آفرینش از روز نخست تا روز هشتم
سفر صفر
تنها و تنها "هستی" بود و هستی از "نیستی" سراغی نداشت، پس نیستی را هستی بخشید. آن هنگام که هستی "سودای زیستن" یافت، خود را نواخت تا همه "نغمه" شد و آنگاه به خود "میل" کرد تا "احساس" را آفرید. احساس خود را فریاد کرد، پس "شادی" و "غم" را برنمود، و خندید و گریست. آنگاه در "خود" نگریست و اندکی "تأمل" نمود; پس نخست "سکوت" و سپس "معنا" را آفرید و آنگاه آنها "اندیشه" را رقم زدند. اندیشه لحظهای به خود ظنین شد تا "تردید" را خلق کرد. با آغاز تردید بود که هستی، خود را با چیستی کنونی بازنمود. هنگامی که نوبت به خلقت "انسان" رسید، در او نگریست; وه که "افسوس" و آنگاه "حیرت" آفریده شدند!؟ پس او که "در انسان" بود، اینبار "با انسان" شد، و انسان گفت آری، پس "اطاعت" را خلق کرد و گفت نه، پس "عصیان" را آفرید.
سفر اول
در روز هشتم، هستی از روز نخست با "نغمه" آغاز میشود، در حالیکه در کتب مقدس، هستی از "کلمه" آفریده میشود: «در ابتدا هیچ نبود، تنها کلمه بود و کلمه خدا بود....»، آنگاه سایر مخلوقات از او پدید میآیند. "کلمه" در این متون به معنای امروزین آن نیست و اگر بخواهیم واژهای معادل کنونی او بیابیم، باید "معنا" را برگزینیم. منظور اینست، آن یگانهای که بود، نهواقعیت بود، نه حقیقت بود، نه رؤیا بود، نه توهم بود، نه معجزه بود و... چراکه تنها فصل مشترک چنین تعابیری چیزی نیست، بهجز برگرفتن معناهای متفاوت. از این روی تنها میتوان گفت که "معنا" بود. اما چنین واژهای، هنوز بار منطقی آن بر بار احساسیاش میچربد! روز هشتم با جایگزینی نغمه به جای آن، بهطرز بینظیری بار عاطفی آن هستی ابتدایی را توصیف میکند و از این روی آن را کامل مینماید; امری که حتی در مخیله بسیاری از فلاسفه نیز نگنجید؟!
تأویل ژرژ از "هیچ چیز" بسیار جالب است و او آن را همچون زمانی که تلویزیون برنامهای نداشته و برفکیست، تصور میکند. از منظر او، هستی با نغمه آغاز میشود، چراکه زندگی وی باآهنگ مقدسی (برای او) پیوند خورده است که وجود مادرش را برایش تداعی میکند و در حقیقت زندگی ژرژ با آن آغاز میشود. سپس ژرژ با گفتاری که حکایت از درک خلقت تمامی موجودات دارد، داستان آفرینش را بنا به تأویل خود روایت میکند. او نور و گرمای تب خورشید، احساس چمن را هنگام بریده شدن، فریاد یک مورچه را، زیستن درخت را و رنگهای احساسات درون انسانها را درک کرده و همانگونه توصیف میکند. او از گزینش مسیرهای مختلف انسانها نیز غافل نیست. «روز هفتم، همه جا سکوت بود و او ابرها را آفرید». در کتب مقدس، خداوند در روز هفتم از آفرینش دست کشیده و به استراحت میپردازد. درحالیکه تأویل سکوت از آن، معنایی بس ژرف بدان میبخشد. او در روز هفتم با تفکر و تأمل در مورد آنچه آفرید، نقشهایش را در ابرها متجلی ساخت. روز هشتم نیز نشانه جالبیست. آنبه معنی افزودن روزی به روزهای آفرینش است که در کتاب مقدس نیامده است. هفته هفت روزست و آفرینش در روزهشتم، پس از روز هفتم که سکوت بود، تنها هنگامی قابل تصوراست که تصحیح آفریدهها در روزهای پیشین، پس از تأملی ژرف باشد. چراکه آفرینشها در یک دوره کامل که هفت روز است، صورت گرفته و حال در روز هشتم، که خود آغازی برای یک دوره جدید (شروع هفتهای جدید) است، تصحیح و تکامل آفریدهها انجام میپذیرد. چنین تأویلی، در خود، هم معنای "تکامل" در آفرینش هستی را داراست و هم نشان از آن دارد که خداوند نیز چیزی ثابت را که نیاز به تصحیح و تکامل نداشته باشد، نیافریدهاست و "او" نیز تنها با تصحیح آفریدههای خود، آنان را کامل میسازد و از این روی ما نیز نباید برداشتی ثابت از کتب مقدس وآفرینشها و هر نوع معانی موجود در آنها داشته باشیم و میبایست تأویلهای نهفته در آنها را نیز چون آفریدههای خداوند، تصحیح و تعدیل کرده و تکامل بخشیم. به همین دلیل روز هشتم، روایتی جدید از داستان آفرینش را تأویل میکند.
اما به چه سبب داستان آفرینش نیاز به روایت و تأویل دارد؟ سردرگمی جولی در مورد زندگیاش پاسخی به پرسش فوقاست. جولی میگوید: «من باید بدونم که کی هستم. میترسم زندگیم همین باشه». برای آنکه زندگی انسان، معنادار جلوه کند وانسان در سردرگمی چرایی و چیستی خلقت و زندگی، به پاسخی دست یابد که او را به آرامش رساند، ضروریست تاانسان به جایگاه خود در هستی پی برد و برای اینکه به هویت و جایگاه خویش دست یازد، باید از هر چیز در دنیای پیرامون خود و هستی، تصوری معنادار و روشن داشته باشد تا آنگاه جایگاه خویشتن را در میان همه مخلوقات معنا کرده و به هویت خویش پی برد. موجودیت و ضرورت داستان آفرینش در کتب مقدس و روز هشتم به همین سبب است. یکی از دلایلی که سبب میشود تا تأویل هر شخص از داستان آفرینش، جانشین روایتی ثابت و غیرشخصی شود، همین کارکردیست که روایت داستان آفرینش، در روان انسان میگذارد و علت چنان موجودیتی را معنادار میسازد. در حالیکه روایتی ثابت و غیرشخصی از داستان آفرینش، هیچ کمکی به هویتبخشی آن نمیکند و هدف خود را در روان انسان برآورده نمیسازد.
اما در این میان پرسشهای بسیاری در ذهن ردیف میشوند. از چه روی در کتاب مقدس، آفرینش موجودات با روزهای هفته توصیف میشود؟ بهخاطر اینکه در گذشته و بهخصوص عهدعتیق، مفهوم زمان آنسان که ما اکنون در اذهان درک میکنیم، معنا نداشته است و هر دوره و زمانی باید یا از طریق روزهای هفته یا فصلهای سال تجسم مییافت، تا درک میشد. اما پرسش بعدی که به سرعت در ذهن خواننده شکل میگیرد، این است که به چه دلیلی در کتاب مقدس آنقدر ابتدایی از دورههای آفرینش جهان سخن رفته است؟! آیا بهتر نبود که حقایقی فراتر از درک افراد آن دوره را در اختیار خوانندگان و نسلهای آینده قرار میداد؟ همچون بسیاری از اطلاعاتی که اینک علم فیزیک در مورد پیدایش جهان در اختیار ما قرار میدهد؟ اتفاقاً همین پرسش است که ما را به سوی یکی از علل روایت داستانآفرینش در کتاب مقدس میکشاند: اینکه قرار نیست در آن روایت، حقیقت یا واقعیتی ثابت و قطعی بیان شود، بلکه غرض این است که راوی با زبان و فهم خود، داستانی را روایت کند تا معنایی جدید از زندگی و هستی را ملکه وجود خویش سازد. آن هرمسی (ناقل وحی و قاصد حقیقت) است که معنای دیگری را نیز حامله است: آن راوی که داستان آفرینش را شنیده است، آن را به زبان و درک خود در کتاب مقدس بیان کرده و از این رو نقض غرض است، اگر اکنون ما روایت داستان آفرینش را چون گذشتگان تأویل کنیم و باید آن را هر مخاطبی با توجه به عصر و دریافت خود، تأویل نماید. تنها آن هنگام است که با آفرینش معانی جدیدی در آن، روح آن را دوباره آفریدهایم.
اما با این همه، چنین تأویلی هنوز قدرت روایات افسانهای و اسطورهای را بیان نمیکند. وانگهی، چنین روایتی تنها در کتاب مقدس نیامده است و در بسیاری از فرهنگها، اساطیر و ادیان جوامع ایتدایی و امروزی به شیوههای مختلف آفریده شده و بهجای مانده است. به چه سببی، نه هر تأویلی (شخصی یاغیرشخصی)، بلکه تنها برخی از آنهاست که چیزی را درناخودآگاهمان تکان میدهد و با آنکه آگاهی از توان بخش بزرگیاز آن، قاصر است، همزمان به اعجاز آن اذعان دارد! اسطورهها با کدامین بارقهها، آتش شور بر هیمه وجودمان زنند و خاکستر عقل در درونمان به کف نهند؟! افسانهها با چه عصایی، در آن وجدی که قلقلکمان میدهند، با غمزه روایات خود، از احساسمان کام میگیرند و دل میبرند!؟ آنها با کدامین قلم، خطوط حک شده در دفتر وجودمان را رقم زنند!؟ آنها تأویلی مدفون در خود را بیدار میسازند; معانی دیگر را به لرزه میافکنند; در درونمان زبانه میکشند; از وجودمان کام میگیرند و پس از لبریز شدن ازآن، آنگاه آرام میگیرند. تنها چنین روایاتی از داستان آفرینش کهدر ارواح اندیشهها و احساسها میجوشند، در کتاب مقدس هستی جاودانه خواهند ماند. در عصر کنونی نیز روایات جدید ما با در نظر گرفتن قواعد فوق، میتوانند استدلالهای عقلی و نظری (چون، بسیاری از روایات گذشتگان از نقایص منطقی و فلسفی رنج میبرند) و دادههای علمی را نیز بدانها بیافزایند; کوششی که "از آفرینش تا غسل تعمید" در پی آن بوده است.
هری، مدیریست که شیوههای موفق نفوذ در دیگران را به فروشندگان میآموزد: «مستقیماً توی چشمهای مشتری نگاهکنید، لبخند بزنید، قیافه موفقیتآمیز به خود بگیرید، سرحال و پرشور باشید، اعتماد به نفس داشته باشید، مثبت فکر کنید، به خود افتخار کنید...» ، ولی با همه اینها، هری به هیچوجه شخص موفقی نیست!! او برای یک راهبندان کوچک عصبی میشود; هنگام خرابی دستگاه قهوهجوش، از کوره در میرود; بیتاب است و...! او تمامی نمایشی را که لازم است تا نظر اشخاص را جلب کند، میداند، اما از تحقق حقیقی هیچ کدام از آنها خبری نیست. او خود نیز به خوبی آن را درمییابد. ترک زندگی مشترکشان توسط همسرش جولی و عدم موفقیت او در محبت به فرزندانشان، نشان از آن دارد که نه تنها از موفقیت خبری نیست، بلکه عدم رضایتمندی وی به زندگیاش به حدیست که او را تا پای تفکر خودکشی به پیش میبرد; جاییکه او تفنگ آبی را بر سر خود گرفته و ماشه آن را میچکاند. او حتی در کشتن خود نیز موفق نیست و تنها میتواند نمایش آن را به اجرا بگذارد. هری حتی موقعی که به نزدیکانش ابراز محبت میکند، آنها چنان برداشتی از رفتارش نداشته و تصور میکنند که آن تنها همان زبان بازیست که او هنگام جلب مشتری به خرج میدهد و آنچه در برخورد با ایشان انجام میدهد، تظاهری بیش نیست. هنگامی که هری برای آرامش بخشیدن به جولی او را لمس میکند، جولی میگوید: «به من دست نزن، وقتی به من دست میزنی میسوزم»! مشغله کاری او بنا بر هر دلیلی که باشد، از نظر زن و فرزندانش توجیهی برای کم توجهی او نسبت به آنان نمیشود; بهطوری که او کاملا فراموش میکند که باید به دنبال فرزندانش به ایستگاه راه آهن برود.
از آن سوی، ژرژ آمدن مادر را انتظار میکشد و چون مدتی نشسته و از کسی که به دنبالش بیاید خبری نمیشود، چمدان خویش را برداشته و راه جاده را در پیش میگیرد. او با سگی همراه میشود که هری، ناخواسته سگ را زیر میگیرد. رفتار هری همچون تمام کسانیست که در اولین برخورد با ژرژ انعکاس میدهند و ژرژ به خوبی آن را میداند; به همین جهت به او میگوید که دیوانه نیست.
هری هنگامی که سگ او را دفن میکند، ژرژ سوگواری بهشیوه خود را به اجرا میگذارد تا او را به دنیای دیگر مشایعت کند. وقتی که درصدد برمیآید چیزی بخورد، با تمام وجود هر آنچه را میپسندد، میخورد، حتی اگر مریض شود. او در درونش به هر آنچه میل میکند، آن را انجام داده، به زبان آورده، بروز داده و رفتار میکند. اگر گرسنه است، آن احساس را با تمام وجود گفته و در صورت لزوم فریاد میزند. اگر کراوات قشنگی مشاهده کند، آن را توصیف کرده و به دنبال چیزهای قشنگ میرود. او زنی را میبیند که احساس میکند دوستش دارد، بنابراین تماماً آن را بیان میکند: «با من ازدواج میکنی؟» و وقتیاز پاسخ زن مبنی بر ازدواجش آگاه میشود، ناراحتی خود را نیز عیان میسازد: «خیلی بد شد». اگر نیاز به احساس نوازش مادر دارد، دستهای مادر را بر سر خود گذاشته و با حرکت دادن آن، محتوای نوازش را تحقق میبخشد. زمانی که از چیزی مثل شکلات یا کفش خوشش میآید، ولی نمیتواند آن را بخرد، فریاد میزند و اگر از دست کسی ناراحت شود، آن را پنهان نمیسازد. البته همان جملاتی را به زبان میآورد که دیگران به او میگویند: «دیوونه، کلهپوک و منگول». اما حتی زمانی که با دیگران دعوا میکند، از آنها کینهای به دل نمیگیرد. هنگامی که هری در حین دعوا به او میگوید منگول، و ژرژ درمییابد کههری ناراحت شده است، نه تنها کدورتی از او به دل نمیگیرد، بلکه با مهربانی او را نوازش کرده و میخندد تا فضای مراوده آنان همچنان دوستانه باقی بماند. ژرژ زمان ماشین سواری، تماس بادرا با بدنش لمس میکند، و هر آنچه را که با هری انجام میدهند، توصیف میکند: «میخندیم، تفریح میکنیم و...»; او چیزی را برای پنهان ساختن ندارد، و به همین سبب است که در روزهشتم، داستان خلقت از زبان او جاری میشود. تنها کسی خواهد توانست راوی داستان آفرینش باشد که هر آنچه را که گذشته است و احساس شده، به ذهن رسیده و انجام شده است، بدون پنهانسازی بروز داده و بیان کند. روز هشتم بهدقت نشان میدهد که انسانهای عادی از چنین خصایصی بیبهرهاند و دقیقاً نقطه تمایز ژرژ با آنها نیز در همین نکته است، و به همین سبب تنها کسی همچو اوست که میتواند آن داستان را بیکم و کاست برای دیگران شرح دهد.
هری گویا در ابتدا از اینکه ژرژ را دوستش بدانند، اباء دارد. در منزلش، وقتی شخصی که برای مداوای ژرژ آمده است، به هری میگوید که مواظب دوست خود باشید، هری پاسخ میدهد که «او دوست من نیست». در کفشفروشی نیز همین جمله را به فروشنده میگوید. هری در برخورد با فروشنده در کفشفروشی، متوجه همان لبخندی میشود که آن را به دیگران تعلیم میداد; لبخندی که صادقانه نیست. چراکه اکنون او در همان جایگاهی قرار گرفته است که دیگران قرار داشتهاند.
ژرژ وقتی به جایی میرسد که خانه مادرش بوده، تمامی احساساتی که با مادر و دیدنش داشته است، برایش نازل میشود. او با تمام هیجان به سمت در میرود و وقتی صاحبخانه در را باز میکند، با دیدن او به یاد میآورد که مادرش قبلاً مرده است، و بیدرنگ احساس اندوه از دست دادن مادر نیز بر وی مستولی میشود. هری از او میپرسد، آیا او میدانسته که مادرش مرده است؟ و ژرژ پاسخ میدهد، فراموش کرده است. زیرا اگر او، مرگ مادر را فراموش نمیکرد، میبایست تمام مدت اندوهگین باشد!
هنگامی که هری با رانندهای درگیر میشود، ژرژ میترسد و با بیان جمله «اون دیوونهست»، آن را هویدا میسازد. هری که کارش به زدوخورد میکشد، درصدد است تا به اتومبیلش پناه ببرد، ولی ژرژ نسبت به کمک به او بیتوجه است. چراکه با ورود هری و راننده، آنچه از نظر او ناپسند و هولناک است، وارد دنیایش میشود. او در دنیای خودساختهاش اجازه ورود به چیزهای ناپسند را نمیدهد و حتی آنها را نمیبیند! به همین سبب است که وقتی راننده، هری را میزند، او چشمهایش را بر روی آن میبندد. همراهی رادیو با پخش موسیقی مورد علاقهاش، تأکیدی بر سعی ژرژ برای قرار گرفتن در همان دنیای خوب و به دور از چیزهای ناپسند دارد.
هری که از رفتار ژرژ عصبانیست، چمدان و آدرسی را که ژرژ درصدد است تا بدانجا برود، در دستانش قرار داده و او را در میانه راه پیاده میکند. ژرژ، بهت زده همانگونه که هری او را پیاده کرده میایستد; چراکه به نظر میرسد او به چیزی میاندیشد. زمانی که هری را میبیند که با ماشینش برگشته و پتویی برای ژرژ میآورد تا بیش از آن خیس نشود، ژرژ از شدت شوق فریاد میزند: «تو منو دوست داری، دوست من». زیرا او پاسخ خود را دریافته است; انسانی هست که او را دوست داشته باشد و هری به همین سبب برگشته است. ژرژ که میداند در بیتوجهی به درگیری راننده با هری مقصر بوده، ولی با این وجود، هری پس از رها کردنش، دلش راضی نشده و به سوی او باز میگردد و او درمییابد که هری او را دوست دارد; این معیاری مهم برای دوستی است: "با وجود اشتباه دوست، او را ببخشیم"، و ژرژ بهدقت این ملاک مهم را میداند. تنها چنان اشارتی کافیست تا ژرژ دریابد که هری او را دوست دارد. در حالیکه همسر و فرزندان هری از اصرار وی برای دیدن آنها درک نمیکنند که هری حقیقتاً آنها را دوست دارد، حتی اگر او راهش را نمیداند!
آنها به سوی منزل خواهر ژرژ حرکت میکنند. ژرژ هنگامی که خواهرش را میبیند، ذوق زده میشود. او بهگونهای خیز برمیدارد که انگار تمامی وجودش هدیه شده است، ولی خواهرش از دیدن او نگران به نظر میرسد و با ورود آنها به خانه، تنها بچهها هستند که از دیدن ژرژ شاد میشوند. ژرژ که مایل است در آنجا بماند، اصرار میورزد و به دنبال آن، پارهای از درگیریهای عاطفی گذشته، که هنگام زنده بودن مادرشان بین آنها پیش آمده است، زبانه میکشد. وقتی که خواهرش شروع به گریستن میکند، ژرژ که تا لحظهای پیش، چون کودکی بهخاطر خود گریه میکرد، به ناگاه همچو والدی مهربان، او را در آغوش کشیده و نوازش میدهد: «دوستت دارم خواهر کوچولو». وانگهی، واکنش هری نیز با گذشته متفاوت است. او که تا پیش از این تنها نظارهگر وقایعی بود که در اطرافش جریان داشت، همچون وقتی که ژرژ در کفشفروشی فریاد میزد، اکنون یاد میگیرد تا خود را درگیر جریانهایی سازد که در دنیای پیرامونش رخ میدهند.
ژرژ به هری یاد میدهد تا با خانهها و ماشینها خداحافظی کند، با بخشی از دنیایی که در گذر است و گاه بهگونهای اجتنابناپذیر تلخ مینماید و تنها با خداحافظی با آنهاست، که همچو خاطراتی فراموش خواهند شد. همانطور که ژرژ با خداحافظی با خانه خواهرش، آنچه را که گذشته به فراموشی سپرده، و از این روی شاد است. آنها به دریا میروند و جایی که تنها میشوند، نیاز به یافتن یکدیگر را احساس میکنند. هنگامیکه در تاریکی به سوی یکدیگر میدوند و با همدیگر برخورد میکنند، بهگونهای درخور، حادثه آشنایی و دوستیای را معرفی میکنند که تنها با حضور قانون نیاز به دوست (دوستی که خلاء موجود را برطرف سازد)، تحقق مییابد.
هری به ژرژ عینکی میدهد تا بر چشمهایش بگذارد. ژرژ ازخانم خدمتکاری که برایشان غذا میآورد، خوشش میآید. بههمین سبب هدیهای را که برای خواهرش بافته بود به او میدهد،و تا هنگامی که عینک بر چشمان اوست، خدمتکار از او تشکر میکند، ولی وقتی که ژرژ عینک خود را بر میدارد، او وحشتزده شده و عقب عقب میرود. مگر ژرژ چه کار وحشتناکی انجام داده است؟! ژرژ مخوفترین و حقیرترین چهره واقعیت را به او و ما نشان میدهد!؟ او هنگامی که عینک بر چهره دارد، دنیای واقعی انسانها و ملاکهای زشت آن را نمیبیند، همانطور که خدمتکار نمیبیند، و وقتی عینک از چهره برمیدارد، پرده از آنها میدرد و حقایق و ملاکهای منفور پشت آنها را برای خدمتکار و خود عیان میسازد. از همین رویاست که خدمتکار وحشت زده میشود، در حالیکه ژرژ با تمام وجود گریه کرده و فریاد میزند; چراکه آن اولین و آخرین مواجهه او با زشتترین چهره واقعیت است; شخصی را که با تمام وجود، هدیهای را به کسی ارزانی میدارد، به جرم آنکه چشمش، جور دیگریست یا با واژههایی نظیر "عقبافتاده" یا "منگول" برچسب زده میشود، باید نادیده گرفت!! برای کسی که هدیهای از دیگری میگیرد، چه فرقی میکند که چشمهایش یا سایر ویژگیهای او چگونه است؟ مهم آن است که او اینک در مواجهه با ما آنقدر خرسند شده است که به نشانه آن، چیزی از خود را به ما هدیه میدهد!! اما آیا هدیه ما به او، نادیده گرفتن وجود بخشندهاش با واژه "عقبافتاده" یا هر برچسب دیگریست؟! هدیهای که خدمتکار متقابلاً به ژرژ میدهد. و اگر ما نیز چون ژرژ آن هدایای رد و بدلشده را میدیدیم، همچو او فریاد کرده و غمگین میشدیم و اگر همچون خدمتکار، هدایایی را که به ژرژ دادیم، مشاهده میکردیم، همچو او احساس حقارت میکردیم!! البته نگاه و حالت شرمنده خدمتکار حاکی از آن است که او قصد تحقیر ژرژ را ندارد، بلکه تنها از بابت بیماری ژرژ متأثر میشود،ولی چیزی که از منظر وی دور مانده، بیاهمیتی آن چیزیست که او منفی ارزیابی کرده و از آن روی متأسف میشود، و آن نشان از این دارد که او در درون خود نسبت به نقاط ضعفش از احساس حقارت و سرخوردگی شدیدی رنج میبرد و هنوز به این واقعیتپی نبرده است که هیچ کس کامل نیست و هر شخصی از نقاط ضعفی برخوردارست که باید پذیرایش باشد و آن اصلاً وحشتناک نیست.
ژرژ هدیهای را که بافته بود از هم باز میکند، چراکه آنچه را که ساخته بود، هیچ واقعیتی، استحقاقش را نداشت و آن هدیه نمیتوانست تا به آن حد که واقعیت قرار داشت خود را تقلیل دهد!
هری کاملا محترمانه از همسرش میخواهد تا او و فرزندانشان را ببیند، ولی همسرش مخالفت میورزد. او اصرار میورزد و تا منزلشان میآید، اما با ممانعت مادر همسرش و سپس همسرش روبهرو میشود. هری هنگامی که به سوی منزل همسرش پیش میرود، به ژرژ میگوید: «همین جا بمون»، و ژرژ از حالتش متوجه احساس وی میشود و با نگرانی از هری میپرسد که کجا میرود. پس هری آنچه را که از ژرژ آموخته است، عملی میسازد. او از ژرژ یاد گرفته است که همواره نباید محترمانه برخورد کرد و زمانی میرسد که ناگزیر به شکستن حرمت آن هستی! پس با عملی کردن آنچه از او فرا گرفته است، فرزندانش را میبیند، ولی برای جلب رضایت آنها هنوز باید درس دیگری را بیاموزد. ژرژ زمانی که متوجه درگیری هری واعضای خانوادهاش میشود به آرامی و با نوازش، هری را آرام میسازد و باز به خوبی میداند که کجا و چگونه باید چنان آرامشی را ارزانی داشت. هری در آغوش ژرژ با تمام وجود گریه میکند و با این تجربه، معنای اشکهای او را درمییابد.
پس هری مصمم میشود که دنیا را از زاویه دید ژرژ ببیند، شاید چون موارد گذشته، تجربه و نگاه ژرژ از او عمیقتر بوده و مهمتر از آن، راهگشا باشد. پس ژرژ با باز نمودن درب شهربازیای که بر رویش بسته بود، درب پردیسهای را که بر روی هری بسته بود، باز میکند. عنوان "پارادایس" بر روی شهربازی، استعارهایست که بهدقت تعبیه شده تا معنای آن را که بهشت است، و در حقیقت دنیاییست که ژرژ و امسال آن فتح کردهاند، ولی دیگران به روی خود بستهاند، معرفی نماید. آنها تاب سوار میشوند، بازی و تفریح میکنند; درست مثل کودکان و همچون آنها نیز از آن لذت میبرند. ژرژ به هری میآموزد که چگونه با هر چیز در دنیای پیرامونش ارتباط برقرار کرده و آنها را حس کند.آنها چشمان خود را میبندند و بدون کلام تنها با لمس کردن و تکیه دادن بر درخت، درخت میشوند. زمانی که وقت رفتن فرا میرسد، ژرژ میخواهد که یک دقیقه دیگر بمانند، و هری با موافقت، معنای لذت بردن از هر دقیقه زندگی را در مییابد. یکدقیقهای که تنها مال اوست!! هنگام شب ژرژ دنیایی را میبیند کهدرش به روی واقعیت بسته است. چراکه آن گستره، بسیاری از کاستیهای دنیای واقعی را تکمیل میکند. دنیایی که در آن، موشی به موریس، خواننده مورد علاقهاش تبدیل میشود. همهچیز، حتی اشیاءاطراف او دارای جانیست که با موسیقی میرقصند. مادری را که مرده است به کمک آن دنیا میتوان زنده یافت و با او گفتگو کرد و حتی در آغوشش کشید!! در دنیای ژرژ هر آنچه که خواسته شود، تحقق خواهد یافت; همچون همان پرتغالی که مادرش روی میز میگذارد و وقتی ژرژ در درونش آن را طلب میکند، در آن واحد در دستانش قرار میگیرد. او احساس میکند که سبک بال در هوا پرواز میکند و آن با جمله مادرش کهاز آسمان آمده است، تکمیل میشود: «تو پاکترین موجود رویزمینی».
ژرژ توسط هری به آسایشگاهی که سکونتگاه ژرژ است، برده میشود و ژرژ از اینکه باید دوستش را ترک کند، غمگین است،اما میداند که دیگر نباید برای ماندن نزد هری اصرار بورزد. هری نیز نمیخواهد از دست او خلاص شود و چنانکه خود میگوید،او توانایی اداره فرزندانش را ندارد، چه به جای این که از ژرژ نگهداری کند. در حقیقت، آوردن ژرژ به آسایشگاه، از "نخواستن" هری ناشی نمیشود، بلکه از "نتوانستن" اوست. اینها دو نکته متفاوت از یکدیگرند که در دوستیها نباید از نظر طرفین دور بمانند. زمانی که هری از ماشین پیاده میشود، با جمعی از دوستان ژرژ روبهرو میگردد، که با آنها ابراز همدردی کرده و احساسات سرشار خود را نثارشان میکنند!! اما هری که ظرفیت آن همه ابراز احساسات را ندارد، از آنها فرار میکند!! برای او هنوز زود است که معنای آن دوستیها و این احساسات سرشار را دریابد!
هری به یاد ژرژ میافتد، هنگامی که برای نخستین بار او را به منزل خود آورده بود و او به روی استخر راه میرفت و او آن خاطره را تجدید میکند. در محل کار کفشدوزکی میبیند و از دیدن آن هیجان زده میشود; هدیه دیگری که از ژرژ به یادگار مانده است.
ژرژ که روز تولد فرزند هری، آلیس را به خوبی در خود حک کرده است، چون زمانش فرا میرسد، تمامی دوستانش را ازآسایشگاه برداشته تا با جشن خود، هم او را مسرور سازند و هم دوست خود، ناتالی را نیز از منزلش برداشته و در شادیشان شریک سازند. دوستان ژرژ اصلاً فرزند هری را نمیشناسند و هرگز او را ندیدهاند. ولی آن اصلا مهم نیست؟! آنچه اهمیت دارد، شاد کردن کسیست که چون خودشان، دوست ژرژ است واز آن کار، ژرژ و خودشان نیز مسرور میشوند!! آیا دلیلی عمیقتراز آن برای شاد زیستن میشناسید؟! آنها برای اینکه دیگران ماشینی را در اختیارشان قرار دهند تا ضمن برداشتن ناتالی بهجشنی بروند که قرار است خودشان برای هری و فرزندانش راه بیاندازند، جملاتی را بیان کرده که در آنها به کرات از عبارتهای "لطفاً" و "با احترام" استفاده میکنند. زیرا دیدهاند که برخلاف آنها که احساسات و عواطف حقیقی خویش را بروز میدهند، دیگران تنها با به زبان آوردنشان قادر به درک آن احساسات و حالات درونی هستند; نقصی که هرگز در دنیای آنها دیده نمیشود.
آنها شادی را با خود به مکانی میآورند که هری در آنجا کار میکندو همچو موجی، دنیایی را که اینگونه خود ساختهاند،آفریده و هر کس را که مایل باشد در آن شریک میکنند. هنگامیکه ژرژ، هری را در محل کارش با عنوان «دوست من،هری» صدا میزند، اینبار هری با افتخار از داشتن دوستی چون او، کهدنیایی را به وی هدیه داده است، میگوید: «دوست من، ژرژ».
آنها به همان بهشتی میروند که دنیای همیشگی آنهاست و در آنجا به شادی کردن و شاد ساختن میپردازند که نقطه اوجش را تنها میتوان در دنیای آنها یافت. ایشان در چنین دنیایی، لباسهای مغولان را پوشیده و به خوشگذرانی پرداخته و کمال لذت را از آن میبرند و همانطور که دوست ژرژ به او میگوید، «اون خیلی از واقعیت زیباتره».
هری با فشفشه بازیای که به کمک ژرژ راه میاندازند، فرزندانش را خوشحال میسازد. در این تجربه برای محبت کردن، نه نیازی به زبان آوردنش هست، نه احتیاجی به معقولانهانعکاس دادن احساسات و نه نیازی برای به نمایش گذاشتن هر نقش و بازی دیگری. اینبار هری بود که به کودکان خود نزدیک شد و درصدد برآمد تا ابراز علاقه خود را عملا به آنان نشان دهد. ژرژ و هری بدون اینکه کلمهای به بچهها بگویند، آنها را شاد میسازند; چراکه اکنون هدفی به جز شاد ساختن آنها ندارند، وهمسر و فرزندان هری نیز بدون اینکه نیازی به اصرار باشد، خود نیت پدر را در شاد ساختنشان در مییابند!! اما هری نیز چیزی در خود داشت که با وجود تمامی اشتباهاتش، استحقاق آن را داشت که به چنان حقایقی دست یابد و چنان بهشتی را به چنگآورد!؟ او از آنچه واقعیت داشت، راضی نبود و چشمهایش را به رویش نبسته بود و حقیقتاً در جستوجوی آن بود تا آنچه کمبودش را احساس میکرد، به چنگ آورده و جانشین واقعیت سازد، و این تمایز هری با سایرین بود; تمایز بین "آنکه میرسد وآنکه نمیرسد".
ژرژ و دوستانش پس از اینکه حسابی تفریح کرده و لذت میبرند، توسط مأموران و والدینشان از ادامه آن منع میشوند; اتفاقی که به کرات در دنیای کودکان تحقق مییابد. وقتی والدین ناتالی برای بردنش میآیند، به او میگویند: «دیگر تمام شد»! ازنظر آنها یعنی، دوران سخت لحظات قبل تمام شد! در حالیکه برای ژرژ، ناتالی و دوستانشان، بهترین لحظات زندگیست که به پایان رسیده است!! موازی با آن، ناتالی نیز با پیوستن بهوالدینش، از ژرژ جدا میشود که برای هر دویشان بسیار دشوار و تلخ است.
ژرژ دوباره به مادرش میاندیشد. مادر به ژرژ میگوید که او بزرگ شده است، و ژرژ بهخوبی پاسخ میدهد که نمیخواهد بزرگ شود; چراکه تاکنون نشان داده که دنیای کودکانه تا چه حد زیباتر از دنیای واقعی بزرگترهاست. نزدیکی دنیای کودکان بهدنیایی که ژرژ به آن تعلق دارد، از جمله معانی برخاسته از روز هشتم است. ژرژ به مادرش میگوید که اینجا برایش خوب نیست. ژرژ نمیگوید که اینجا بد است، بلکه تنها میگوید که برای او خوب نیست! مادر به ژرژ میفهماند که او نمیتواند نزدش بیاید، ولی ژرژ به مادر نشان میدهد که راه آن را نیز میآفریند!؟!
ژرژ، هری را نوازشی میکند که حکایت از وداع با او دارد. کیف هری را بر میدارد، ولی حتی آن هنگام نیز که کسی نمیتواند به جز خودش و کاری که درصدد است انجام دهد، بهکس دیگری بیاندیشد، ژرژ فراموش نمیکند که عکس فرزندان هری را از کیف در آورده و در دستان او بگذارد، و فیلم با چنین استعارهای نشان میدهد که ژرژ و آموزشهای او به هری در تجارب زندگی بوده است که فرزندان هری را به وی باز میگرداند. او حتی به آن هم اکتفاء نکرده و تنها وقتی مطمئن میشود که هری به آغوش خانوادهاش برگشته است، لبخند رضایتی زده و همچون کسی که وظیفهاش را انجام داده است، بهدنبال راهی میرود که قبلاً تصمیمش را گرفته است! ژرژ شکلات مورد علاقهاش را که شبیه قلب است، خریداری کرده و میخورد، در حالیکه به آهنگ مورد علاقهاش گوش میکند، بهآسمان و ابرهایی نگاه میکند که اینک معانی جدیدی از هستی را در خود نقش بستهاند، آنگاه با خندههایی که از تمام وجودش برمیخیزد و حکایت از بریدن کامل از دنیای واقعی و پیوستن او به مادر و دنیای خیالیاش دارد، خود را از بالای ساختمانی رها میسازد که تصاویر به هیچوجه حکایت از سقوط او ندارند. زیرا هم ژرژ میخندد و هم حالت پرواز را به خود میگیرد و حقیقتاً نیز او با چنین پرشی به دنیای دیگر پرواز میکند!!
ژرژ در دنیایی دیگر، همه چیز و همه کس را خوب میبیند، حتی آنهایی را که به او بدی کردهاند! از خواهر و دوستانش گرفته تا پلیسها و خدمتکار رستوران. نشان دادن افراد بهگونهای که همگی آواز مورد علاقه ژرژ را میخوانند، حکایت از آن دارد که ژرژ "برای همه چیز و همه کس، همان چیزی را میپسندد کهبرای خود میپسندد". قراردادی اخلاقی که تنها برخی از فلاسفه و اندشمندان بزرگ به کنه آن پی بردند! اما در آن میان، تنها هریست که آواز نمیخواند، زیرا ژرژ خوب میداند که او نمیتواند با از دست دادن ژرژ خوشحال باشد.
هری داستان آفرینش را برای فرزندان خود روایت میکند. زیرا هری نیز اکنون از ژرژ فرا گرفته است، که هیچ چیز را کتمان نکرده و نادیده نگیرد!! داستانی که اینک با آنچه ژرژ انجام داده، چیزی بر آن افزوده شده است!؟ هری داستان آفرینش را نیز دقیقاً مطابق با آنچه ژرژ برایش تعریف کرده است، روایت نمیکند، زیرا هر کسی میبایست آن را بنا بر تأویل خود درک کرده و روایت کند: .... تنها و تنها...، در روز هفتم که ابرها را آفرید، دید کهتمامی تاریخ در آن نقش بسته است. تاریخی با تأویلهایی بهتعداد تمامی نقشهای ممکن در ابرها"!؟ «سپس از خود پرسید،آیا چیزی کم نیست؟! پس در روز هشتم ژرژ را آفرید»، ژرژ زیباترین مخلوق خداوند بود!؟! پس بر آیات این جملات افزودهشدند:
"او" پس از آنکه به تمامی مخلوقات، نگاهی نیکو انداخت، دریافت که چیزی کم است. مخلوقات به واقعیت بدل گشته و از آن روی تا به همان حد، تقلیل یافته بودند. پس "او" پس از "سکوت" و "تأمل"، "پردیسه تخیل" را به مخلوقات ارزانی داشت و آن را "تقدیس" نمود، تا در آن به هر چه میل کنند، همان شود.