگری، هیچ یک به تنهایی نمیتوانند توصیف کننده فارست گامپباشند، بلکه آنها جملگی فصل مشترکی را میسازند که بر طبق آنها تنها میتوان گفت: "فارست گامپ مانیفستیست برای زندگی مردمعادی". مردمی که در جریان زندگی عادی به کرات با آنها برخورد داریم و سعی فارست گامپ نیز پرداختن به نمونههایی از همانهاست،نه نخبگان، شایستگان و افرادی با ویژگیهای استثنایی و منحصر بهفرد، بلکه اشخاصی معمولی که اهمیتشان در همان کارها و تجاربملموس زندگی نهفته است. در نگاه نخست بهنظر میرسد فارست گامپ در بسیاری از گزینشهایش دقیقاً در جهت معکوس است ودرصدد است تا از صدور هر مانیفستی اجتناب کند! ولی آن هنگامی در فارست گامپ عملی خواهد شد که او تأکیدی بر اتفاقی بودن،عادی بودن، معمولی زندگی کردن و در عین حال راضی و موفق بودن در زندگی نداشته باشد. اما شخصیت اصلی فارست گامپ، تمامیاین خصایص را مدام در زندگی تجربه کرده و راز تمایزش با سایر افراد معمولی (چه در فیلم و چه در دنیای واقعی) نیز در همین است! ازاین روی فارست گامپ با چنین گزینشی، ناگزیر مانیفستی را صادر میکند!؟ چراکه اگر حتی آن را با صراحت و صدای بلند فریاد نکردهباشد، بهگونهای مستتر و ناخواسته آفریده و محتوایش را به تصویر کشیده است. ولی مانیفستی، نه برای مبارزه، که برای زندگیست.
فارست گامپ در چنین برجستهسازی از جریان زندگی عادی، موفق است. آن در جمله مهمی که مادر فارست به او میگوید نهفته است: زندگی مثل جعبه شکلات میمونه، هرگز نمیدونی که چی گیرت میاد. در نماهایی از ابتدای فیلم که حرکات رقصگونه پری رامشاهده میکنیم که پیش کفشهای گلی فارست میافتد و او آن را برداشته و در میان کتابش مینهد، اینبار همان پیام را به تصویرمیکشد.
در فارست گامپ، "هدف و مقصد" که از اصلیترین عوامل در ایجاد انگیزش برای انجام بسیاری از کارها و تحقق موفقیتها هستند،به رویشان خط بطلانی کشیده میشود! فارست هنگامی که مسافت و زمانی طولانی را میدود، ناگهان در میانه راه میایستد و میگویدکه خسته شده است و میخواهد به خانه برگردد!! فارست با چنین رفتاری ثابت میکند که فقط برای دویدن است که میدود و هر گونههدفی که با تعقیب مقصدی بهدست آید، در تأویل این رفتار او ناقص است.
فارست گامپ نکاتی را که معمولاً از کماهمیتترین موضوعها و وقایع زندگی بهشمار میروند، با ارزش جلوه میدهد. مواردی چونخوردن بستنی و نوشابه، بازی پینگپنگ، فوتبال و... در حالیکه آنچه را که معمولاً با اهمیت شمرده میشود، همچون برنامهریزی درکارهایی مثل تحصیل در دانشگاه، کسب افتخارات ورزشی و ملی، دیدار با رؤسای جمهور مختلف آمریکا، کماهمیت معرفی میکند.برخوردهای غیرمتعارف فارست گامپ در مواجهه با رؤسای جمهور آمریکا، خراب شدن و قطع سخنرانی فارست در مورد جنگ ومواردی نظیر آنها، بهدقت آنچه را که معمولا از طرف افراد، نقاط عطف زندگی ارزیابی میشود و با وسواسی خاص بهگونهای دقیقبرنامهریزی میشود، به تمسخر گرفته و کماهمیت جلوه میدهد.
فارست گامپ باهوش نیست، اما تحصیلات دانشگاهی را به پایان میبرد! پاهایش معیوب است، اما با این همه، در بازی فوتبالآمریکایی و دوندگی، گوی سبقت را از دیگران میرباید!! از سرمایهگذاری بیاطلاع است، ولی یکی از بزرگترین شرکتهای صید میگورا تأسیس میکند!؟ شجاع نیست و در میدان نبرد، به جای کارهای قهرمانانه، از خطر پرهیز میکند، ولی به سبب نجات سایرین، مدالافتخار کسب میکند، حتی دست چپ و راست خود را نمیتواند از هم تشخیص دهد، در حالیکه به هر کاری که دست میزند، بهموفقیت و رضایتمندی دست مییابد و اهداف دیگران، همچون مادرش، جانی و بابل را پی میگیرد، چون آنها را، نه عاشقانه، کهبیشائبه دوست دارد; و آن همه در مقابل اشخاصی قرار میگیرد که از ابتدای فیلم نشسته و ناظر گیر کردن پای فارست میان میلهها بوده،تا انتهای فیلم که مشغول تماشای موفقیتهای وی از تلویزیون هستند، و پسرانی که در دوران کودکی، فارست را با دوچرخه دنبال کردهو اذیت میکردند و با بزرگ شدن نیز هیچ تغییری نکرده بودند و تنها دوچرخهشان به ماشین بدل شده بود! حتی رؤسای جمهور متعددی میآیند و میروند، ولی در این میان، فارست همچنان هست و دیدار او با آنهایی که میآیند ادامه دارد، همانطور که در ایستگاهاتوبوسی که نشسته است، اشخاص مختلفی میآیند و میروند، و فارست، هم چنان داستان زندگی خویش را روایت میکند.
جانی به دانشگاه میرود، ولی آن را رها میکند. او میگوید که برای موفقیت نیاز به حمایت ثروتمندان و منتفذین دارد، اما کمکی کهموجب تغییر زندگیاش شود، از آنها دریافت نمیکند! به آواز روی میآورد، ولی از جایگاهی که انتظارش را داشته است، برخوردارنمیشود! با گروههای دورهگرد و عیاش دمخور میشود، ولی آن، او را تا ورطه نابودی پیش میبرد، و آن تجارب با وجود تمامیرهاوردهایی که برای شخصی مثل او داشتهاند، رضایتمندی از زندگی را برایش به ارمغان نیاوردهاند!؟ تمام شهرت و موفقیتی که جانیدر پیاش است و از آن روی شرایط و نحوههای مختلفی از زندگی را تجربه میکند، و دچار دغدغه، ناامیدی، کلافگی و ناخرسندی اززندگیاش میشود، فارست بدون اینکه در جستوجویشان باشد کسب میکند، و آن بهدرستی نشان میدهد که آنچه در زندگیدستنیافتنی و دور از دسترس بهنظر میرسد، چه بسا که در نزدیکی ما مستقر بوده و در همان وقایع عادی و پیش پاافتاده زندگی نهفتهاست!؟ تلاشهای جانی را میتوان نمونه بارز کوششهایی دانست که برای نیل به اهدافی شکل میگیرد که "چون در جستوجویشاست، هرگز بدان دست نخواهد یافت". فارست مدال افتخار خود را نیز به جانی میبخشد تا شاید آنچه را که جانی در پیاش است بهاو هدیه کرده باشد!!
بابل تمام حرفش، همه زندگیاش، فکر و حتی تخیلاتش به میگو برمیگردد; انواع غذاهایی که میتوان با آن درست کرد و نحوهپختنشان، که بهشکلی موروثی از خانوادهاش به ارث برده بود. او نمونهای مشابه فارست است که "اتفاقاً" موفقیت با وی همراه نبودهاست! تفاوت اصلی او با فارست در آن است که او در یک تجربه تمام میشود، ولی فارست از هر تجربهای میگذرد و در هیچ یک بهپایان نمیرسد.
فرمانده فارست، در ابتدا شخصی آرمانگراست، که هدفش مبارزه زیر پرچم کشورش و کشته شدن در راه آن است; همانطور که اجدادش بودند. او با وجود آنکه به فارست و بابل هشدار میدهد که قهرمانبازی نکنند، ولی خود در میدان جنگ بهدنبال آن است. او هنگامی کهدر جنگ زخمی میشود و فارست میکوشد تا او را نجات دهد، ممانعت به عمل میآورد، اما فارست با اصرار، قصد خود را عملیمیسازد. وقتی آنها در بیمارستان بستری هستند، از نگاه بیتفاوت فرمانده پیداست که افسرده شده و در خود فرو رفته است. او درزمانی دیگر، فارست را از روی تخت به زیر کشیده و به وی میگوید که او خود نمیداند، چه کرده است! و او که سرنوشتش آن بود تا درجنگ کشته شود، با دخالت فارست، زنده مانده و معلول شده است. در جایی دیگر که با صندلی چرخدار به سراغ فارست میآید، از لحنوی پیداست، از اینکه او در جنگ پاهایش را از دست داده است، ولی فارست نشان افتخار دریافت کرده، از تلویزیون با مردم حرف زده ومشهور شده، دلخور است. او، مردم، وطن و بسیاری از ارزشهایی را که زمانی آرمان خود میدانست، پوچ و تهی میبیند و حتی نسبت به بسیاری از باورهای مذهبی نیز انزجار یافته است. او در آن شرایط به پوچی رسیده است، اما فرمانده بهتدریج که اوقات بیشتری را بافارست سپری میسازد، یاد میگیرد که چگونه با زندگی آشتی کند!؟ او که در ابتدا باور نمیکند که شخصی همچو فارست بتواند کاپیتانیک کشتی شود، هنگامی که با نامه فارست به نزدش میآید، در مییابد که فارست چیزی را که باید برای وی اثبات میکرد، تحققبخشیده است و حال نوبت اوست تا کارهایی را که چه بسا خود و سایرین محال میدانند، بتواند انجام دهد. او علاوه بر این که فارست راباور میکند، همین طور اعتقاد پیدا میکند که با وجود پاهای معیوبش میتواند با فارست به صید ماهی مشغول شوند و در کوران کار درطوفان به "شوری" دست مییابد که مدتها بود از زندگیاش خداحافظی کرده بود و سپس با سپردن خویش به آغوش دریا، با زندگیآشتی کرده و با شنا کردن در دریا به آغوش زندگی باز میگردد. فرمانده فارست، پس از اینکه دو دنیای متضاد آرمانگرایی و پوچگرایی راتجربه میکند، روح زندگی را در ابتدا کنار فارست در کشتی تجربه میکند و با استفاده از پاهای مصنوعی و با نامزد کردن با زنی از نژادیکه زمانی با آن میجنگید، انتخاب زندگی عادی و آشتی با آن را تکمیل مینماید.
مرد سیاهپوستی که از طرفداران حقوق سیاهپوستان و مخالف تبعیض نژادی و جنگ است، به کرات شعار میدهد و تصور میکند که باتکرار جملات و شنیدن و تصدیق دیگران، همه چیز همانطوری میشود که در گفتارش مطرح ساخته است!؟ سر دادن شعار از آرمانهاو خشونتی که در رفتار و گفتارش موج زده بهطوری که به سرعت دیگران را با اسلحه تهدید میکند، از او "متعصبی" ساخته است کهنقطه مقابل اشخاص ارادهگرایی چون فارست است.
فارست عمدتاً آرام است، مگر وقتی آنهایی را که دوست دارد، مورد تعرض قرار گیرند. هنگامی که جانی را موقع خواندن آواز اذیتمیکنند، یا زمانی که یکی از دوستان جانی، او را کتک میزند، فارست خشمگین شده و بهشدت واکنش نشان میدهد تا جایی که جانیمانع از ادامه آن میشود. هنگامی که جانی نزد فارست میآید، تصاویری که از نزد تابی شروع میشوند، آنها و ما را به دوران کودکی بردهو در جریان خاطرات زندگی به اکنون میرسانند! جانی پس از بازگشت، بدون آنکه هیچ چیزی از گذشته خود بگوید یا برای اقامتش نزدفارست توضیحی بدهد، مورد استقبال فارست قرار میگیرد. زیرا او اکنون در نزد فارست است و چون آن را میپسندد، این برای فارستکافیست!
مادر فارست در مورد فارست و اینکه او با سایرین تفاوتی ندارد تا آن موجب تمایزی در آموزش یا هر چیز دیگری شود، بسیار حساس است و جدیت و پیگیری او موجب میشود تا فارست را در همان مدرسهای ثبتنام کنند که بچههای عادی تحصیل میکنند. او در تمامطول زندگی، اصرار داشت که فارست شخصی غیرعادی تأویل نشود. چنانکه خود میگوید: ما همه با یکدیگر تفاوت داریم. و اینتفاوتها نباید موجب تبعیضها شوند. او از آنچه در زندگی خویش و بهخصوص فارست انجام داد، راضیست و جعبه شکلاتزندگیاش برای او چیزی را به ارمغان آورد که نمیتوانست تصورش را بکند!؟ او آنچه برای فارست انجام داد، نمونهای از زندگی "ازطریق خود"، ولی "بهخاطر دیگری" است.
فارست وقتی مطلع میشود که مادرش مریض است و از او خواسته تا به خانه بیاید، حتی لحظهای درنگ نمیکند و بهسوی او پرمیکشد. از کشتی به میان دریا میپرد و همانگونه سراسیمه به منزل میرسد; چراکه تنها با دیدن مادر آرام میگیرد. نمونهای دیگر از اینشوق دیدار را میتوان در بخشی دریافت که او با دیدن فرمانده که به اسکله آمده است، ناگهان کشتی را رها کرده و شناکنان خود را به اومیرساند، ولی با وجود تمام اشتیاقش، او را بغل نمیکند، و این یکی از ویژگیهای اوست که هر احساسی را کمتر با تظاهرات بیرونیآن بروز میدهد، اما روح آنها را میتوان در ردپای رفتار وی یافت. در چهره فارست گامپ، تصویر غریبی، نقشی دایمی داشت; انگار ازپس زمینه احساسش همواره امواج غم زدهای میآمد که پس از جزر آن، چهره ماسیدهای در فارست به جای میگذاشت. با این وجود،فارست هیچ گاه از تلاش و تاختن با اراده، لحظهای فروگذار نماند.
فارست گامپ خط بطلانیست بر روی تمامی دنیایی که درصدد یافتن معنایی ژرف برای زندگی و اهدافش بوده و تأکیدی بر کنار گذاردن نگاه فلسفی به هستی و زندگیست. فارست گامپ، زندگی عادی و مردم معمولی را به سبب اتفاقی بودن، ملموس و واقعی بودن، و دراغلب موارد، بیهدف و انگیزه یافتن و غیرفلسفی بودنشان، مهم جلوه میدهد!!
فارست گامپ نشان میدهد، برای موفقیت یا رضایت در زندگی، علاوه بر آن که نیازی نیست تا استثنایی و برتر از دیگران بود ـ همانطور که مادر فارست میگوید، انسانها همه با یکدیگر فرق دارند ـ بلکه چه بسا ضعف در زمینهای موجب پیشرفت در زمینهایدیگر شود!؟ راز این معنا را میتوان در دیالوگی جستوجو کرد که فارست از فرمانده سخن میگوید: او به جهت قطع شدن پایش،بازوان خود را تمرین میدهد و آن ضعف، عامل قدرتی در جایی دیگر میشود. مهمتر از آن، ضعف فارست که از ضریب هوشیپایینتر از متوسط برخوردارست، موجب میشود تا او برای جبران آن، به "پشتکار" متوسل شود و هنگامی که آن، به رفتار و "عادتی" برای وی تبدیل میشود، از آن "کیمیایی" میسازد که سبب میشود پس از آن، او به هر کاری که دست میزند، به موفقیت و رضایتمندی منجر شود.
در فارست گامپ، وقتی که فارست از نظرات مادر و فرماندهاش در مورد اتفاق و تقدیر سخن میگوید، دانسته یا ندانسته به روی چندنکته مهم ارزش میگذارد. جایی که پرسش این است که آیا در زندگی، همه چیز از قبل معین شده است و تقدیر ماست که ما را بهسوییهل میدهد، یا تصادف و اتفاقات غیرقابل پیشبینی است که ما را به این سو و آن سو میکشد و در زندگی ما نقشآفرینی میکند؟ بارجوع به گفتههای فارست بهنظر میرسد که مادر فارست به تقدیر اعتقاد دارد و فرماندهاش به اتفاق و تصادف. اما اگر به زندگی وگزینشهای آنان در فیلم نگاه کنیم، در خواهیم یافت که اعتقاداتشان نه تنها با تجاربشان یکسان نیست، که حتی در تناقض شدید باآنها است. با چنین گزینشی، از یک سوی، میتوان دریافت که چه بسا آنچه افراد، در تصورات میگذرانند، مساوی با آنچه در اعمال وانتخابشان فعلیت میبخشند، نیست و بس بسیار ما در گفتار، چیزی گفته و در رفتار به راه دیگری میرویم و بسیار پیش آمده که متضادبا تجاربمان بیاندیشیم و متناقض با گفتارمان و تصوراتمان انجام دهیم!؟ نمونههای بسیاری از گزینشهایمان هستند که آنقدر بهانجامشان خو کرده و با آنها انس گرفتهایم که به چشممان نمیآیند و آنقدر برایمان عادت شدهاند که از آنها خسته شدهایم و به خیالخود، گزینشهای دیگری (متضاد یا متناقض) را میپسندیم.
از سویی دیگر، میتوان چنین تأویل کرد که در میان چند راهی تقدیر، اتفاق و انتخاب، مادر فارست و فرماندهاش هر یک، آن راهی را کهعملاً در زندگی در پیش گرفته بودند، اصالت نمیبخشیدند، بلکه مسیر مقابلی را که خلاف انتظارشان یافتند، اصالت میدادند. مادرفارست شخص با ارادهای بود که با جدیت خواستههای زندگی خود و فارست را تعقیب کرد، اما طی تجاربش متوجه شد، بسیاری ازدستاوردهایی را که زندگی برای او به ارمغان آورده فراتر از اراده وی بوده است; همچون سالم و زنده ماندن فارست در جنگ ـ که او آنخواهش قلبیاش را هنگام بغل کردن فارست به زبان میآورد ـ و به دور ماندن کشتی فارست از صدمات حاصل از طوفان. در حالی کهفرمانده فارست تصور میکرد، چون اجدادش همگی در جنگ کشته شدهاند، پس سرنوشت او نیز چنین است.اما با تعجب میبیند کهاقدامات او و فارست مانع از تحقق چنین سرنوشتی میشود، از این روی بر این باور است که اتفاق و تصادف تعیین کننده است. ولی دراین میان فارست است که در مییابد، کی، کجا، در چه تجربهای و به چه میزان هر یک از آنها دخیلاند. زیرا اوست که نحوه امتزاج آنهارا تجربه کرده است و در مییابد که ما بین تقدیر و اتفاق، این "انتخاب" است که با در نظر گرفتن محدودیتهای آن دو، تعیین کننده است.آن در یکی از نماهای کلیدی فارست گامپ نهفته است: پری که بهمثابه یک اتفاق واقعی از آسمان بهسوی فارست میآید و دستخوشبازی باد قرار گرفته تا نزدیک پاهای او میافتد، در کنار تصاویری از آسمان در کتاب فارست قرار میگیرد. به بیان دیگر، "اتفاقی در آسمان با استناد به "قوانین و تقدیر آن"، به،"انتخابی در زندگی" فارست بدل میشود.
وقتی که فارست و فرمانده برای صید میگو در بخشهای مختلفی از دریا تور میاندازند، ولی موفق به صید میگو نمیشوند، فارست ازفرمانده میپرسد که حالا باید چه کار کنند. فرمانده فارست به تمسخر به او میگوید که باید دعا کند. فارست این شوخی و تمسخر او راجدی میگیرد. آنها به کلیسا میروند و فارست همراه سیاهپوستها در مراسم دعا شرکت میکند. چند روز بعد طوفانی آمده و کلیسا،اسکله و قایقهایش را خراب میکند. اما فارست گامپ و فرمانده، چون با کشتیشان در میان دریا بودند، نجات پیدا میکنند. ولی پس ازطوفان، میگو در دریا بسیار زیاد میشود. فروش آن همه میگو باعث به چنگ آوردن پول هنگفتی میشود که فارست بخشی از آن راصرف تعمیر خرابیهای وارده به کلیسا، بهخاطر طوفان میکند. دقت کنید; موضوع بسیار جالب است!! وقایع با
تکمیل شدنشان بارفتار فارست، بهگونهای تدوین میشوند که پنداری فارست خود به کمک آنها، دعایش را مستجاب میسازد و همزمان دین فرضیاشنسبت به کلیسا را نیز ادا میکند!؟ اعجازی عظیمتر از این برای یک انسان معمولی میشناسید!!
فارست گامپ بهدقت تبیین میکند، هر اتفاق و حادثهای از وجوه منفی و مثبتی برخوردارست. وجه منفی طوفان که خرابی است، بعدمثبتی را نیز به همراه دارد که وفور صید میگو را در پی دارد. همانگونه که قطع شدن پا، حادثهایست ناگوار، ولی آنگونه که فارستمیبیند، همچو "جادو"، امکان بهرهمندی از پای مصنوعی تازهای را به فرمانده میدهد، که چنان تعویضی (استفاده از پای جدید) برایدیگران مقدور نیست! عکس آن را میتوانیم در گزینشی از جانی مشاهده کنیم; جایی که جانی به خاطرات دوران کودکیشان اشارهمیکند که آرزو میکردند، خدا آنها را به پرندهای تبدیل کند تا بتوانند پرواز کنند و برای آن احساس، بهگونهای به روی پاهایش بلندمیشود که حالت سقوط از ارتفاع را به خود میگیرد; بهطوری که فارست متوجه شده و از او میپرسد که منظورش چیست! در اینجاجانی با نادیده گرفتن وجه مثبت پرواز، به بعد دیگرش، یعنی سقوط میاندیشد.
چنان مضامینی نظر به آن دارند که هر اتفاق و واقعهای همواره همانطور که چیزی را "قربانی" میسازند، رهاوردهایی را نیز بهدنبالدارند. همانسان که چیزی را لگدمال میکنند، در جهت "ضد" یا "نقیض" آن، "فرصتی" را پدید میآورند. نحوه واکنش نسبت به آنها باانسانهاست. با انسانهاست که با توجه به هر وجه آن، چه نوع واکنشی را نسبت به آن برگزینند. وقایعی ناگوار که تحقق یافتهاند،همواره از نتایجی منفی برخوردارند که در حیطه توانایی انسان نیستند. انسانها تنها میتوانند با توجه به آن بخش از وقایع که در ضدیا نقیض واقعه ناگوار، فرصتی را ایجاد کردهاند، از نتایجشان بهرهمند شوند و این "راز پیوستن و پیکی شدن با هستیست".
با این حال، تمامی کارهایی که با پشتکار توسط فارست تجربه میشوند، با عناوین قهرمانی و موفقیتهایی همچون کسب مدال توأمهستند، که فارست گامپ را از اثری رئالیست، دور کرده و به اثری رمانتیست نزدیک میسازد; بهویژه کارهایی چون بازی پینگپنگ ودویدن، که صرفاً تجربه آنها مدنظر است، عجین شدنشان با قهرمانی و شهرت، دوری گزیدن پیام محوری فیلم از رئالیسم و افتادنش دردامن رمانتیسم را عیان میسازد.
"اتفاق" در فارست گامپ برای ما نیز ارمغانی را به همراه داشته است! فارست گامپ در ابتدا در ایستگاه اتوبوسی نشسته و درصدد است تا با اتوبوسی به منزل جانی برود، در حالیکه طی صحبت با یکی از مسافران متوجه میشود که اصلاً نیازی نبوده تا او منتظر اتوبوس بماند و آدرس منزل جانی در همان نزدیکیهاست. اما این "اشتباه" و "اتفاق" موجب شد تا او با نشستن در ایستگاه اتوبوس برای ما داستان زندگیاش را تعریف کند که فیلمی با نام فارست گامپ را برایمان به ارمغان آورد. در ابتدای فارست گامپ، حرکات رقصگونه پری را میبینیم که جلوی پاهای فارست میافتد و او آن را برداشته و در میان کتابی مینهد و در انتها، همان پر از داخل کتابش به پایینافتاده و از پیش پای وی به هوا میرود، تا جلوی شخص دیگری فرود آید; تا او با آن اتفاق به چه سان برخورد کند!؟!
|