سفر یازدهم
راز «کیمیاگری» یک ذهن«آفریننده»
برداشت نخست
جان نش ریاضیدانی است که در هر چیز روابط ریاضی را جستجو میکند، از بازتابش نور در یک کروات گرفته تا سطرها و تیترهای گوناگون عناوین و مقالات روزنامهها. در فیلم «یک ذهن زیبا»، او بیشتر در خود فرو رفته است و با اشخاص ذهنی و درونی خویش معاشرت دارد تا مردم دور و برش. تأکید او بر چنین تجاربی، علاوه بر آن که موجب موفقیتهایی در زمینه ریاضی و تدریس در دانشگاه برایش میشود، از طرف دیگر سبب میشود تا او و حرکات وگفتارش هر چه بیشتر از دنیای واقعی که زندگی اجتماعی بخشی از آن است، فاصله بگیرد. جایی که نش برای برقراریارتباط و دوستی با شخصی دیگر نمیداند که سر صحبت را چگونه باز کند، طرف مقابل درصدد برمیآید تا به او کمک کند و میگوید: «فکر میکنم که شما میخواستید برای من یک نوشیدنی سفارش دهید»، نش به جای این که خود را باقواعد بازی در آن دنیا همراه سازد، با رد پیشنهاد طرف مقابل، آنقدر بیپرده سخن میگوید و راست و صریح، سرهدف میرود، که با برخورد تند طرف مقابلش مواجه میشود که نتیجهاش از عدم موفقیت مجدد وی در دنیایاجتماعی و قواعد تلویحی و غیرصریحش حکایت دارد. او حتی با همسرش نیز چنین رویهای را در پیش میگیرد، چههنگامی که هنوز با وی ازدواج نکرده و او از دانشجویان کلاسش است و چه زمانی که درصدد برقراری رابطهای صمیمانهتر با اوست. او در بیان مقاصد و نیات خود صراحت و قطعیتی را اعمال میکند که تنها در دنیای انتزاعی و بهخصوص گسترههای ریاضی و فلسفه دیده میشود و در روابط اجتماعی مشروعیتی ندارد.
نش به هیچ وجه نابغه نیست، بلکه به نابغهای بدل میشود. او یک بیمار اسکیزوفرن است که توهمات و ایدههای خودرا جدی میگیرد. ما برای آن که به شخصی معمولی بفهمانیم، دنیای تصورات و ایدهها و دنیای ریاضی واقعی نبوده واز این روی اصیل و تأثیرگذار نیست، با مشکلی جدی مواجه نیستیم، ولی برای یک ریاضیدان، فیلسوف و هر شخصی که کشفیاتی در دنیای انتزاعی صورت داده که گستره ریاضی تنها بخشی کوچک از آن است، آن کودکانهترین و ناآگاهانهترین تأویلی است که ممکن است شنیده باشد؟! دنیای انتزاعی به عنوان واقعیتی با ادراکی که معرف موضوعی خاص باشد وجود ندارد، ولی به عنوان نسبتی از روابط بین موضوعهای خاص که نه تنها در دنیای خارج وجود دارد، بلکه تمامی پدیدارها و تحولات دنیای بیرون را تنها از طریق آن میتوانیم تبیین کنیم، اصیلترین و تأثیرگذارترین گسترهای است که اذهان بشری بدان دست یافته است. و اگر غیر از این بود، اصلاً علم ریاضی و فیزیک شکل نمیگرفت. به بیان دیگر، علوم ریاضی و فیزیک بدین سبب پدید آمده و اکنون به عنوان علمی تبیین کننده جهانعینی و مادی به کار میروند که پذیرفته شده است آنها مفاهیم انتزاعی کشف کرده و آفریده خود را که عینی نیستند، برای توصیف و تشریح جهان عینی به کار میبرند و دقیقاً به همین سبب که واقعی نیستند اصیلتر از واقعیت اند، چرا کهواقعیت را تبیین میکنند. نش به سبب دوری گزیدن از تعاملات اجتماعی، نه تنها دنیای انتزاعی خود را به اصلیترین مشغله فکری خویش بدل ساخته است، بلکه آفرینشهایی را نیز در آن زمینه صورت داده است. شخصیت چارلز درذهن او همان بخشی از شخصیت اوست که نش را نابغه دانسته و نش با ایمان آوردن به اندرزها و تأویل های او در اینزمینه، این توهم خود را با دریافت جایزه نوبل به واقعیت بدل کرده است. حال دیگران به او بگویند که آن شخصیتواقعی نیست؟! جهلی مرکبتر از آن و گزارهای بیمعنیتر از آن برای نش سراغ دارید!؟ درست مانند آن است کهاکنون نظریهپردازان علم روانشناسی برای ما تشریح میکنند که هر انسانی کودکی را در درون خود دارد. این سخنان برای یک انسان عادی بیمعنی است. مگر میشود او انسانی دیگر را در درون خود داشته باشد، این واقعیت ندارد؟! ولی روان شناسان میگویند دقیقاً چون واقعیت عینی ندارند و ذهنی بوده و موجودیت روانی و درونی دارند، اصیلتراز واقعیت و تشریح کننده بسیاری از باورها و رفتارهای واقعی زندگی ما هستند. جان نش بدین سبب به دنیای ریاضی روی آورده و توانسته به چنان دانشی از آن دست یابد، به طوری که کشفیاتی را در آن زمینه صورت دهد، که دنیای انتزاعی و غیرواقعی آن را اصیلتر از دنیای واقعی میانگارد. به همین سبب سخنرانی خود را برای دریافت جایزه اسکار با این جمله آغاز میکند: «من همیشه به اعداد ایمان داشتهام، معادله و منطقی که به استدلالهایی منتهی میشوند». نش تنها با پیگیری شخصیت چارلز و ایمان داشتن به تأویل های اوست، که میتواند به کشفیاتی در علم ریاضی دستیافته و به نابغهای بدل شود و باز حتی پس از پذیرش بیماری اسکیزوفرنی و غیرواقعی بودن شخصیت های دنیای درون، با گوش فرادادن به شخصیت چارلز و همراه شدن با اوست که میتواند به دریافت جایزه نوبل نائل شده و آن توهم را به واقعیتی از دیدگاه دیگران (زیرا با تحقق کشفیاتی در ریاضی قبلاً آن را به واقعیتی در زندگی خود تبدیل کرده است) بدل سازد. نش با اشخاصی ذهنی که در حقیقت هر یک شخصیتهای کم و بیش مستقل و متفاوت درون او هستند، مواجه است. دختر بچهای که دوروبر نش پرسه میزند همان بخش کودک شخصیت و وجود اوست که هر انسان سالمو متعارفی آن را درون خود دارد. پس از گذشت دوران کودکی، انسانهایی که وارد عرصههای اجتماعی شده و غرق درآن میگردند، کمتر با بخش کودک شخصیت خویش رو به رو میشوند، اما هرگز کاملاً بینیاز از آن نیستند، بلکه در بسیاری از امیال ناخودآگاه و ابعاد روانی و صمیمی زندگی خود ناگزیر به تجلی آن اند. و نه تنها در نظر گرفتن کودک درون مضر نیست، بلکه در بسیاری از معالجات روانکاوی از آن برای تخیله روحی و آرامش درونی استفاده شده و به افراد برای ارضاء تمایلاتشان، مواجهه با آن و گردن نهادن به تمایلات و فرامینش توصیه میشود. نش به این بخش ازشخصیت خود کمتر اجازه بروز داده، چرا که دوران کودکی را کمتر با بازی ها و سرگرمیهای کودکانه گذرانده است. پارچر، شخصی که در ذهن نش مأمور سیا و پل ارتباطی او با پنتاگون تصور میشود، همان بخش مرموز شخصیت هرانسان است که وقتی در گفتگوها و تفکرات درونی خود تصمیم به انتخاب یا رفتاری میگیریم که برحسب شرایط تخمین زده و تأویل شده از گزینش و رفتار مخالفان و دشمنانمان اتخاذ میشود، بدون این که او را به عنوان واقعیتیعینی ببینیم، آن را حقیقی میپنداریم و نمود و اصالت او را در بسیاری از عرصههای فردی و اجتماعی میتوانیم بیابیم. همان بخش مرموز و تا حدی واکنشی در مقابل آن چیزی است که شر میپنداریم، به طوری که او مشروعیت تصمیمات و اعمالش را از طریق منفور بودن نیرویی که با آن در مبارزه است میگیرد (که در وجود جان نش،جاسوسان و مأموران شوروی هستند) و عمدتاً چون با ما نیست و مخالف ماست، شر تأویل و پنداشته میشود.چنان که زندگی فردی گذشته ما و تاریخ بشریت، پر است از تأثیرات و تجلیات این بخش از شخصیت انسان. چارلز، شخص سوم که پس از آن که فرمولی توسط نش کشف میشود و با تأیید استادش مواجه میشود، در حالی که نش خاموش به نظر میرسد، او در درون نش از شدت شوق سر از پا نمیشناسد، شخصیتی است که نش را به نابغه بودنش تهییج کرده و تواناییها و استعدادهایش را برای نش به ثبوت میرساند. همان بخش شخصیت اوست که نش با دل سپردن به انگیزههای ایجاد و تأویل شده توسط وی به نابغهای بدل میشود. انگیزههای غیرواقعی، ذهنی و حتی توهمگونه اوست که باعث میشود نش به نابغهای بدل شود، و گرنه واقعیت موجود (نه واقعیتی که نش بعداً میآفریند) آن است که او یک بیمار روانی با خصایص شدید اسکیزوفرنی است!! اما چرا در بخشهای بعدی فیلم، نش بیماری اسکیزوفرن خود را پذیرفته و دیگر به توهماتش بیتوجه میشود و با خداحافظی از این شخصیتهای درونش به زندگی در دنیای واقعی ادامه داده و به موفقیت هایی دست مییابد؟! به این پرسش از دو نقطه نظر و تأویل میتوان پاسخ گفت. یکی با استناد به فیلم ذهن زیبا به عنوان مرجع قضاوت ما و دیگری با پذیرش «متنی» که نه از بیرون، بلکه از درون نحوه نگرش بیماران و جهانبینی و موفقیت ها و ناکامیهای شان را در زندگی توصیف کند که چه بسا کارگردان فیلم یا حتی فیلم بدان تأویل دست نیافته است. از دیدگاه اول نش نابغه و اندیشمندی در علم ریاضی است، نه نظریهپردازی در علم روانشناسی و روانکاوی. انقلابی که در بینش ریاضیاش روی داده است، تحولاتی را در جهانبینی روانی وی به وجود آورده که او همان قدر در گستره روانشناسی و روانکاوی مبتدی است که ممکن استیک روانکاو در علم ریاضی باشد. از نگاه و تأویل دوم باید گفت که نش پس از پذیرش بیماری اسکیزوفرنی، نه تنها شخصیت های ذهنی خود و به خصوص شخصیت نابغه خویش (چارلز) را فراموش نمیکند، بلکه با پیگیری آن است که به نوبل دست مییابد. او تنها پس از پذیرش بیماری اسکیزوفرنی، یاد میگیرد که چگونه با آن ها کنار بیاید. نابغه شدن او چیزی نبود که از ابتدا محرز باشد، بلکه آن توهمی بود که نش با جدی گرفتنش، آن را محقق ساخته و به واقعیتی بدل میسازد. نش همچون بسیاری در جهانی که آنها خود پدید نیاوردهاند، اسکیزوفرن آفریده شده است. نش با پذیرش اصالت این بیماری در آفرینش زندگی و آیندهاش و مهمتر از آن، نحوه عکسالعمل نسبت به آن است که تعیین میکند،او چه میتواند بشود! او میتوانست مثل بسیاری تنها یک بیمار اسکیزوفرنی باقی بماند. اما او با جدی گرفتن توهماتش در اسکیزوفرنی است که به نابغهای بدل شده و آن گاه به افتخاراتی در عرصه علم دست مییابد. نش پس ازاین که به موفقیت هایی در ریاضی دست یافته و در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس پرداخت، با واقعیت بیماری اسکیزوفرن خود مواجه میشود که تا آن لحظه بسیاری از دستاوردهای علمیاش میتوانند به عنوان گواهی زنده به او اعتماد به نفس بدهند که دنیای درونیاش تا چه حد میتواند مهم و تأثیرگذار باشد و اگر پیش از موفقیت هایش بهبیماری خود، آگاهی مییافت، شاید مثل بسیاری از بیماران اسکیزوفرنی هرگز اعتماد به نفس لازم را برای موفقیت و پیشرفت در کارهایی را که بدان ها علاقه داشت، نمییافت!؟ به عبارتی، «آگاهی» (نسبت به این قضیه که او بیمار روانیاست) که همواره مفید تأویل میشود، در بسیاری از موارد میتواند موجب عدم موفقیت شود و در حقیقت تواناییها و نقاط قوت انسان در بسیاری از موارد میتوانند موجب عدم موفقیت و ترقی انسان شوند!! و نحوه تأویل و مواجه انسان با آن هاست که تعیین کننده نهایی است. به بیان دیگر، زندگی نش «مانیفستی» است برای تمامی بیماران روانی!! نحوه تأویل، پذیرش و آن گاه عکسالعمل آنهاست که تعیین میکند، ایشان به چه هویتی در زندگی خود دستیافته و چگونه زندگی خود را میآفرینند!؟ نش وقتی پس از پی بردن به بیماریش، باز از ریاضی دست برنداشته و بهزندگی در دنیای انتزاعی آن گردن مینهد، نشان میدهد که هنوز به تأویل ها و نجواهای شخصیت چارلز گوش میدهد، ولی دیگر نیازی برای اثبات آن در نزد خود یا دیگران ندارد و نه بدان شکل که در فیلم نشان داده میشود و نش پس از قبول بیماریش با شخصیتهای درونیاش خداحافظی کرده و تنها با نگاه کردن به آنان از کنارشان میگذرد، بلکه با آن محتوا که در زندگی خویش متجلی میسازد که دنیای ریاضی و ذهنی را رها نساخته تا به نوبل دست مییابد، اصالت و اهمیت آن دنیا را تأویل نموده و میآفریند. او با پیگیری توهماتش است که میتواند به چنان موفقیت هایی در عرصهعلم دست یابد. به همین سبب است که وقتی قرصهایش را کنار میگذارد، یک از دلایل آن را این نکته ذکر میکند که بهخوبی نمیتوانست کارهایش را انجام دهد. هم چنان که به یکی از دوستان خانوادگیشان میگوید که نمیتواند مثل گذشته محاسبات ریاضی را استنتاج کند. به بیان دیگر توهمات نش، دستاوردهایی داشتند که کشفیات علم ریاضی از جمله آنها بود و از تاوان های اجتناب ناپذیری برخوردار بودند که سردرگمیها و کماهمیتی نسبت به دنیای واقعی درزمره آنها بود. آنها دو روی متناقض یک سکه بودند که نادیده گرفتن هر یک از آنها، از عدم درک و تأویلی کامل از علل آفرینندگی و همراه آن، سردرگمی در نزد اشخاصی همچون نش حکایت دارد. دو بخش از حقیقتی که در نظر نگرفتنهر یک، به معنی کشف نکردن کلیت آن خواهد بود.
برداشت دوم
اما نش برای موفقیت در زندگی هنوز میبایست درسی دیگر بیاموزد. او پس از آن که همسرش دستان خود را به روی سر نش میکشد و استعارهای از نوازش و محبت همسر نش را در زندگیاش به تصویر میکشد، درمییابد که هر یک از دو دنیای متفاوت ذهنی و عینی را باید از هم تفکیک کند، بدون آن که نیاز باشد هیچ را به دیگری تعمیم دهد و با تدریس در دانشگاه و گفتگو با دانشجویان بر سر یک میز، آن را تکمیلتر میکند. او که تا پیش از آن خود بر دنیایی انتزاعی و درونیاش آنقدر اصرار دارد که به جای این که خویشتن را با واقعیات و قواعد دنیای اجتماعی مردم همراه کند، درصدد است تا دنیای خشک ریاضی را به زندگی اجتماعی تعمیم دهد، و اطرافیان و مردم نیز مشروعیتش را بپذیرند، درمییابد که خود نیز همان اشتباهی را انجام داده است، که دیگران در مورد او مرتکب شده بودند: هر یک درصدد بودند تا دنیای خود را به دنیای دیگری تعمیم داده و بخشی از دنیای دیگری را قربانی سازند. از این روی مشروعیت دو دنیا و دو تأویل متفاوت پیش روی خود را میپذیرد و به دنیای ریاضی خود میپردازد، بدون این که دنیای واقعی را با نادیده گرفتن، قربانی کند. او اولین بار پیش از این که به بیماری خود پی ببرد، به آن تأویل دست پیدامیکند. جایی که سر میز با دوستان خود نشسته و در مورد آشنایی با دختران مورد علاقهشان صحبت میکنند، او این اندیشه در ذهنش جرقه میزند که در گروه همواره بهترین نتایج موقعی حاصل نمیشود که هر یک به تنهایی بدنبال بهترین گزینش فردی مورد علاقهشان بروند، بلکه زمانی پدید میآید که افراد بهترین انتخاب خود را با توجه به «خود» و «گروه» تعقیب کنند، چرا که اگر تنها برای بهترین گزینش خود اقدام کنند، راه یکدیگر را سد میکنند!؟ اما در نظر گرفتن دیگران و گزینش ها و دنیای آنان تنها در قالب ایدهای در ذهنش کشف میگردد و هنوز آن را به تجربهای زیسته در دنیای خویش بدل نساخته است. چرا که تأویل برخلاف تصوری که یک آغازگر در دنیای تأویل دارد، به معنای تخیل صرف یک چیز در حافظه و آگاهی نیست، بلکه حوزه وسیعی را در برمی گیرد که شامل تجارب، تعاملات، تفکرات، احساسات و حتی تعدیلات و تجدید نظراتی است که در ناخودآگاهی تثبیت شده و آنگاه در خودآگاهی ظاهر میگردد. نش پس از آن که قرص های خود را کنار میگذارد تا بتواند به وظایفی که نسبت به خود، فرزند و همسرش دارد، عمل کند مشروعیت دنیای واقعی و دنیای دیگران را میپذیرد و اثبات میکند که بهترین دنیای او با در نظر گرفتن دنیای مطلوب یا واقعی دیگران محقق میشود. هنگامی که در مراسم دریافت جایزه نوبل درست پس از پرداختن بهدنیای ریاضی از عشقی سخن میگوید که همسرش در زندگی به او ارزانی داشته است، مشروعیت تأویل و حقیقت دنیای واقعی و زندگی اجتماعی را توصیف میکند که بدان پی برده است، و مهمتر از آن علت آغازین و غایی دنیای فیزیکی و متافیزیکی را عشقی تأویل میکند که فراتر از ریاضی بوده و خالق آن است و برخلاف معادلات ریاضی همچنان کشف نشدنی باقی میماند و با مرتبط ساختن آن به عشق میان او و همسرش، برشی از تجربه آن را در زندگی خویش بیان میکند.
اما نش پیش از آن که مشروعیت دنیایی واقعی خود و دیگران را بپذیرد به اصالت تأویل و مشروعیت دنیای درونی وذهنی خویش پی میبرد. چرا که درمییابد که برای تحقق مانیفست زندگی خود نیاز نیست تا همواره آن را فریاد کند، مهم این است که خود، آن گونه جدیش بگیرد که با آن زندگی کند، بدون این که نیاز باشد تا با تعمیم تأویل یکی به تأویل دیگری، مشروعیت دیگری را نادیده گرفته یا آن را برای سایر اذهان اثبات کند!؟ نکتهای که نه تنها از نظر اطرافیان نش، بلکه حتی فیلم ذهن زیبا دور مانده است. چرا که اگر به اصالت دنیای ذهنی نش پی برده بود، پس از پذیرش بیماری نش توسط او، شخصیت چارلز را تنها نظارگری در سکوت به نمایش نمیگذارد که نش با او خداحافظی کند! یک ذهن زیبا با چنین گزینشی نشان میدهد که او نیز چون سایرین هنوز از بیرون به تماشای نش نشسته و آن را بهشکل واقعیتی ملموس و زیسته از درون درک و تأویل نمیکند و اگر نش به جایزه نوبل دست نمییافت او را اسکیزوفرنی میدید که از ذهنی زیبا دیگر خبری نبود و جملات نش در ستایش عشق هرگز شنیده نمیشد، چه بهجای آن که مشروعیت یابد؟! رازی که با حضور در حافظه یا خواندن در کتابی یا دیدن فیلمی درک و تأویل نمیشود، بل در شناخت و تجربه زیسته این نکته آفریده و تأویل میگردد که حتی نقاط ضعف انسان میتواند به پیشرفت و موفقیت و حتی چیزی فراتر از آن به «آفرینشی» در زندگی و هستی بدل شود!؟! از این روی دریافت مدال یا برچسب موفقیت از مراکزی که مشروعیت تلاش های فردی را تأیید کند، ملاک درستی برای آفرینندگی نیست و کسی که چنان ملاک هایی را برای راه خود برگزیده هنوز در میانه راه است و هنگامی به فردی خلاق در راه خود بدل میشود که دریابد آن چه را که انجام میدهد حتی اگر برایش مدال افتخاری نیز کسب نکند، آن او را آنقدر به سوی خود میکشد که بدون آن نمیتواند زندگی کند و نه تنها زمانی که آن را میپسنند، بلکه حتی وقتی که میخواهد از آن فرار کند، نیز او را رهایی نمیبخشد. چنین گزینش و تلاشی است که گاه همچون نش با کسب مدال همراه هست و گاه نیست. نش نیز زمانی به جایزه نوبل دست مییابد که دنیای ریاضی برایش بخشی اجتناب ناپذیر از زندگیاش شده بود و او دیگر آن ولع ابتدایی برای دریافت جایزه نوبل را در خود حس نمیکرد، اگر چه برایش بیارزش نیز نشده بود. تاریخ عرصه علم و به خصوص هنر پر است از بیمارانی که ذهنیات، تصورات و توهمات خود را جدی گرفتند و آن ها را از سطح ایده گرفته تا واقعیتی عینی آفریدند. اما در مقابل شاید این پاسخ در ذهن ایجاد شود که آنچه آنان بدان دست یافتند، تخیل، ذهنیت یا توهم نبود و تنها آن هایی که واقعیت داشتند توانستند موجب موفقیت شده و همان ها ماندگار به جای ماندند و توهمات و ذهنیات صرف از یاد رفته و فراموش شدهاند. برای کسی که بیش از مزمزه کردن با تاریخ علم و هنر و نحوه تحقق و تطور نظریات و مکاتب مختلف آن، نه آشنایی، بلکه نسبت به آن آگاهی داشته باشد، به خوبی روشن است که برخلاف باور عموم، دنیای دانش و علم با ابطال و رد نظریات و آراء پیشینیان به پیش رفته است، نه افزایش کمی مطالب آن و هیچ نظریه و فرمولی نیست که ضرورتاً اثبات شده و برای همیشه پذیرفته شده باشد. در تاریخ علم هیچ علمی به قطعیت ریاضی و فیزیک و هیچ نظریهای را در گستره فیزیک به اندازه نظریات نیوتنی نداشتهایم که قطعی و اثبات شده بپندارند. به طوری که مدتها آن را دیگر از صورت نظریه خارج شده و به شکل قانون اثبات شده پذیرفته بودند. با آن تمامی دنیای مکانیکی ساخته دست بشر را ساخته و بسیاری از حرکات و پدیدهای نجومی را تبیین وحتی پیشبینی کردند. ولی با تجلی نسبیت عام، که نظریات نیوتنی را ابطال میکرد، نه تنها نشان داده شد که نیوتن اشتباه میکرده است، بلکه انقلابی روششناسی و معرفتشناسی در عرصه علم روی داد که مدعی بود، اثبات هیج نظریهای بر انسان محرز نمیشود و انسان تنها میتواند با بازبینی در نظریات، ابطال و امکان ابطال آن ها را دریابد و اگر چیزی تاکنون ابطال نشده هرگز به معنی اثبات آن نیست، بل به معنای آن است که تاکنون تنها به عنوان حدسی خوب پذیرفته میشود؟! حال نیوتن را که به داشتن تخیلات معروف بود و از کلاس درس فراری، باید نابغه بپنداریم یا ناهنجار تأویل کنیم؟! ذهنی که هنوز مشروعیت تخیلات، ذهنیات و ایدهها را به دریافت عنوان و برچسبی در علم یاجایزه و تأییدیهای از مراکزی معتبر میداند، ناگزیر است که بپذیرد نیوتن نابغه نبوده است. چرا که اکنون تأییدیههای علمی بر علیه نیوتن شهادت میدهند!! همان گونه که برای همسر نش مشکل بود و او که تصور میکرد با نابغهای علمی ازدواج کرده است، پس از صحبت با روانشناس نش، او را یک بیمار اسکیزوفرن با توهماتی مییابد که نش را در خود غرق کرده است و این برای او بسیار سخت است. همان طور که بسیاری از بیماران اسکیزوفرن با درک آن، خود را ناقص و بیمار پنداشته و در اندیشه و احساس، خود را شکست خوردهای فرض کرده که ناگزیر به پذیرش عیب و تقدیر خویش هستند. در حالی که ذهنی که بدین باور دست یافته که زندگی و حتی کشفیات و آفرینشهای علمی و هنری را اشخاصی میسازند که ایدهها و حتی توهماتشان را آنقدر جدی میگیرند که از نظر خودشان بخش بزرگی از زندگیخود را وقفشان ساخته و حتی قربانی آن ها میکنند، ولی آن گونه که تاریخ ابطال خواهد کرد، عرصه علم و هنر با اشتباهات بزرگ رقم خورده است و اندیشمندان و هنرمندانی بزرگتراند که آنقدر ایدهها، تخیلات و توهماتش را جدی گرفته که به اشتباهاتی کوچکتر دست یافتهاند، موفقتر و آفرینندهتراند. از نظر آنها نیوتن یک نابغه نبود، بلکه یکنابغه شده است; و با افزودن معنی »شدن« به نابغه آیا معنی آن کاملا متفاوت با گذشته نشده است؟! پیشداوریها و تأویل هایی که ملاک موفقیت و آفرینندگی را در استعدادها و تواناییهای ذاتی افراد جستجو میکنند، دیگر رنگ خواهند باخت!! ولی آفرینندگی آن نیز به معنای خوشبینیهای رمانتیک و سادهانگارانه نخواهد بود و تازه پس از تلاش و جدیت با تاوان های اجتناب ناپذیرش مواجه هستیم که ارزش و بهای دستاوردهای آن را معنا خواهد بخشید. تاوان هایی که بسیاری از اوقات تلختر و دشوارتر از تجربه نش و همسرش خواهد بود! تاوان هایی که برخلاف تصور بسیاری، بخشی اجتنابناپذیر از تأویل هاست و با گزینش هر یک، ناگزیر خواهیم بود تا بهای تاوان تأویلش را نیز بپردازیم. تاوان هایی که تنها به بهای عشق قابل پرداخت است و چنان که نش توصیف میکند، آن پرسش نهایی است که تمامی پرسشهای دیگر بدان ختم میشود و آن به بزرگترین کشف دوران حرفهای و زندگیاش میانجامد. تأویلی که مدعی است همه چیز «کشف شدنی» است، مگر«عشق» و آن تنها مسئلهای است که، رازوارگی خود برای همیشهحفظ خواهد کرد؟! چرا که «اوست که تنها دلیل بودن ماست»!؟!
سفر دهم
نفی ارباب قدرت از دنیای اثیری
تقابل متن ها
در ابتدای فیلم «ارباب حلقهها»، "متن" مرجع "جادو"ست. اما جادو خود صورتی مسخ شده از عرفان یا فلسفه است. متنی که در قالب فلسفه یا عرفان آفریده میشود، هر گاه توانایی بازآفرینی در قالب خودش را از طریق تأویل "معنا" نداشته باشد و معانی نهفته را در قالب "نشانه" تأویل نموده و بیافریند، جادو شکل میگیرد. از این روی در اربابحلقهها ما با متنی مواجه هستیم که چون به خودش عطف کنیم، باید در تحلیلش از نشانههایی صحبت کنیم که بسیاری قراردادی تعریف پذیرند و در طی روایت فیلم، شکل نمیگیرند، بلکه از قبل بشکلی حاضر و آماده به متن ملحق میگردند. در حالی که هر گاه به متنی عطف کنیم که فیلم و نشانههایش از طریق به معنا کشیدن در متنی دیگر میتوانند تأویلپذیر باشند، پس "معانی" آنها (نشانهها) را نیز باید تبیین کنیم. چرا که فیلم نیز به سرعت از متن جادو به متنی که سیر معنوی را جستجو میکند، تغییر ماهیت میدهد. از این روی بسیاری از نامها و واژگانی که در ارباب حلقهها ذکر میشود با توجه به آن که در ابتدا متن مرجع فیلم جادوست، نیاز به تأویل معنایی نخواهند داشت و باید همچون قراردادی پذیرفته شوند. بدون این که بدانیم معنیشان چیست، و تنها میدانیم که متفاوت از سایر واژگان تأویل میشوند و هر یک در جای خود تأثیراتی دارند که دلیلشان بر ما هویدا نیست. درست همان گونه که یک جادوگر با اوراد، اذکار و افعالش میکند، بدون این که نسبت به بسیاری از آنها و دلایل تأثیرشان آگاهی داشته باشد. ارباب حلقههاسرشار از چنین نامها و واژگانی در قالب نشانه است که به قرون گذشته تعلق دارد; به خصوص قرون وسطی. اما چرا جادو با وجود این که در آن دوران تکفیر شده و جادوگران توسط کلیسا مجازات میگردیدند، گسترش یافته و زبان پنهان آن قرون میگردد؟! دلیلش را در سطرهای فوق میتوان یافت. با افت دانش در همه زمینهها در قرون وسطی، دیگر معانی فلسفی و عرفانی و بار ذهنی، غیرواقعی و در عین حال موثرشان، قابل درک نبود. از این روی در طول چندنسل، آن "معانی" به سبب عدم درک، به شکل "نشانهها" تأویل میشوند. بدین معنی، ذهنی که میداند آنها مطالبی موثرند، ولی از چیستی، حوزه دلالت و کم و کیف و دلایلش آگاهی ندارد، آنها را همچون نشانهای تأویل میکند که بهصرف خود از تأثیری جادویی و فوق طبیعی برخوردارند! غافل از این که فوق طبیعی بودنشان، نه بر خارجی و عینی بودنشان، بلکه در همان ذهنی و مهمتر از آن، معنایی و مفهومی بودنشان است. اما چنان ذهنی هنوز معانی را درک نمیکند، چه به جای این که بتواند بین معنا و نشانه یا اصالت و جایگاه ذهنی و عینی تمایز قائل شود. اما علاوه بر جادو میبایست به متنی نیز عطف کنیم که نه تنها پشت و مرجع متن جادوست، بلکه فیلم نیز با هر لحظهای که پیش میرود به سوی آن رنگ میبازد، به طوری که نشانهها با هر لحظه روشنتر شدن در داخل متن "سیر معنوی"، معناپذیر شده و روایت فیلم را همسو با خود میسازند. از این روی ارتقاء نشانهها تا سطح معانی نیز برای تبیین متن سیر معنوی ضروری خواهد بود. اساسیترین برتری ارباب حلقهها نسبت به نمونه هایی همچون هریپاتر نیز در توانایی بازتأویل آن در متن سیر معنوی نهفته است.
حلقه انگشتری در ارباب حلقهها، "نشانه قدرت" است. اگر عصایی یا تختی به جای آن قرار داشت، "نمادی" را معرفی میکرد. عصایی که جادوگران در ارباب حلقهها استفاده میکنند، هم نمادی از قدرت و نیروی جادویی به شمار میرود. هر گاه هر نشانه و نمادی از طریق ارتباط با سایر نمادها و نشانههای موجود در فیلم (و هر اثری) تعریف میشد، "معنا" را شکل میبخشید; نمونه آن تعریف "دوست" در ارباب حلقههاست که موجب گشوده شدن دربی بهروی مسافران میشود. هر گاه واژه دوست تنها در زبانی خاص و با تلفظی معین مدنظر باشد، آنگاه با تعریف دوست، به مثابه یک نشانه روبرو هستیم. همچون واژه دوست که «گاندالف» جادوگر به کار میبرد و دروازه سرزمین موریا باز نمیشود و تنها واژه «ملون»، یعنی تلفظ دوست در زبان جنها موجب گشودن خودکار درب موریا میگردد. در آنجا واژه دوستی با تلفظ ملون، نشانهای است که میخواهد به گونهای جادویی، دروازه موریا را باز کند. زیرا در اینجا تأکید فیلم بر نشانی جادویی است، نه بار معنایی آن. هر گاه فعل یا گفتاری ارائه شود که حکایت از دوستی کند، با "موضوع دوستی" مواجهایم. همچون همراه شدن دوستان فرودو با او، که موضوع دوستی را معرفی میکند. هر گاه فعل یارفتاری که حکایت از دوستی دارد به بارزترین جلوه دوستی عطف کند، یک "نماد" را تعریف میکند. به مانند درآغوش کشیدن صمیمانه افراد در ارباب حلقهها. اما هر گاه واژه یا هر نشانه دیگری که برای تعریف دوستی در ذهن پیشکش میشود، بدون تأکیدی بر فرم یا تلفظی معین به تعریف عام آن در زبانهای مختلف نظر دارد، به طوری که از طریق ارتباط نشانهها، گفتارها یا رفتارهای مختلف، منتزع و تعریفپذیر میشود، "معنایی" ارائه شده است. همچون همان واژه دوستی در ارباب حلقهها که از تعاملات مکرر و همراهی و خطر کردن شخصیتهای دور و بر فرودو منتزع شده و تحقق مییابد که معنای دوستی را یدک میکشد. نکته اینجاست واژه ملون که باید دروازه موریا را تنها به روی دوستان باز کند، به روی اشخاصی که دوست نبودهاند نیز باز شده است، و تلفظ ملون توسط دشمنان، آنها را به درون سرزمین موریا راه داده است و از این روی معدن را به آرامگاه ساکنین موریا بدل ساخته است! زیرا ملون(دوستی) نشانهای است که تا سطح معنای دوستی ارتقاء نیافته است و بارزترین نمونه تمایز مهم یک نشانه با یک معنا را در این تجربه در اختیار مخاطبان قرار داده است که تاوانش را ساکنان موریا پس دادهاند!؟
قدرت اثیری
در ارباب حلقهها، نه حلقه وجود دارند که هر یک نشانه قدرتی هستند. حلقه دهم همان ارباب حلقههاست، که نشانه قدرت مطلق است. عدد نه نشانهای است که با اضافه شدن ارباب حلقهها، عدد ده را پدید میآورد که نشان از تکمیل آنها دارد. در حقیقت حلقه دهم، قدرت تسلط بر دیگران را تکمیل میکند. در ارباب حلقهها هر کسی ارباب حلقهها را تصاحب کرده و از آن استفاده نماید، قدرتی مطلق در جهان خواهد یافت. کنده بودن واژه ارباب بر حلقه و این که آن برحلقههای دیگر حکومت میکند، استعارهای است بر آن قدرت مطلق. به همین سبب با آتش کوه سرنوشت ساخته شده است. زیرا قدرت مطلق است که توانایی تعیین سرنوشت و تقدیر را خواهد داشت، وگرنه سرنوشت هیچ موجودی در دستان دیگری نخواهد بود! قدرت به این جهت موضوع محوری ارباب حلقههاست که موضوع اصلیجادوست. در هر جادویی، مسئله اصلی این است که با فرا گرفتن رموز هستی، تواناییهایی بیابیم تا بر سرنوشت و تقدیر خود و دیگران تسلط یابیم. جادو بدنبال آن است تا مواهب طبیعی را یا افزایش داده یا در زمانی خاص تحقق بخشد; همچون باراندن نزولات آسمانی یا افزایش محصول و نظایر آنها. یا بیماران را شفاء داده و رفع بلایا و حوادث ناگور کند، و به طور کلی یک جادوگر آرزوی آن را دارد تا به کمک جادو به رازهای سرنوشت و تقدیری که به شکلی طبیعی در هستی تحقق مییابد، پی برده و عنان اختیار آنها را به چنگ آورده و از این طریق قدرت مطلق تقدیر و زندگی گردد. اما نکته جالب در این است که ارباب حلقهها فیلمی است در مورد جادو، ولی اصلیترین موضوع جادو را کهقدرت مطلق است، نفی میکند!
حلقه در فیلم مشخصاً یک نشانه است. قراردادی که میتوانست نشانه دیگری نیز جایگزینش گردد! نیروهای خیر و شری که در ارباب حلقهها در حال مبارزه هستند، هر یک بدنبال تصاحب حلقهاند. «سارون» ارباب نیروهای شر، حلقهرا ساخته است و آن تأکیدی دیگر بر این نکته دارد که قدرت مطلق، از ماهیت ذاتی شر برخوردارست. نیروهای شر کهدر فیلم استعارهای از دنیای تاریکی بوده و سایهها آنان را معرفی میکنند، میخواهند به کمک حلقه، قدرت تسلط بردیگران را بیابند و به همین سبب نیروهای خیر درصددند تا مانع از تصاحب حلقه توسط آنان شوند. ولی نکته بسیار مهم و اساسی این است که هیچ یک از نیروهای خیر نمیبایست از حلقه استفاده کنند!؟ چنین تأویلی در فیلم بهگونهای کمنظیر میرساند که تصاحب قدرت مطلق توسط هر نیرویی حتی نیروهای خیر، موجب نقض غرض میگردد! از مبارزان دلیری که به هابیتها کمک میکنند تا نیروهای نیک دیگر که جملگی به دنیای روشنایی و نور تعلق دارند، هرگز نباید از حلقه استفاده کنند. چرا که قدرت مطلق است که باید نابود شود، از این روی هر شخصی، تا هنگامی در زمره مبارزان نیک خواهد بود که از آن استفاده نکند. چنین تأویلی در آثار کهن کاملا تازگی دارد. نیروهای خیر و شری که در افسانهها، داستانها و روایات کهن در حال مبارزه هستند، عمدتاً مشروعیت خود را از نفس متفاوت اعمالشان در طی مبارزه نمیگیرند، بلکه آنها معمولا با نمادها و ظاهری متفاوت (در سینما به سبب اهمیت تصاویر بر این وجوه بیشتر تأکید میشود) از هم تفکیک میشوند و دریافت برچسبهای متمایز خیر و شر کافی است تا مشروعیت یکی را در مقابل دیگری تعریف کند! آن در بخشی دیگر از فیلم نیز هویدا میشود. جایی در ارباب حلقهها که «سارومن»، جادوگری که تجلی سارون در وی تحقق مییابد، با جامهای سفید نشان داده میشود، نوعی کلیشه شکنی است. با چنین معکوس سازیای ارباب حلقه از یک طرف نشان میدهد که کنشها هستند که هویتها را میسازند، نه ظواهر و از سویی دیگر اذعان میدارد که شر جایی که به غایتش میرسد، ممکن است بسیار فریبنده، خیر جلوه کند!
در ارباب حلقهها، نیروهای خیر مختلفی را میبینیم که به سبب مبارزه برای حلقه، وسوسه شده و درصدند تا حلقه را خود مالک شوند، که به سرعت از آن منع میشوند. در ادیان اثیری تمایز بین نیروهای نیک و شر برحسب ذات آنهاست، در حالی که در ادیان زمینی هویت متمایزشان بر حسب اعمال و گزینشهاست که تعیین میگردد.
در ارباب حلقهها نیز از نمادهایی چون آتش، سایهها، ابرهای سیاه، کلاغها و هیولاها برای معرفی دنیای شر و پلیدی استفاده شده و از روشنایی، نور، رودخانه، فرشتگان برای ارائه دنیای خیر و خوبی بهره برده میشود. ولی آن به معانی خیر و شر عمق نمیبخشد. نکته برجسته در تأویل و معرفی تمایز بین دنیای خیر و شر در ارباب حلقهها تنها در هماننفس متفاوت اعمالی است که به یکی اجازه بهره بردن از قدرت مطلق را داده و به دیگری نمیدهد. اما برای نیروهایخیر تنها یک شرط جهت استفاده از حلقه وجود دارد و آن زمانی است که حاملی که قصد نابودی حلقه را دارد، جان خود را در خطر دیده و برای دفاع از خویشتن موقتاً از آن استفاده کند. در فیلم استعاره غیب شدن برای معرفی محافظت از خطر بکار رفته است. اما در شرایط دفاع نیز وقتی فرودو حلقه را در دستان خود میکند، پارههای آتشی را میبیند که از هر سوی حلقه زبانه میکشد و او را وادار میسازد به سرعت آن را از انگشتش بیرون بکشد، تا تأکیدی بر ماهیت شر قدرت داشته باشد. هنگامی که کسی از حلقه استفاده برد، نیروهای شر متوجه شده و بسویش میآیند. آن کنایهای است که میرساند، نیروهای شر از هر سوی به سمت ارباب قدرت کشیده میشوند و با تجلیاش در هر کجا بدان میل میکنند. حلقه توسط هیچ یک از کسانی که بدان علاقه دارند، حمل نمیشود، بلکه تنها توسط فرودو، هابیتی حمل میگردد که هیچ علاقهای به آن ندارد. چنان که فرودو آرزو میکند: «ای کاش حلقه هرگز پیش من نبود»، و دقیقاً بههمین سبب، اوست که مسئول حملش میگردد، تا مبادا در پی کسب قدرت مطلق از طریق آن باشد، و آن را به جایی برد که نابودش سازند. هابیتها نشانه موجوداتی ضعیف و غیرخارق العادهاند که در فیلم گزینش آنان برای حمل حلقه، به تضاد ماهیتشان با قدرت برمیگردد. در صحنههایی که برخی از مبارزان نیک به محض این که به حلقه نزدیک میشوند، چهرهای شیطانی به خود میگیرند، کنایه بر وسوسهای دارند که در وجود هر کسی نهفته است تا قدرتی مطلق به چنگ آورد. در جایی که بانویی سفیدپوش، روشنایی آب را بر لب حوضی، آینهای میسازد تا فرودو خود رادر آن ببیند، بر خودنگری و درونگری نظر دارد. حقایقی که در بسیاری موارد، حتی تصورش را نیز نمیکردیم، در برخورد صمیمانه با "خود شخصیتمان" بر ما آشکار میگردد. همان گونه که او به فرودو میگوید: «تعجب میکنی، اگرچشمهایم را ببینی». او، همان "خود" وجود هرکس است که چون از چهره او خویشتن را بنگریم، صمیمانهترین و حقیقیترین تمایلات درونی خویش را چون آیینهای شفاف پیش روی خویش میبینیم. وقتی او به حلقهای که در نزد فرودوست نزدیک میشود، اذعان میدارد انکار نمیکند که بسیار مایل است تا حلقه را به چنگ آورد! آن به تمایل درونی هرکس در مواجه صمیمانه به درون خود اشاره میکند و هنگامی که دستانش به حلقه نزدیک میشود، آن روح فرشتهگونه از درون، تجلیای شر به خود میگیرد، که تأکیدی است بر تمایلی به قدرت مطلق که در درون هر شخصی هست و از وجه پلید شخصیت برمیخیزد. ظهور آن بانو در مرحلهای از سفر فرودو به دقت منظور شده تا برساند کهبرای فائق آمدن بر قدرت و تمایلات تحریک کننده درونیاش، ناگزیر به مواجه درونی با آن بوده، و باید به آن از دروننگاه کنیم، در حالی که پیش از این، قدرت را مشکلی بیرونی تصور میکردیم.
سفر اثیری
اما برای نابودی قدرت مطلق چرا میبایست سفر کرد؟ زیرا برای نیل به هر هدفی نخست میبایست طرق رسیدن بهآن را دریافت. سفر در هر جستجوی معنوی، نمادی است که از یک طرف بدان "جستجو" عطف میکند و از طرف دیگر به راهی اشاره میبرد که آغاز و انجامش یکی نیست و یک رهرو معنوی همچون یک مسافر در طی سفر، تجاربی را طی مسیر کسب میکند که بدون آنها نیل به مقصود و هدف برایش غیرممکن است. در هر سفر معنوی، جستجوی بیرونی و متعاقب آن، تجربه بیرونی، به جستجوی درونی و بلوغ و تکوین درونی بدل میشود. در ارباب حلقهها نیز چنین است. فرودو برای از بین بردن میل به قدرت مطلق در درون، ناگزیر به تنها سفر کردن است. به همین سبب استکه بانوی سفیدپوش به فرودو میگوید، زمانی میرسد که میبایست بقیه راه را تنها سفر کند!؟ تا تأکیدی بر وجه درونی قدرت و مواجه درونی و صمیمانه هر شخص با آن و حل نمودنش در شخصیت هر فرد داشته باشد. استعاره دیگری که نابودی حلقه را با هیچ چیزی مقدور نمیداند، مگر در دهانه آتشفشانی که در آنجا پدید آمده است، حکایت از همان ماهیت درونی، نهانی و ناخودآگاهی میل به قدرت دارد که تنها با رجعت به منشأش، یعنی آتشفشان ناخودآگاهاست که مهار شدنی است!
مبارزین اثیری
اما پیش از آن که فرودو تنها سفر کند برای تحقق سفر بیرونی، که نابودی قدرت مطلق را مقصد خویش ساخته است، ناگزیر از یاری دیگران است و به تنهایی، نه او و نه هیچ کس دیگر نمیتوانند، آن هدف را تحقق بخشند. نخست مبارزانی که در مقابل نیروهای شر از او محافظت کنند. آراگورن جنگلبان، یکی از آن مبارزین است. جنگل در آنجا، نماد ناخودآگاهی است و محافظت از آن، استعارهای از پاسداری از امیال خیر در مقابل امیال شر در ناخودآگاه. جنگل و کوهستان در افسانهها، نمادهایی از ناخودآگاهاند، زیرا هر دو نظر به اعماق دارند، همانطور که ناخودآگاه در درونیترین ابعاد وجود انسان ریشه دارد. آراگورن چنان که ارباب حلقهها معرفی میکند، برگزیدهای آرمانی است کهاتحاد مبارزان و رهروان را نیز محقق میسازد. اما نیروهای نیک در ناخودآگاهی، مبارز و نگهبانی دیگر نیز دارند کهعمدتاً دیگران نمیشناسند. آرون، نه زنی زمینی، بل زنی اثیری است که نماد آن مبارز است. آرون آن زن آرمانی است.هنگامی که فرودو و هر رهرویی دیگر در این مسیر از پلیدی، زخمی به خود بگیرند، ممکن است، همان ضربه موجب سقوط شان در دنیای سایهها و تاریکی گردد. پس آن هنگام است که تنها زن مبارز آرمانی است که میتواند زخمهای مسافران را التیام بخشد، همان طور که به فرودو کمک کرد تا از دنیای سایهها به دنیای نور و روشنایی باز گردد. به بیان دیگر، زن اثیری، دیگر محافظ خواستها و امیال خیر در ناخودآگاهی است که با نقشی مادرانه، زخمها را شفاء بخشیدهو ادامه سفر را ممکن میسازد. به همین سبب است تنها وقتی که آرون از صمیم قلب میخواهد تا تمامی موهبتهای ارزانی شده به خود را به فرودو ببخشد و از این طریق، آن نقش فداکارانه و مادرانه زن اثیری را معرفی میکند، مسافر شفاء مییابد. وقتی که آرون میگوید: «اگر بتوانم از رودخانه رد شوم، قدرت مردم من اونو (فرودو را) حفظ میکنه»، کنایهای از آن است که یک رهروی نور نخست باید از دنیای سایهها دور شود و با گذر از رودخانه به دنیای روشنایی وخیر برسد تا بتواند شفاء یابد. تبدیل آبهای پرخروش رودخانه به تصویر سپاهی سواره که نیروهای پلید را با خودشسته و میبرد، استعارههای چشمنواز دیگری بر مبارزه نیکی و پلیدی و هویت مبارز زن اثیری در ارباب حلقههاست. ولی آرون علاوه بر فرودو، مرد اثیری (آراگورن) را نیز در طی مسیر برانگیخته ساخته و همراهی میکند. در بخشهاییکه دیالوگ بین آن دو برقرار میشود، جایگاه، تأثیر و نقش هر یک به خوبی عیان میشود. آرون از آراگورن میپرسد: «چرا از گذشته میترسی». ترسی که در مرد اثیری از ماهیت جنسیتش برمیخیزد و زن اثیری از آن نقطه ضعف نمیرنجد. آراگورن با اشاره به نقطه ضعف مشابه پدرش، بر همان ضعف میل به قدرت در جنس مرد نظر دارد. اما آرون به او نوید میدهد که «زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو با همان شیطان روبرو شده و اونو شکست میدی». مرد اثیری تنها با این نویدها و دلبستگیهای زن اثیری است که برانگیخته شده و توانایی ادامه مبارزه را مییابد، وگرنه همچون آراگورن، در مرحلهای از مبارزه منصرف میشود و آرون به او میگوید که دوستش دارد و تا زمانی که زنده است، حاضر است زندگی خود را با او قسمت کند: «با این دنیا روبرو شویم. این انتخاب من است، من یک زندگی خطرناک را انتخاب کردم». تنها زن و مرد آرمانی و اثیری خواهند بود که تهییج اولیه هر حرکت و تغییری را خلق خواهند نمود و از زن و مردزمینی، چنان کاری ساخته نیست!!
سقوط اثیری
گاندالف جادوگر، در سفری که برای نابودی قدرت مطلق صورت میگیرد، جایی در میانه راه با آتش ادون مواجه میشود. در اینجا آتش ادون نماد قدرت در عرصه جادوگری است. به بیان دیگر آن تجلی قدرت در تجارب جادوگری است. گاندالف آن را به درون دنیای سایهها ساقط میکند، ولی جای تعجب است که خود نیز با آتشی که وجه شر و قدرت طلب (به سبب تجلی آن آتش به شکل هیولایی پرهیبت) را به همراه دارد، مدفون میگردد! چرا که گاندالف نشانی از تاریکی را با خود داشت! ارباب حلقهها درصدد است تا بگوید که در این راه اندک روحی مقتدرانه نیز یارای بهپایان رسیدن آن سفر نیست، پس هر جادوگری، چون نفس ماهیتش بدست آوردن قدرت است، ناگزیر از ادامه راه باز میماند. اما چنین محتوایی در ارباب حلقهها دارای نقصی است. اگر ارباب حلقهها در طی فیلم، به دقت نیکی و پلیدی را از هم متمایز میساخت (که در آن صورت تأویلی سطحیتر از آن ارائه میداد) آنگاه میتوانست با سقوط گاندالف جادوگر در میانه راه مدعی شود که تنها کسانی قادر به پایان بردن سفر هستند که کاملا از قدرت یا هر صفت پلید دیگری پالایش شده باشند. ولی وقتی ارباب حلقهها با تأویلی عمیق نشان میدهد که هیچ کس از میل به قدرت و جاهطلبی مبرا نیست، آنگاه ماندن جادوگر در میانه راه با تناقض و عدم همخوانی مواجه میشود! در اینجا مشخصاً میتوان استنتاج کرد که فیلم یا هر اثری، با هر تأویلی امکان قضاوت در مورد خود را فراهم میآورد. هر تأویل بهصرف بیان، تعریف خود را تبیین نمیکند، بلکه آن تنها آغازی است برای سنجش و محک تأویلش که تا چه حد نسبت به آنچه که مدعیاش است، وفادار بوده و مهمتر از آن، تا چه اندازه از "خودآگاهی" نسبت به حوزه تأویل خویش برخوردارست!؟ چنان که در تأویل ارباب حلقها از سقوط گاندالف به دنیای سایهها دیدیم.
ضعفهای اثیری
حلقه هنگامی که بوسیله موجودی به نام گالوم به اعماق جنگلها برده میشود، به استعارهای نظر دارد، که به نهانی ودرونی شدن آن میل به قدرت و از بین نرفتن آن عطف میکند. میل به قدرتی که در ناخودآگاهی نهفته شده و میکوشد از آنجا به دنیای بیرون نقب زند. نشانهای به نام گالوم، بر معنایی با تعریف تمامی ترسها و ضعفهای درونی نظر دارد. بهبیان دیگر، گالوم مجموعه تمامی بیمها و ضعفهای انسانی است و به همین سبب است که حلقهای را که نشانه قدرتاست مالک میشود، تا شاید بر ترسهای خود فائق آید. ولی هرگز کاملا بدان توفیق نمییابد، زیرا ماهیت نفسش درتضاد با اوست و ترس و ناتوانی به همین سبب بدنبال قدرت است. شکنجه شدن گالوم به وسیله نیروهای شر نیز اشارهبه نقاط ضعفی در ناخوداگاه انسان دارد که انسان برای فائق آمدن بر آنها به شر و پلیدی رضایت داده و تسلیمشان میشود، همان طوری که گالوم مجبور شد. در ارباب حلقهها، گالوم از خویشتن متنفر است، زیرا بیم و ناتوانی در ناخودآگاهی از ماهیتشان بیزارند و گالوم در پی قدرت است و حلقه را به چنگ میآورد، چون تنها دلیل موجه استفادهاز قدرت، فائق آمدن بر ترس و ضعف درون است. با از بین رفتن آنها پارهای از ترس و تشویشهای درون از بین میرود، به همین سبب است که گاندالف به فرودو میگوید، «بعضی از آنها لایق مردن هستن». ولی آنها هرگز برای همیشه از ناخودآگاهی پاک نخواهند شد. اما چگونه باید با وجود برخورداری از آن از پناه بردن به قدرت اجتناب کرد؟ زمانی میرسد که گالوم دیگر نباید برای برطرف نمودن ضعفش از حربه قدرت استفاده کند و آن هنگامی است که بیاموزد، حتی چیزی ناتوانتر از انسان نیز میتواند در لحظاتی (نه همواره، زیرا در آن صورت به قدرت مطلق بدل میشود) سرنوشت خود و دیگران تغییر داده یا بیافریند. به همین سبب است که جادوگر به فرودو میگوید او باید گالوم را آزاد کند. زیرا فرودو که هابیتی ضعیف است در طی سفر میخواهد ثابت کند تا قدرت، ابزاری پلید است که در نهایت میبایست نابود شود و نه هیچ یک از قهرمانان دلیر، بلکه موجود ضعیفی چون او چنان تقدیری را رقم میزند! همانطور که "خود" وجود فرودو (بانوی سفیدپوش) به او میگوید: «حتی ضعیفترین انسانها هم میتونه مسیر آینده رو عوضکنه».
بورومیر، جنگجوی دیگری است که نمونهای ناقص از آراگورن به شمار میرود. او برخلاف آراگورن در مقابل وسوسه قدرت تاب نمیآورد. او با تجلی دیگری از قدرت مواجه میشود. آنچه بورومیر با آن روبروست، نیاز به قدرتی است که برای مردم و سرزمین شکست خوردهاش حیاتی میبیند. ضرورتی دیگری که میتواند موجب شود پناه بردن بهقدرت مطلق برای تسلط بر اوضاع و تحقق سرافرازی، ابزاری مناسب جلوه کند. اما آراگورن موفق میشود که بر این خواست درونیاش مسلط شود. از همین روی است که او وارث مردم و سرزمین بورومیر میشود.
تناقضات اثیری
ارباب حلقهها آگاهانه بسیاری از ماهیتها و جلوههای پدیدهها را متناقض جلوه میدهد. زیرا به خوبی آگاه است کهبسیاری از آنها به ناخودآگاه تعلق دارند، که طبعاً در بسیاری از موارد متناقض است. اما هنگامی آن تناقضآفرینی صحیح خواهد بود که به حوزه ناخودآگاهی احساسات، حالات یا منطق شخصیتهایی که از آن سخن میگوییم، تعلقداشته باشد! ولی وقتی به تشریح و تفسیر احساسات یا منطقهای اشخاص در ناخودآگاهی میپردازیم، همان تناقضها در تشریح ما باید برطرف شوند و تنها در آن صورت خواهد بود که تشریح شدهاند و گرنه، همان گونه گنگ و متناقض باقی میمانند. به بیان دیگر، چون درصدد باشیم، احساسات و عواطف ناخودآگاه را تفسیر و تأویلی نظری و منطقی کنیم، دیگر نمیتوانیم مشروعیت تناقضات را بپذیریم، چرا که اصلاً به سبب رفع تناقضات است که آنها رااز احساسات ناخودآگاه به منطق خودآگاه بدل میسازیم. در ارباب حلقهها، گالوم را میبینیم که هم از خود متنفر است و هم مثل هر کسی خود را دوست دارد و به همین سبب حلقه را برای خویش میخواهد. همان طور که گاندالف میگوید گالوم همچون خودش، هم از حلقه متنفر است و هم آن را دوست داشته و بدنبالش میآید. بانوی سفیدپوشی که نماد خود درون هر کسی است، از یک طرف میگوید که اگر حلقه را به چنگ آوری، «در تاریکی اون تو یک ملکهخواهی داشت» و دقیقاً در لحظه پس از آن، ندایی متناقض با آن از درون میگوید «نه تاریکی، بلکه در ذکاوت و جلالیک ارباب»!؟ چرا که از نگاه و تأویل خیر، به چنگ آوردن قدرت مطلق، سقوط در تاریکی است، ولی از نگاه و تأویل شر، برتری و شکوه و جلال است و با رجوع به "خود"، فریاد هر دو را میتوان شنید. چنین تناقضاتی چون به احساسات و منطقهای متناقض برخاسته از ناخودآگاه نظر دارند، بسیار دقیق و مناسب تعبیه شدهاند. ولی تناقضاتی چون جا ماندن گاندالف در میانه راه با وجود اذعان به این که هیچ کس از وسوسه قدرت مبرا نیست، از نواقص این اثراست. تأویلی که مدعی است: "او میبایست به دنیای سایهها سقوط کند چون نشانی از تاریکی را با خود داشت".
عصیان اثیری
در انتهای ارباب حلقهها، جایی که فرودو به تنهایی به سوی کوه تقدیر سفر میکند، استعاره زیبای دیگری است بر آن که سرنوشت و تقدیر زندگی هر کسی میبایست در دستان خودش باشد تا علت اساسی شر بودن قدرت مطلق و نابودیارباب حلقه را به رخ بکشد. فرودو به سوی کوه تقدیر خود رهسپار میشود تا سایه قدرت دیگری را در کوه سرنوشت خودساختهاش از بین ببرد. اما او در راهی که میبایست تنها سفر میکرد، «سام» خدمتکارش را نیز با خود میبرد. چراکه میبیند او بدنبالش آمده و در آستانه غرق شدن است!؟ تخطی او از بابت دیگرخواهیاش است که البته یکی از توصیههای سفر معنوی را زیر پا میگذارد! جایی که او میبایست تنها رهسپار میشد، خود را مسئول دیگری که در رکابش بود، مییابد!؟ پس ارباب حلقهها تأویل خود را تکمیل میکند: "هر کس در زندگی و سرنوشت خودساختهاش، مسئول "خود" و "دیگرانی" است که زندگیشان با او عجین شده است".
پایان اثیری
در حالی که فرودو و سام به سوی کوه سرنوشت خویش پیش میروند تا میل به قدرت خود را در آتش ناخودآگاهوجودشان ذوب سازند، مبارزان اثیری به نبرد بیامان خود با نیروهای شر ادامه میدهند. گالوم، فرودو و سام را طی سفرشان همراهی میکند، زیرا ضفهای انسانی او را تا انتهای این راه، رها نمیکنند. گالوم طی مسیر دست به نیرنگی میزند تا خواسته همیشگیاش را که بدست آوردن حلقه است، عملی ساخته باشد. نیرنگ او کارگر میافتد و فرودو به دوستش سام شک میکند که او میخواهد حلقه را از چنگش به در آورد و از وی میخواهد که آنها را ترک کرده و برگردد. هنگامی که گالوم و فرودو تنها میشوند، گالوم در فرصتی مناسب به فرودو حمله میبرد. در حالی که آنها بهدرگیری مشغولاند، سام متوجه حیله گالوم میشود و با وجود این که تحقیر پیشین فرودو را در پیش روی خود دارد، دلواپسیهای دوستش، او را رها نمیسازند و برای کمک به فرودو باز میگردد و موفق میشود او را نجات دهد. هنگامی که به دهانه آتشفشان درون میرسند، ناخودآگاه فرودو نیز همچون هر کسی، او را وسوسه تصاحب قدرت میکند تا ارباب حلقهها تأکیدی دیگر بر این نکته داشته باشد: "هیچ کس از آن میل مبرا نیست". اما با حفظ حلقه، ضعفهای انسانی بر فرودو حمله میبرند. فرودو ممکن است بابت این خواسته خود، تاوان سنگینی پس دهد. از دست دادن یک انگشتش!؟ هرگز، نابودی تمام وجودش. فرودو با رها کردن گالوم و حلقه به درون آتشفشان، در حقیقت پارادوکس "میل به قدرت" و "حضور ضعفهای خود" را در آتشفشان درون رها میسازد. موازی با آن، مبارزان راه روشنایی نیز بر نیروهای شر پیروز میشوند. آیا پیروزی انسان بر میل به قدرت مطلق در وجودش پایان یافته است؟ در فیلم ارباب حلقهها، چنین است، ولی در دنیای اثیری و زمینی، آن نبرد همواره بازآفرینی خواهد شد.
ظهور فرااثیری
پس از تاجگذاری پادشاه جدید (آراگورن)، او، ملکه و همه سلحشوران، بزرگان و قهرمانان، به هابیتها تعظیم میکنند. چرا که آنها توانستند بر نفس خود برای غلبه بر احساسات جاهطلبانه قدرت مطلق غلبه کنند. از این روی حتی از قهرمانان و سلحشوران نیز برترند. برتریای که به سبب تحقق عملی فروتنی است. با چنین مضمونی، فیلم اساطیری ارباب حلقهها از شانههای قهرمانان حماسی فرود آمده و بر جلوی پای فروتنانهترین احساسات انسانی زانو میزند. چنین انتهایی برای فیلمی که بزرگترین اثر سینمایی اساطیری و حماسی تاریخ سینما را یدک میکشد، فروتنی بزرگی است. فیلم ارباب حلقهها، نفس این پیام را خود آنگونه دریافته است که به بازآفرینی آن در انتهای فیلم مبادرت میورزد.
اینجاست که ارباب حلقهها با طمأنینه و با صلابت اعلام میکند: باید بر "ابرانسان" چیره شد. بزرگترین قدرت و کمال شجاعت در آن است که بر ابرانسان درون پیروز شویم. "حیوان" و "ابرانسان"، امیالی هستند که برای انسان شدن میبایست بر آنها چیره شد. آرام گرفتن آنها، ظهور "انسان" را اعلام میکند.