سفر هجدهم
"رویاء" در "کابوس" ... در مرائی زمینی
از آسمان به دنیایی نازل میشویم که آسمان خراش ها و خیابان ها زندگی شلوغ در یک شهر را نوید میدهند. در درون یک اتاق، شخصی خوابیده و صدایی به او میگوید: «چشمانت را باز کن.» او از خواب برخاسته و سوار ماشینی میشود و به سر کار خود میرود. به ناگهان خود را در خیابان و بین ماشین ها و ساختمان ها سردرگم مییابد، به گونهای که انگار اصلاً آنجا را نمیشناسد. ناگهان صدایی دیگر او را میخواند که بیدار شود. او چشمان خویش را باز کرده و خود را واژگون در رختخوابی مییابد که بیدار میشود! آیا آنچه که پیش از این دیده یک رویاء بوده است یا اکنون در رویاء بسر میبرد! تصاویر کنونی واقعیتر به نظر میرسند، پس او حکم به واقعی دادن شان کرده و تصاویر قبلی را رویاء تأویل میکند. با دختری که او را میشناسد کمی صحبت کرده و سپس سوار ماشینی شده و دوستی را سوار میکند که او را دیوید میخواند. آن ها از روابط خود با دوستی به نام جولی سخن میگویند. دوستش به او میگوید که عشق ترش و شیرین است و دیوید روزی آن را تجربه خواهد نمود. در جریان یک حادثه رانندگی آن ها تا لب مرگ پیش رفته و زنده میمانند. دیوید به ساختمانی میرود که منشیاش او را برای جلسه صبح با هیئت مدیره آماده میسازد. ناگهان سقوط میکنیم در مکانی که کسی مشغول گفتگو با کسی است که نقاب به صورتش زده و متهم به قتل است!؟ او همان دیوید است و میگوید که والدینش مردهاند. اما اگر این تصاویر واقعی هستند، آنچه پیش از این دیدیم رویاء یا کابوس بودند!؟ تصاویر برش میخورد به یک میهمانی که تولد دیوید به حساب میآید. در حالی که به دیگران میگوید که من در یک رویاء زندگی میکنم! به وسیله دوستش برایان به دختری به نام سوفیا معرفی میشود که به تازگی با برایان آشنا شده است. چون وقایع دیگری پشت آن اتفاق میافتند، پس با فرض واقعی بودن، تعقیبشان میکنیم. در گفتگوهای آن ها مشخص میشود که شرکت از پدرش به او رسیده است. او از سوفیا میخواهد که وانمود کند با وی صحبت میکند تا احساسات دختری دیگر را که شخصی جز جولی نیست، برانگیخته و از عکس العملش آگاه شده و به تماشایش بنشیند! سوفیا و دیوید بیشتر با یکدیگر آشنا میشوند و تصاویر یکدیگر را نقاشی میکنند. دیوید هنگام ترک منزل سوفیابا جولی مواجه میشود که او را تا منزل سوفیا تعقیب کرده است. سوار ماشین وی میشود. طی یک گفتگوی پر مشاجره، جولی به دیوید میگوید که عاشق اوست و او نباید با کسی به غیر از وی معاشرت داشته باشد. سپس در حالی که بهگونهای هیجان زده به نظر میرسد که کنترل عادی خویش را از کف داده است، فرمان را رها کرده و با یک درگیری با دیوید، ماشین را از روی پلی به پایین پرتاب میکند. ناگهان دیوید را در پارکی کنار سوفیا میبیند که برایش ماجرای تعقیب وی توسط جولی و تصادفشان و آسیب بازو و صورتش را بازگو میکند. بعد با خود میگوید که میداند «اون از رویاء به واقعیت میرسه و اون حتی توی رویاء هم یک احمق است»!! اگر میتونست که نخوابد...!! پس آیا آنچه تاکنون رخ داده، کابوس هایی از پی هم بوده است و اکنون او بیدار شده یا اکنون کابوس میبیند که واقعیت ها یک رویاء بودهاند!؟آن توهمات به گونهای ما را در برگرفته که نمیتوان واقعی یا غیرواقعی را در هیچ لحظهای به شکل قطعی تعریف کرد!! اما حتی اگر آن مرائی یک رویاء باشد، چیزی از واقعیت کم ندارد. به همین سبب است که مرتب با آن اشتباه میشود!؟ تأویلی که آغاز دنیای سوررئالیستی را معرفی میکند. در دنیای پشت آن جمله، دیوید چشمان خود را در رختخوابی باز میکند که در مکانی دیگر است و در حالی که نقاب سابق را زده برای همان مردی که از او سوال میکند، خاطراتش را توصیف میکند! او نویسندهای است که خاطراتش را مینویسد و شخص پرسشگر، روانشناسی به نظر میرسد که میخواهد حقایق زندگی او را کشف کند. او نوشتههای دیوید را خوانده و درصدد است تا به او بفهماند که کدام بخش از خاطراتش واقعی و کدام بخش ها، رویاء و کابوس است! پس آنچه رخ داده خاطرات دیوید بوده است یا باز از مرائی زمینی در آسمان وانیلی رودست خوردهایم؟ کدامیک را بر چه اساسی واقعی بپنداریم که بقیه را رویاء یا کابوس ارزیابی کنیم؟! دیوید را در صحنه بعدی با صورتی که پس از تصادف یافته پنهانی در حال تعقیب سوفیا مشاهده میکنیم. او در سالنی به نزد سوفیا میآید و برای او از اتفاقی سخن میگوید که بر سر صورتش آمده و دکترها نقابی را به جای آن به وی دادهاند تا روی چهرهاش را بپوشاند. سوفیا از زندگی بعدی آن ها در آینده صحبت میکند که همچون گربهای با یکدیگر دیدار میکنند! در صحنههای بعدی آن ها به همراه برایان در دیسکویی دیده میشوند که دیوید نقاب خود را بر چهره دارد و هر دو سوفیا را تا بیرون مشایعت میکنند. برایان از دیدار فردایشان سخن میگوید و دیوید پاسخ میدهد: «امیدوارم فردا مرده باشم.» برایان به دنبال سوفیا میرود و دیوید با دلهره آن ها را تعقیب میکند و در میان راه زمین خورده و برای لحظاتی چشمان خود را میبندد و سپس با صدای جولی چشمان خود را باز میکند، اما هنگامی که دوباره آن ها را باز میکند، سوفیا را میبیند که او را صدا میکند و سوفیا به او کمک میکند تا برخیزد. این دیگر کابوس در کابوس است!! آن ها آنقدر تکه تکه و با یکدیگر در تناقض هستند که نمیتوان پذیرفت جملگی با هم واقعی باشند!؟ مگر این که به شکل توهماتی پاره پاره از واقعیت تأویل شوند. پشت آن ها همان روانشناس را میبینیم که به دیوید میفهماند که او خوابیده و کابوس هایی دیده که هنگام نشئگی مواد مخدر به انسان عارض میشود و از او میخواهد که به وی کمک کند تا حقایق زندگی و وقایعی را که افتاده است، دریابد. دیوید برای او شرح میدهد که دکترش به او تماس گرفته و با لحنی خوب میگوید که به یافتههای جدیدی رسیده و میتواند سردردها و صورتش را بهبود ببخشد و سپس مثل فیلم های تخیلی چهرهاش را به وضع طبیعی برمیگردانند. صدای سوفیا بار دیگر او را از دنیای دیگر فرا میخواند! سوفیا نقاب او را پاره میکند و صورتش را که سالم است، هویدا میسازد. در صحنههای بعدی در رستورانی دیوید و برایان در مورد حفظ ارتباط با سوفیا صحبت میکنند و دوید، مردی مرموز را در گوشهای از رستوران مشاهده میکند که برایش آشنا به نظر میرسد، ولی او نمیداند که کجا وی را دیده است!؟ برایان از او می پرسد: صورتت چه شده؛ برای لحظاتی دیوید یکه میخورد، ولی بعد متوجه میشود که او شوخی کرده است. یک دفعه دیوید از خوابی برمیخیزد. به سراغ آینهای میرود و با مشاهده صورتش که مثل سابق شکسته به نظر میرسد وحشت زده شده و فریاد میکشد! همزمان سوفیا نیز در رختخواب فریاد میزند. سپس چهره جولی را میبیند که به او میگوید من سوفیا هستم. بعد شخصی را میکشد که فکر میکند، جولی است، ولی تصاویر مرتب از سوفیا به جولی تغییر میکند و معلوم نمیشود او کدامیک را کشته است!!
... همان مرد مرموز را میبیند که به او میگوید: «این انقلابی در ذهن است»... برایان را میبیند که با او درگیر میشود و بهاو میگوید که تو سوفیا را کشتهای من خودم دیدهام. ولی دیوید مصر است که او جولی بوده است! باز تصاویری از همان مرد مرموز را میبیند که به نزدیکش میآید و به وی میگوید که به این مردم نگاه کن، آن ها کاری با تو دارند؟ دیوید میگوید نه. بعد به دیوید میگوید: «شاید اونا برای این که تو خواستی، اینجا هستند. تو خدای اونایی، تو هر چی که بگی اوناانجام میدن»؟ دیوید میگوید: «من فقط میخوام ساکت شن، مخصوصاً تو.» به محض گفتن این جملات، آن ها ساکت میشوند. چنین تصاویری درصدند تا به دیوید و ما ثابت کنند که دیگران تنها عناصری از ذهن او هستند. پشت آن صحنهها بههمان مکانی میرویم که روانشناس از دیوید میپرسد: آن مرد در رستوران کیست؟ از اون میپرسد که آیا دیوید فرق میان رویاء با واقعیت را میتواند درک کند. آیا او سوفیا را کشته است!؟ او همه جا را میگردد، ولی همه جا به جای سوفیا نشانههایی از جولی را پیدا میکند، مگر نقاشیای که با دستان خود کشیده بود! ناگهان جولی، دیوید را میزند و به او میگوید که سوفیاست، اما دیوید تأکید می کند که او سوفیا نیست!! به آشپزخانه نگاه میکند و اینبار سوفیا را میبیند که بهسوی او میآید و کسی را میکشد که فکر میکند جولی است. سپس به دنیای گفتگو با روانشناس برمیگردد ومیگوید: «من کسی را کشتم، ولی چنان احساسی رو ندارم.» ... روانشناس از او میپرسد که آن مرد داخل رستوران که بوده؟ ...او پاسخ می دهد که مرد قانون نیست، بلکه تنها میخواهد حقایق را شکافته و بشناسد. او دیوید را به نزد انجمن گسترش حیات میبرد. دیوید با دیدن فضای انجمن میگوید که فکر میکند قبلاً آنجا بوده است! ...آن ها زنی را ملاقات میکنند که به آن ها میگوید ما برای آینده در تلاشیم و نه برای احساسات جوونا، بلکه برای احساسی عمیقتر که فقط در قلب انسان هاست...!! کدهای د.ان.ای در بدن باز شده و تغییر میکنند... دیوید در سردرگمی میپرسد، منظورشان از رویای شفاف چیست و او پاسخ میدهد که انتخاب خوبی ست! او میگوید هر شخصی یک دنیا در خودش دارد که تصویری از تولد تا مرگ اوست!؟ ...تصویر پایانی را هر کس میخواهد تغییر دهد!! ال.ایی (انجمن آن ها) به شما میگوید که شما نمیمیرید، بلکه شما در بخشی جاودانه ادامه میدهید و زندگی ادامه پیدا میکند با آیندهای که شما انتخاب میکنید!!! مرگ از حافظه شما پاک میشود! یک زندگی رویایی; زندگی دوم مثل یک رویاست!! ...از کسی که این کلمات رو میگه اونا واقعاً معنای حقیقی دارن!؟ سپس او جملاتی مو به مو را از سوفیا به دیوید میگوید!... آنگاه به دیوید میگوید که آزادانه گردش کند و اکثر انسان ها زندگی رو بدون هیچ ماجرایی واقعی سپری میکنند!! این که فهمیدنش خیلی سخته... اونا به ژول ورن هم خندیدند!؟ ...این انقلابی در ذهن است! دیوید ناگهان نقاب خود را برداشته و فریاد میکشد: «اینا همه یه کابوسه، میخوام بیدار شم.» او پشتیبان فنی رو صدا میزنه!! در آسانسوری بهرویش باز میشود و با ورود به آن با همان مرد مرموز رستوران مواجه میشود. او خود را کارمند گسترش حیات معرفی میکند. او ادعا می کند که آنان صد و پنجاه سال پیش یکدیگر را ملاقات کردهاند!؟ او میافزاید که به دیوید در رستوران هشدار داده که باید تمرین کنترل ذهن کنه، چرا که همه چیز ساخته ذهن اوست!؟ دیوید میپرسد که رویای شفاف ازچه زمانی آغاز شده است. او جواب میدهد که لحظات پس از کلوپ شبانه که بدنبال سوفیا رفته، او اتصال را برگزیده و زندگی واقعیاش تمام شده و رویای شفاف او شروع شده است ...اتصال (به دنیای رویاء) از ازمنه دور آغاز شد، زمانی که «تو یخ زده بودی و رویاء شدی»! دیوید میخواهد بداند که زندگی واقعی او چه شده است و آن ها چه چیزهایی را از ذهنش پاک کردهاند. او میپرسد اگر واقعاً او دوست دارد بداند، میتواند آنچه را که اتفاق افتاده شرح دهد. صبح روز بعد از آن کلوپ شبانه او بیدار میشود و سوفیا را دیگر نمیبیند. به خاطر اختلاف وی با هیئت مدیره، دوست پدر دیوید کنترل شرکت را در دست میگیرد. دیوید میپرسد: «اما یک نفر مُرد!؟» او برای دیوید شرح می دهد: «تو به سوفیا علاقه داشتی و برای ماهها خودت رو مخفی کردی و تو منو تو اینترنت پیدا کردی و یک قرارداد با من امضاء کردی.» سپس دیوید قرص های زیادی خورده و خودکشی میکند و به روی رختخواب میافتد. آیا آنچه تاکنون دیدهایم، رویاها و کابوس های پس از نشئگی او بوده است؟! دیوید با تردید میگوید: «آن کسی که مرد من بودم!» آن مرد تأیید میکند.
اما اگر آنچه که در حافظهاش ملاک تشخیص حقیقت و تفکیک واقعیت از رویاء یا کابوس است و اکنون بسیاری از آنچه را که دیده و واقعی میدانسته، کابوس و غیرواقعی یافته است، چه ملاک دیگری باقی میماند تا دریابد، بقیه آنچه را که میبیند و حافظهاش میگوید، از جمله تصور این امر که واقعیات آن است که او مرده است و حتی تأییدهای مرد مرموز، کابوس و مرائی نباشند؟!؟ زیرا ملاک تشخیص دیگری برای تفکیک واقعی از کابوس یا مرائی در اختیار ندارد و از کابوسی به کابوسی دیگر کشیده میشود و چون اتصال به هر یک از آن ها را آغاز میکند، در مییابد که آن واقعی است و هنگامی که از آن میبرد و اتصال به دنیایی دیگر را برقرار میسازد، آن ها را کابوسی بیش نمییابد!! به بیان دیگر، تمامی چیزهایی که دیوید و هر کسی که در جایگاه او باشد میبیند و باور میکند، چیزی نیستند جز چند لکه رنگ و چند موج از صوت، و آسمان وانیلی با ریزش تمامی ملاک های دیگر در ذهن او و ما، هیچ ملاک دیگری ندارد تا واقعیت و کابوس را از هم تفکیک کنیم و یکی را واقعی و دیگری را رویاء یا کابوس بپنداریم!؟ و این تأویلی است که غایت گستره سوررئال را نمایش میدهد که کابوس را واقعیتی برتر میبیند. ناگهان پرتاب میشویم به سوی تصاویر و گفتارهایی که جسد دیوید را نشان میدهد که به انجمن گسترش حیات منتقل شده و یخ زده میشود تا در آینده به زندگی دوباره دست یابد! جلوههای ناگهانی دنیای مجازی اینترنت در آسمان وانیلی آنقدر ناگهانی است که آن را نیز نمیتوان چیزی به جز پارههایی از یک کابوس تأویل کرد! مرد مرموز به او میگوید که از زمان یخ زدن جسدش، او زندگی در حال تعلیق را برگزیده است، غافل از این که با آنچه خود و آسمان وانیلی تأویل کرده، تعلیق او از زمانی آغاز شده که او هیچ اختیار و معیاری برای تفکیک و شناخت یافتههایش نداشته است; با نشئگی دارو یا بدون آن و با یخ زدن یا بدون آن. سپس ناگهان تصاویر و گفتار به استعاراتی معنوی رنگ میبازد!! مرد مرموز به دیوید و ما میگوید که مشکل ضمیر ناخودآگاه شماست و رویای شما به سمت کابوس میرود و نور اونو اصلاح میکند! ولی ما در آسمان وانیلی مگر تجربهای به جزنشئگی، کابوس و مرائی داشتهایم؟ کدام نور؟ همان تصاویری که آسمان وانیلی به ما و دیوید نشان داد که تنها رویاء یا کابوس بودهاند!! در میان آن همه نشئگی آسمان وانیلی ناگهان قیافهای حق به جانب به خود میگیرد و ادعا میکند که لحظه تصمیمگیری برای دیوید و ما فرا رسیده است! البته به نظر نمیرسد که چهره یا لحنی حق به جانب ملاک مناسبی برای پذیرش حرف های آن باشد، چرا که آسمان وانیلی در درون خود، چهرهها و تصاویر زیادی از آن دست به ما نشان داده است که بعد در جایی دیگر آن را رویاء یا کابوس تأویل کرده است. پس معنای انتخاب در آسمان وانیلی را تنها همان رویایی وانیلی تأویل کنیم. رویاء به ما و دیوید میگوید نوبت لحظه حساس انتخاب بین زندگی واقعی و رویاء فرا رسیده است! در ضمن هیچ تضمینی وجود ندارد! اما در آینده حتی معنای خوشبختی با اکنون متفاوت خواهد بود. در آسمان وانیلی ما و دیوید زندگی واقعی را برمیگزینیم. اما در آسمان وانیلی، آن چیزی به غیر از سقوط و مرگ نخواهد بود!؟ پس حالا با همدیگر....; تاریکی حکمفرماست و صدایی دیوید و ما را فرا میخواند: «بیدار شو.» اما آیا هر بار که او و ما با صدا یا تصویری بیدار شدیم، پس از مدتی آن را کابوس نیافتهایم!؟ پس آن صدا نیز نه واقعیت، بلکه تنها رویایی است که میتواند به کابوس کشیده شود و هیچ معیار دیگری باقی نمیماند مگر این که او و ما از رویایی به رویایی دیگر و از یک کابوس به کابوس دیگر پرتاب شدهایم و هیچ حقیقتی باقی نمیماند جز این که تا هنگامی که "خودآگاهی" نیست، هر تأویلگری خود تنها سوژه و برگزیده شده دنیاهای پیش روی خود خواهد بود، نه فاعل گزینشگر آن ها. و قدرت انتخاب ما و او نیز مرائی ای بیش نخواهد بود. علاوه بر تمام آن ها باید گفت که در صورت کابوس بودن آن سقوط ما با دیوید، ما بسیار خوش شانس بودیم، چرا که اگر آن سقوط چنان که آسمان وانیلی مدعی است، گزینشی واقعی بود، دیگر هیچ کداممان در رویایی دیگر چشم باز نمیکردیم، چرا که واقعاً سقوط و مرگ را برگزیده بودیم!؟ این نیز تأویلی است که تنها آن که میماند، درک میکند و آن که میرود، بدون کشف این راز، ناآگاهانه میرود...
سفر هفدهم
ضد ارغنون؛«شوهران نمردهاند، نیمهجاناند»
جک کیمبل میخواهد برای ادامهی تحصیل به انگلستان برود، دوستش کیت که برای وداع با او به فرودگاه آمده از او میخواهد تا اگر میشود، نرود و با هم یک زندگی جدید و مشترک را آغاز کنند. اما جک با وجود همدردی با او، به کیت میگوید که باید برود و میرود.
سیزده سال بعد، او مدیر موفق یکی از شرکتهای بزرگ و معتبر است که همهی تفریحاتش را دارد و هم امکان رشد و پیشرفت در کار و زندگیاش را. زندگی و کار و همه چیز بر وفق مراد است. روز کریسمس است و تک تک سلولهای او آواز کریسمس میخوانند.
در فروشگاه سیاهپوستی که انسانی بیقید به نظر میرسد، چکی را دارد که صندوقدار آن را فاقد اعتبار میداند، در حالی که سیاهپوست مصر است که چک اعتبار دارد و وقتی میبیند خریدار زبان آدم سرش نمیشود، زبان اسلحه را تنها به او نشان میدهد، اما ماشهاش را نمیچکاند. مستر کیمبل دخالت میکند و میگوید حاضر است چک را خودش بپذیرد. ولی موقع رفتن، نصیحتی به سیاهپوست میکند. سیاهپوست مصر است که کیمبل نمیتواند خود را جای او بگذارد. ولی کیمبل اصرار دارد که با کاری صادقانه و با پشتکار میتواند پیشرفت کند. هر کسی به چیزی نیاز دارد و این چیزیست که آن سیاهپوست در زندگیاش کم دارد. پسر سیاهپوست از وی میپرسد که او به چه چیزی در زندگیاش نیاز دارد و مستر کیمبل پاسخ میدهد: «من دارم، هر چه را که نیاز داشته باشم» (او متوجه نیست که شخصی است که "دارد" آنچه را نیاز دارد و نمیتواند جای کسی باشد که ندارد آن چه را نیازمند است!). سیاهپوست خاطر نشان می سازد: «پس کیمبل یادت باشه، تو اینو خودت خواستی. کریسمس مبارک». کیمبل آن موقع منظور او را درست درک نمیکند.
مستر کیمبل به منزل میرود، روی تخت دراز میکشد، چشمهایش را روی هم میگذارد و پس از مدتی باز میکند. زنی سرش را روی سینهی او گذاشته و خوابیده است! او کجاست؟ دختر بچهای که کودک خردسالی را بغل کرده با آواز کریسمس وارد اتاق شده و همه را بیدار میکند!!
جک بهت زده بر میخیزد؛ اینجا کجاست! اینها کیستند!! اینجا احتمالی دیگر از زندگی اوست که به سراغش آمده است. دختر کوچولو به جک فریاد میزند که بیدار شو، بلند شو؛ او باید از خفتن در زندگی گذشتهاش بگذرد و در احتمالی دیگر از زندگی کنونیاش برخیزد! جک تنها کیت را که سالها پیش رها کرده بود میشناسد، ولی بقیه برایش ناآشنا هستند. سراغ ماشیناش را میگیرد، ولی به او میگویند که ماشینی نداشته است. به محل کار میرود. او نگهبانان و کارکنان را به اسم میشناسد، اما دیگران به هیچ وجه او را نمیشناسند. این شوک به گونهای است که جک تصور میکند، شاید آنان شوخیشان گرفته است، اما واقعیت داشت! آن سیاهپوست را میبیند؛ آن کابوس سیاه را. او را میبیند که سوار ماشیناش شده است، جلوی وی را میگیرد و به او میگوید که ماشیناش را دزدیده است. اما سیاهپوست به جک جواب می دهد که آن متعلق به اوست و از وی میخواهد سوار اتومبیل شود. جک از او میپرسد این اتفاقات عجیب چیست که برایش پیش آمده و سیاهپوست به او خاطر نشان میکند که این چیزی بود که خود جک خواسته است، زمانی که میگفت من دارم هر چه را که میخواهم! پس حالا ندارد و باید با همان کار صمیمانه و پشتکاری که مدعیاش بود، کسبشان کند!!
تاکنون چنین تجربهای داشتهاید؟ من موارد مشابهی را به کرات در زندگیام دیدهام. بارها و بارها در ظرف مدت کوتاهی، زندگیام از این رو به آن رو شده است. آن شوکها آنقدر ناگهانی بودهاند که بهت آن در حافظهام به جای مانده و به دفعات با خود میاندیشیدم، نکند جداً در خوابم، نمیشود این همه فراز و فرود ناگهانی را در چنین زمان کوتاهی باور کرد. حتماً مرا از خواب بیدار خواهند کرد. پیش آمده که برخاستم و دیدم خوشبختانه در رؤیا سیر میکردم و شده است که با تمامی وجود باور کردم که واقعیت است و من باید بههر طریقی شده با زیر و رو کردنهای پیشین طوفان زندگیام (که گاه عاملش خودم و تصمیماتم بوده) کنار بیایم. این انقطاع بین واقعیت گاه در طول مکان به وقوع پیوسته و گاه در بعد زمان و بعضی اوقات در تناقضات بین بازگشت به تجربهای که آن را به سان خاطرهای نوستالژیک تعبیر میکردم و آن گاه واقعیت پیشینام به رؤیایی نوستالژیک تغییر موضع میداد.
کیمبل با چنین شوکی در چند بعد مواجه میشود. او نقش شخصی را بازی میکند که در دیگر احتمالات زندگیاش ممکن بود تجربه کند. اتفاقاتی که او با همان شخصیت و خصایص از سر میگذراند و آن گاه باید دید تأویل خودش و دیگران از او چگونه است!؟ او در احتمال پیشین، در مدیری زبردست بود، و از این روی در سر کار شخصی توانا و موفق ارزیابی میشد، ولی در منزل از انجام پیش پاافتادهترین کارها قاصر است؛ کارهایی که انی (کسی که باید دختر خردسالش باشد) به او یاد میدهد. در شرکتهای بزرگ قاطعانه حق خویش را گرفتن، نقطهی قوت است و در منزل نقطهی ضعف؛ هنگامی که زنگی را که آن سیاهپوست به او داده بود، فرزند جک از وی میگیرد، جک از کیت میخواهد تا به انی بگوید که آن مال اوست و باید آن را پس بدهد!؟ این رفتار او بسیار کودکانه و خندهآورست! یا زمانی که کیک مورد علاقهاش را میخواهد و اصرار دارد تا کیت کیک را به او بدهد! جک به نوعی بنا بر درخواست خودش در موقعیتی دیگر در فیلم قرار گرفته است. آن را بنا به تأویلی دیگر میتوان این گونه استنباط کرد، که جک برحسب درخواست خودش در فیلم، موقعیت و میزانسن دیگری در اختیارش قرار گرفته تا در آن شرایط نشان دهد که همان آدم موفق هست یا خیر!؟
جک آدرس منزلش را از کسی میپرسد که او را نمیشناسد، اما با تعجب میبیند که او جک را میشناسد!؟ او فکر میکند که جک دارد با او شوخی میکند و به همسرش میگوید که جک پیدا شده است. پس از سردرگمیهای بسیار جک به خانه باز میگردد. کیت تلفنی صحبت میکند، به محض دیدنش به کسی که پشت تلفن است میگوید، گوشی و اول جک را بغل کرده و میبوسد، سپس به تلفن میگوید که او پیدا شده و مسأله حل است. آن گاه از جک میپرسد که کجا بوده است و وقتی میبیند جک نه تنها دلیلی برای این کارش ندارد، بلکه گیجی او از منظر کیت، بهانهتراشی و رفتاری حماقت آمیزتر از غیبت ناگهانیاش جلوه میکند. کیت به جک اشاره می کند تو همه چیز رو از دست دادی. منظور کیت این است که صبح کریسمس و کارهای مهمی را که داشتند، از دست داده است؛ ولی این برای جک به این معنیست که او زندگی گذشته و تمامی موفقیتهای گذشتهاش را از دست داده است!!
انی کوچولو میآید و با تعجب به او زل میزند و فرار میکند. او اولین کسیست که دریافته جک پدرش نیست. چرا که نگاههای مهربانانهی یک پدر با نگاههای بیتفاوت یک مرد فرق دارد و او با وجود سن کم، آن را درک و احساس میکند.
جک وقتی میخواهد کهنهی بچه را عوض کند، نمیداند که چطور این کار را انجام دهد. انی دیگر مطمئن میشود که او پدرشان نیست و از او میپرسد: تو پدرمان نیستی، نه؟ جک میگوید نه. او میپرسد پدر واقعیمان کجاست؟ و جک میگوید: نمیدانم، و وقتی میبیند که چهرهی بچه به سوی گریه در حال تغییر است، اضافه میکند: ولی تو را دوست دارد و به زودی دوباره بر میگردد. انی آرام آرام و ترسان ترسان به او نزدیک میشود، صندلی میگذارد و بالای آن میرود تا نقاطی از صورت وی را نگاه کند و میخواهد ببیند که همچون آدم فضاییهای فیلمهای علمی ـ تخیلی علامتی در صورتش ندارد. جک به او میگوید نباید نگران باشد. او میپرسد: «تو بچهها رو دوست داری. قول میدی که بدن ما رو باز نکنی و چیزای بد توی اون کار نذاری» (برحسب آنچه در فیلمهای تخیلی و فضایی دیده). جک قول میدهد. انی لبخندی میزند و میگوید: «به زمین خوش اومدی».
اما نکتهی تعجب برانگیز آنجاست که کیت، همسر جک، از نگاهش متوجه نمیشود که او آن آدم سابق نیست! این میتواند یکی از نواقص فیلم باشد، زیرا زنان معمولاً متوجهی کوچکترین تغییری در همسرشان میشوند! یا شاید آن بنا به تأویلی بتواند یکی از نکتهسنجیهای فیلم باشد که کیت به این دلیل تغییر نگاه جک را درک نکرد که بسیاری از مردان (که جک نیز یکی از آنهاست) همواره با همان نگاهی به همسرشان مینگرند که به هر زن دیگری مینگرند!! البته از نگاه جک وقتی که کیت را برهنه میبیند، چنین استنباطی که نمیشود هیچ، بر عکس، نوعی شرم را میتوان به وضوح یافت (که کیت نیز در آن صحنه، کمی از این حالت او جا میخورد).
جک عکسی را میبیند که در آن به همراه همسرش میخندد. خطاب به خودشان میگوید که به چه چیز لبخند میزنید. براستی او هیچ یک از چیزهای کنونی را مطلوب نمیبیند تا کسی برایش لبخند رضایت بزند. سپس توجهاش به سال 1988 جلب میشود. او تعجب میکند و اشاره می کند که در آن تاریخ در لندن بوده است، نه در اینجا!
جک بسیاری از وقایع گذشتهاش را به یاد نمیآورد. مواردی چون حملهی قلبی همسرش، مکانی که سابقاً در آنجا زندگی میکردند و... جملگی آن قدر مهماند که کسی نمیتواند باور کند، جک آنها را به یاد نیاورد و فکر میکنند او مشغول شوخی است. این بیاطلاعی جک از وقایع زندگی گذشتهاش به نوعی کنایه به اخلاقی از مردان نیز میزند که بسیاری از نقاط عطف زندگیشان که در خاطر همسرشان حک شده است، چندان جایی در حافظهی آنان ندارد و معمولاً به همین سبب مورد اعتراض همسرانشان قرار میگیرند.
کار در منزل خالی از هر گونه افتخاریست. کاری اساسی، که عمولاً بیاهمیت و بیارزش شمرده میشود. او از این پس کارش این است که بچهها را بردارد و به مهد کودک و مدرسه ببرد و برگرداند و بعد از ظهرها سگها را به گردش ببرد. اتفاقاتی نیز که هنگام عوض کردن کهنهی نوزاد برای جک میافتد، میخواهند تأکیدی بر دنیای واقعیای بگذارند که جک باید آنها را بپذیرد.
او کت و شلواری میپوشد که از وی شخصی جدید میسازد. قیمتش خیلی بالاست. اما او احساس میکند در آن انسانی دیگرست. کیت میگوید که خیلی به او میآید و بسیار گران است. جک اعتراض میکند: «چطور میتونی منو وادار کنی که رؤیاهامو واگذار کنم»! همسرش به او اذعان می کند: «شاید تو آن آدم سابق نباشی. شخصی که من با او ازدواج کردم، با یک کت و شلوار احساس نمیکرد که شخصی متفاوت شده است». البته این نوع گله و گیر را معمولاً خانمها میدهند. روح این گلایه زنانه است، زیرا مردان برای برآورده شدن آرزوهایشان منتظر همسرشان نمیایستند و زناناند که به تناوب چنین اعتراضاتی را نسبت به شوهرانشان دارند.
نامعادلهی آن ضدمنطق این است: من خوشبخت نیستم، پس همهاش تقصیر توست. نامنطق آن این است که همواره در روابط زناشویی، یک علامت محقتر به سوی خود میکشد. البته اول منطقاش را پی نمیریزد، اول علامت بزرگتر < را به سوی خود میکشد، بعد بدنبال منطق نامعادلهای برای توجیهاش میگردد!!
مردان در طول تاریخ دچار این سوءتفاهم شدهاند که خداوند "زنان" را برای آنها آفریده است! و زنان دچار این سوءبرداشت گشتهاند که خداوند، "تمام جهان" را برای آنان خلق کرده است!!
باور نخست در کتب مقدس انعکاس یافته، چون مردان آن را نوشتهاند، اما باور دوم در کتب مقدس نیامده، بلکه در زندگی هر روزهی زناشویی (به خصوص بانوان جوان) انعکاس پیدا میکند، که زنان سهم بزرگی در به وجود آوردن آن داشته و دارند.
جک خلاصه تصمیم میگیرد از این سردرگمی خارج شود. او میفهمد که باید از اول و آن پایین شروع کند. در ابتدا کارها را خراب میکند، اما کم کم یاد میگیرد.
همسر جک، روز تولدش برای او آن کت و شلوار گران قیمت را میخرد، تا نشان دهد که حتی نسبت به کوچکترین رؤیاهای جک نیز بیتفاوت نیست.
جک با رجوع به شرکتی که در احتمالی دیگر از زندگیاش در آن کار میکرده، میکوشد راه ترقیاش را باز پیدا کند و با ارایهی قابلیتها و انگیزههایش به مدیران شرکت، نظر آنان را جلب کرده و امکان زندگی در یک منزل اشرافی را مییابد. سپس کیت را به آنجا میآورد تا نظر وی را دریابد. اما همسرش وقتی میفهمد که تصمیم جک این است که در آنجا زندگی کنند، اول از همه از کارش سخن میگوید. او نگران کار "خود" در صورت جابجایی به آنجاست! بزرگترین نقطهی ضعف این سکانس در آن است که این آقایان هستند که به کارشان بیش از مردان اهمیت میدهند و خانمها بیش از مردان به وضعیت منزلشان. بیتوجهی کیت و علاقهی وافر جک به منزل باشکوهی که او در صورت کار در شرکتی معتبر بدست میآورد، یکی دیگر از اشتباهات فاحش در برداشتی واقعبینانه از زندگی زناشوییست. اما بزرگترین نقص مرد خانواده آن است که کوتاه آمدن زن و شوهر را در موارد اختلاف نشان میدهد. کنار کشیدن کیت در لحظهی پایانی نیز دقیقاً نقطهی مقابل واقعیت است. در روابط خانوادگی این مرداناند که در نهایت کوتاه میآیند. مرد خانواده آنها را معکوس میسازد (البته این بخش، ناخواسته معکوس سازی زنان در محق پنداشتن هموارهی خویش نسبت به شوهرانشان را بازآفرینی میکند. شاید چنین معکوس سازیهایی که در پارهای از موارد تعمدی نیز به نظر میرسد، از نظر تبلیغاتی تأثیر مثبتی برای پیامی که تولید کنندگان فیلم مدنظر قرار دادهاند، داشته باشند!)
جک یواش یواش به مرد خانواده بدل میشود و هویتش را کسب کرده و از آن لذت میبرد. یک روز صبح همسرش بیدار شده و میبیند که او در رختخواب نیست و در حیاط با دخترشان برف بازی میکند. دخترش به جک (اکنون دیگر پدرش) میگوید که تو برگشتی. چرا که اینک رفتار او پدرانه است و او به خوبی آن را حس میکند. جک شیر نوزاد را آماده میکند، همچون مردان تازه متأهل شده، همسرش را به ضیافت شام آن چنانی دعوت کرده و با او میرقصد. جک حتی موسیقی ناموزونی را که دخترش با ویالون میزند، با اشتیاق گوش داده و حظ میکند. او دیگر اینک از نفس هویتش در خانواده نه تنها احساس خجالت نمیکند، بلکه از آن لذت میبرد.
آن رؤیای سیاه باز پیدایش میشود. جایی که سیاهپوست را در فروشگاه نشان میدهد، او این بار نقش صندوقدار را بازی میکند تا به ثبوت برساند، خود سیاهپوست نیز در جایگاه انسانهای مختلف، حتی آنانی که با وی درگیر بودهاند، قرار گرفته تا برحسب آنان با وقایع و مشکلات زندگی رو به رو شود. از این روی در نقش صندوقدار یاد میگیرد که جلوی مشتری نباید شلوغ کند. ولی او هنوز بسیاری از رفتارهای ناشایستاش را کنار نگذاشته است (دروغ میگوید، کلک میزند و...)
اما جک پیامی دیگر نیز برای سیاهپوست دارد. ولی مهمتر از آن، پیامی برای اشخاص صد در صد ناراضی و معترض به همه چیز. او ثابت میکند در شرایطی که او از آن برخوردار بود (نه جامعه یا شرایطی بدتر از او، چون آن را باید شخصی دیگر در شرایط دیگر ثابت کند) میتوان از پایین شروع کرد و با کاری صادقانه، با پشتکار و مهمتر از همه با خواهش دل و موفق بود.
جک میخوابد و وقتی بیدار میشود، در احتمالی دیگر از زندگیاش چشم باز میکند. در زندگی نیمه کارهی گذشتهاش. او دوباره یک مدیر موفق و مجرد است و آن روز همان روز کریسمس رها شدهی اوست. به تأویلی دیگر، او در فیلم، در نقش ـ جک پدر خانواده ایفای نقش کرده و اکنون باید بقیهی ماجرای فیلم را در نقش مدیری مجرد ـ مستر کیمبل تمام کند. اما جک دیگر این نقش را نمیپسندد، چه در نقشی که فیلمنامهنویس و کارگردان به او میدهند، چه در نقشی که به عنوان یک انسان برای آیندهی زندگیاش برمیگزیند. پس او بدنبال همسر و زندگی گذشتهاش میگردد. پیغامی را که کیت برایش گذاشته بود، پیدا کرده و به آن آدرس رجوع میکند. کیت در حال اسباب کشی و سفر به پاریس برای اهداف زندگیاش است. اینبار جک در آخرین دقایق از وی میخواهد بماند و او برخلاف جک میپذیرد و طرح زندگی آیندهشان را با هم میریزند. کاری که مرد خانواده مدعی است، زنان همواره انجام میدهند. جک از رؤیاهایش میگوید. اما این نیز دلیلی دیگر بر آن است که مرد خانواده به خوبی به روان مردان دست نیافته است. مردان کاری را که زندگی برایشان پیش کشد، انجام داده و در بسیاری از موارد تصور میکنند تنها ادای وظیفه میکنند، و این زناناند که رؤیاهایشان را در زندگی تفسیر و تعبیر میکنند.
اما خودمانیم؛ دنیای علم از منظر واقعبینانه، چه شانسی آورد که تاریخ را زنان نوشتند!! وقتی وقایع هر روزهی زندگی زنان و مردان را که جلوی دیدگان ماست، تا این حد معکوس تأویل میکنند، آن گاه تاریخ را نیز باید به سان قصهای مینگاشتند.